هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت یازدهم
_لبخندی زدم انشالله بتونه با خانومش به پای من پیر بشن انشالله
نفس عمیقی کشیدم چشمام پر از خواب شه بود چشمام رو روهم گذاشتم تا بخوابم
ولی در باز شد و پرستاره اومد تو
_ سلام ترانه جان
_به به سلام خانم
_خوبی؟
_خدارو شکر بهترم کی مرخص میشم؟
_نمیدونم والا قرار بود آقای دکتر بگن نمیدونم
_خب سرمم که تموم شد خودم با آقای دکتر صحبت میکنم
_باشه عزیزم پس فعلا
لبخند زدن دیگه واقعا خوابم میومد اگه کسی میومد تو به خدا خودمو میکشتم
ولی خدایا
چشمامو بستم و توعالم بی خبری رفتم
_نگران نباشید خانم محترم بیدار میشن بیهوش که نیستن خوابیدن فقط
_نه نه پس چرا به هوش نمیاد سه چهار ساعته
_وای خانم محترم شما که کشتی ترانه....ترانه
این صدا صدای مامان بود برای چی اومده بود اومده بود زلت منو ببینه ببینه دختر دست گلش رو تخت بیمارستانه
چشمام روباز کردم حدسم درست بود مامان بود
_سلام
بابا با اخم بهم نگا کرد و جوابمو نداد و رفت
انگاری فقط میخواست مطمئن بشه که زنده ام
آخه زنده و مردم به چه دردشون میخوره
مگه اونا اصلا به من اهمیت میدن
مامانم که لبخندی زد و سرشو انداخت پایین رفت بیرون
_اینا کی بودن ترانه
_مامان و بابام
_مامان و بابات؟
_اهوم عجیبه نه
_آره خب الان من واقعا نمیدونم چرا اینجوری کردن
قبل از اینکه بیدار بشی آنقدر استرس داشتن
بابا کلی حرص خورد ناراحت بود
مامانتم که همش گریه میکرد
_هه گولشونو نخور عزیزم
راستی اسمت رو فراموش کردم
_ههههه عزیزم اسمم مرضیه است
_اهان چه بهت میاد
_مرسی گلم کن برم تا دوباره دکتر دعوا راه ننداخته
_راستی سرمم که تموم شده درس بیارم
_اگه بلدی آره ممنونت میشم من دیرمو باید برم پیش دکتر جلسه داریم
_آره برو من درش میارم
_مرسی فعلا
سر تکون دادم که رفت بیرون.
خیلی با احتیاط در آوردم سوزنو و سریع روش پنبه گذاشتم
بلند اشدم از روی تخت و چادرو لباسامو مرتب کردم حتی لباس بیمارستانم تنم نکردن
اومدم بیرون نگاهی به راهرو انداختم نه شلوغ بود نه خلوت ولی خبری از اون پیرزنه و آقا عماد نبود
راه افتادم سمت پرستاری
_سلام خسته نباشید
_سلام مم....
شما همون خانومی نبودید که غش کرده بودید
_چرا خودمم
_چجوری اومدین بیرون شما
سرومتون. تموم شد
پی چرا پرستار بالا سرتون گزارش نداد به من
_ایشون رفتن با آقا دکتر جلسه من خودم سرم رو در آوردم
_آهان اینم وسایلتون
خدانگهدار
_پولش؟
_ببخشید
_پول بستریه من چی پس
_تصفیه شده بفرمایید
_آخه
_خانم بفرمایید ما سرمون شلوغ
وا کی داده پول بیمارستانمو
خنگی یه خودم گفتم گفتم شاید عماد و مامان بزرگش دادن حتما
یا.... یا مامان و بابا
نه بابا اونا برای من از این خرجا نمیکنن که
حالا از کجا باید این آقا عماد رو پیداش میکردم اصلا من کدوم بیمارستانم
خونشونو یادم اومد نزدیک خونه خودمون بود
رفتم سر کوچه و منتظر تاکسی شدم
سوار تاکسی شدمو آدرسو دادم
پیاده شدم دم در کوچمون تسویه کردمو رفتم سمت خونه
هنوزم درشون باز بود ولی دیگه خبری از مهمون و مولودی نبود
نگا کردم رو گوشیم دیدم تولد حضرت رقیه بوده
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت دوازدهم
خوشحال شدم و همونجا یه سلام دادم و رفتم سمت در خونه
در زدم
_صاحب خونه هستید
داخل پرده رو کنار زدم و رفتم تو خونه
_صاحب خونه؟
_سلام بفرما...
به به ببین کی اینجاست ترانه خانم گل
خوبی دختر جان
_سلام حاج خانم ممنونم ببخشید اومدم بگم که....
_هیچی نمیخواد بگی بیا تو بیا که کارت دارم خیلی زیاد
_چشم ببخشید معذرت میخوام مزاحم شدم
_نه بابا چه حرفیه بیا
لبخندی زدم و سریع رفتم تو
نشستم تا بیاد داشتم خونه رو نگا میکردم
پله های قدیمی
شیشه های رنگی
خونه بزرگ ولی پر از ارامش
_ترانه ترانه عزیزم کجایی
_ای وای بیخشید
_تو فکر کدوم مرد خوشتیپی بودی
_نه بابا حاج خانم این چه حرفیه
رفت تو اشپز خونه از اون طرف داد زد
_دیگه به من نگو حاج خانم انگار چند سالمه
بگو رقیه جون
_ههه اسمتون رقیه است چه چقدر قشنگ
_بله راستی تولدم با حضرت رقیه تو یه روزه
اگه امروز تولدشه اوکی
_رقیه خانم من برم با اجازتون
_کجا عزیزم میخواستم چایی بیارم
_میرم و میام کار واجبی دارم
_باشه عزیزم سلام به آقاتون برسون
برگشتم سمتش که دیدم خنده خبیثی زد
_من کسی رو ندارم رقیه خانم
_انشالله پیدا میشه گلم
_بله
ببخشید با اجازه
_برو خدا به همراهت منتظرتم
_چشم
اودم پایین پس بگو نوه با مامان بزرگ رفته که انقدر عجیبه
نکنه میخواد بیاد خواستگاری من نه بابا؟
اودم برم دیدم آقا عماد از در اومد تو بایه بچه
به همین سرعت؟
از فکر خودم خنده ام گرفته بود
_سلام آقا عماد
_عه وا..... سلام خوبین
_از خوبی های شما بلع
_کاری نکردم و همش وظیفه بود
_ممنونم واقعا
_ببخشید واقعا مزاحم شدم
با اجازه
_اجازه ماهم دست شماست
_بله؟
_هیچی ببخشید
با اخم اومدم بیرون درسته نجاتم داد ولی چرا دست پاشو گم کرد حالش خوب نبود
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا 💜
قسمت سیزدهم
تقریبا حدس زدم که باید بیان خواستگاری من
سوار تاکسی شدم
رفتم سمت گل فروشی که میدونستم کجاس و آشنا هم بود
رفتم تو مغازه یه پیر مرد خوشگل و مهربون که اگه نبود من الان آنقدر محکم نبودم
_سلام حاج رسول خوبی..
حرف تو دهنم ماسید
این
این
این
عرشیا بود
باورم نمی شد
مگه میشه این اینجا چی کار میکرد
_سلام دخترم خوبی خوش اومدی
ترانه جان چی شده
این آقا رو میشناسی
_بله. بله
سعی کردم محکم باشم
_سلام
_س.... ل.... ا... م
_لطفا یا دونه گل بزرگ با کارت تولدت مبارک
_چشم
_بیا اینجا ببینم این کیه از کجا میشناسیش
_حاجی این پسره رو از کجا گیر اوردی
_خودش برای کار اومده بود
_آهان پس اسمش عرشیا است ها
_آره بابا جان
_همکلاسیته
_بله حاجی همونی که رو صورتم خط انداخت
_وای باورم نمیشه
الان اخراجش میکنم
_نه بزار باشه کارش دارم
_باشه بابا جان من برم کار دارم
_باشه خدانگهدار
_گل من آماده شد؟
_آلان آماده میشه
_خدا رو شکر میکنم که چادری شدم که جلوی این بچه کم. نیارم
_بفرمایید
_اینم کارتم
_ترانه من...
_لطفا کارت رو بکشید من کار دارم اقا
_بله چشم
_بفرمایید
پوزخندی زدم
_ممنون آقای عرشیا
_قرمز شدنش رو کامل حس کردم
رفتم بیرون و سوار تاکسی شدم
تو تاکسی از بس گریه کرده بودم.
قرمز شده بود صورتم
نمیبخشمتون نه تورو عرشیا
نه مرجان
نه بابا
نه مامان
بلخره آه. من دامنت نو میگیره
+ببین:
اگہقـراربودباآهنگوفازِغم
برداشتنآرومبشے؛
خداتوقرآننمیگفت..
.[اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب]
#بایادخداقلبهاآراممیگیرد:)
متوجه میشی که (:
#تلـﻧگرانه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسمرب رمضان..... 🌙🌸
انچھامـروزگـذشت🖐🏾
.•شبتونـ فاطمے .•
عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے
°•مهرتونـ عباسے🌱•°
'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌'
یازینبـ مدد...✋🏻
•• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿••
التماس دعاے فرج ....♡
یه موقع هایی بود
وقتی بچه مذهبیا گناه میکردن
حالا هر گناهی....
شب تا صبح پای سجاده زار میزدن:
که خدایا من غلط کردم تو ببخش، خدایا منو اینجوری امتحان نکن
ولی حالا.
کاش حداقل بدونیم چِمون شده الآن ؟
خدا که همون خداست
همونجوری میبخشه
ما چرا عوض شدیم
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
「🌝🌿」
💠از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدند:
راه پیدا کردن #امام_زمان عج چیست؟
گفتند: ایشان خود فرمودهاند:
شما خوب باشید، ما خودمان
پیدایتان میکنیم!💙🌿
-_یہآقایۍهستخیلۍغریبہ
منوتواگردرستبشیم،
مھدوےزندگۍڪنیم،
وراھورسمشھداروتوزندگیامونبہڪار
بگیریمخیلۍزودمیاد:)
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
اگر خدایی نکرده
ذره ای از
"ولایت فقیه"
فاصله بگیریم؛
نمی گویم شکست
بلکه نابودی ِ ما
حتمی ست!
#شهیداسماعیلخانزاده
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
#تلنگرانه
آلارمگوشیتُبذارواسہنمازصبح
وقتۍبیدارشدۍ...
وخواستۍخاموششکنۍ/:
ودوبارهبخوابۍ
اینجملہرویادتبیار
یہروزۍانقدرمیخوابۍ.....
کہدیگہکسۍنیستصداتکنہ(:
خودتبہفریادخودتبرس
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شمایۍ کـه همش از رتبه کنکور
الگوهای اونور آبی تعریف میکنی،
چند سالت بود وقتی فهمیدے
شهید مهدی زینالدین رتبه چهارم کنکور
رشتهی تجربی رو کسب کرده بودن(:؟
- شهداتوهیچجبههایکمنمیزاشتن🙂!'
#تلنگرانه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
سلام رفقای خودم عیدتون مبارک✋🏻
ماهررمضونتونم مبارک🌱
اینم یه ناشناس تا شب حرفی نقلی از رمان هست بگین در خدمتم!
هدایت شده از بنت الزهرا
بسیجی که باشی، می فهمی نمیتونی عادی باشی، عادی بگذری، عادی زندگی کنی... 🌿✨
بسیجی که باشی دوستات با کنایه ازت می خوان بگی چقدر پول می گیری واسه فعالیتهات تو بسیج؟😢😐
اما میدونین چیه؟
من با همه ی این طعنه ها خوشحالم و به خودم افتخار میکنم که #بسیجی ام 😍😊
آخه بسیج یعنی مکتب شهدا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا 💜 قسمت سیزدهم تقریبا حدس زدم که باید بیان خواستگاری من سوار تاکسی شدم رفتم سمت گل فروشی
💜رمان اورا 💜
قسمت چهاردهم
همتون منو قضاوت کردید و به بد جایی کشیده شدید
فهش به من دادید و تحقیرم کردید ولی چند روز بعدش کارتون به من افتاد
دیگه بسه دیگه بسمه هرچی کشیدم و دم نزدم
بسه بسه بسههههه
_خانم چه خبرتونه اینجا طویله نیستا
_ب...ب..خش...ید
_صد بار صداتون زدن بفرمایید
_معذرت... میخوام چقدر میشه
_..... تومن
_بفرمایید
از ماشین اودم پایین وآیی آبروم رفت حالا چی کار کنم
اینه رو از توی کیفم در آوردم و خودمو نگا کردم یا پیغمبر این منم چرا اینشکلی شدم
یعنی قیافم یه جوریه باید برم تو این فیلم هالیوودی ها کار کنم صورت زخمی چشمای قرمز
سریع رفتم یه گوشه که کسی نباشه سریع و تمیز یه کرم کوچیک زدمو یه رژ آروم و رفتم سمت خونه در زدم
چند دقیقه طول کشید ولی به نفع من بود که یکم رو صدام کار کنم
چون هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه
در باز شد
_سلام ترانه خانم
_سلام آقا عماد شرمنده ببخشید رقیه خانم هستن
یجوری سرشو آورد بالا انگاری من مامور اطلاعاتیم
خب حق میدم به بچه ام
منم بودم میگفتم تو اینا از کجا بلدی اصلا؟
_ببخشید همرو رقیه خانم بهم گفتن
_آهان نه مشکلی نیست بفرمایید
_ممنون گفتم و رفتم بالا
_حاج خانم هستید
_سلام عزیز دلم بیا تو مادر بیا خوش اومدی
_سلام بفرمایید
_ای وای مادر این چه کاریه برای رفتی گل گرفتی
_ببخشید به خدا نمیدونستم تولدتونه
_نه بابا بشین دختر دستتم درد نکنه
آخ من چقدر گل نرگس دوست دارم
تازه نگاهم به گلا افتاد اصلا توجه نکرده بودم
گوشم رو برداشتم تا یکم سر گرم بشم که دیدم آلارم بالای گوشیم زنگ میخوره
من کم یپش میاد که آلارم بزارم مگر اینکه برام مهم باشه
وای
واای
وااااااااااای
فردا تولد زهرا بود
چرا اصلا هوسم نبود
لبو به دندون گرفتم کلی فکر و خیال و سوال اودم تو ذهنم
حالا لباس چی بپوشم
حالا چی بخرم
حالا چی کار کنم
_اینم برای ترانه خانم گل گلاب
_ممنونم چرا زحمت کشیدید
_دیگه این حرفو نزنی ها خوشم نمیاد
عجیب از این پیر زن خوشم میومد
_دختر جان چیزی شده
_چی... چی... نه.. نه خوبم
_ببخشید من باید برم
_مثل اینکه امروز روز حرف نیست مامان جان
_چایی تو بخور اگه عجله نداری بمون برا شام پیشمون
_نه ممنون باید برم
_باشه هرجور صلاحه مراقب خودت باش
_چشم یا اجازه
سریع یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه
کلی و چرخوندم تو در
وارد خونه شدم
سرم به شدت درد میکرد دیگه توان نداشتم از اون طرفم چند روزی بود حموم نرفته بودم
_یا الله
آخی مردم از خستگی چادر و کیفمو گذاشتم رو چوب لباسی دم در و رفتم سمت اتاق
حول و برداشتم بی حال رفتم تو حموم شیر آب داغ رو باز کردم و از داغی بیش از حدش دقت نکردم
یه حموم دلچسب رفتمو اومدم بیرون لباس قشنگی که زهرا بی رام خریده بود رو با حوله تو تنم عوض کردمو نشستم رو تخت
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا 💜 قسمت چهاردهم همتون منو قضاوت کردید و به بد جایی کشیده شدید فهش به من دادید و تحقیرم کر
💜رمان اورا💜
قسمت پوزدهم
حال نداشتم که موهامو خشک کنم
همین طور
چک
چک
چک
رو اعصابم بود
ابشو گرفتم و دوباره نشستم رو تخت یاد سه سال پیش افتادم یاد اون موقعی که برای همیشه از اون خونه ی..... رفتم
فلش بک به گذشته
......
برگشتم خونه یادم خیلی بد بود اون اون قبر سجاد بود
سجادی کی بهش دل بسته بودم
عکس از عکس بابای سجاد داشتم مشت میکوبیدم تو گوشی
_اه اه اه اه ازتون بدم
چرا اینطوری میکنید مگه چی کارتون کردم
خدا گفتم اینطوری کننن
هاااااان گفتم سجادو شهید کن
پس بگو میخواست منو ول کنه بره
بدم میاد ازت
اه اه اه اه
هق هق هق
هق هقم کل خونه برداشته بود مامان اومد داخل
_چی کار میکنی؟
دیوونه شدی؟
پاک خل شدی روانی زنجیری اه
چارتا روحانی چی تو مخت کردن ها
عصبی بلند شدم دیگه داشتم کم می آوردم دیگه خسته شوم از بس هیچی نگفتم دلم میخواست بگم میخواستم راحت بشم
ولی یاد حرف سجاد افتادم
"حس زود گذر"
"لذت سطحی"
نه
نه
من نباید. به حرف دلم گوش میدادم
سرمو انداختم پایین آروم تر شدم
بابا اومد داخل و دست مامان و گرفت و پراش کرد بیرون
_چی شده هار شدی؟
داد میزدی؟
هق هق میکنی؟
دربیار
دربیار
_چی... چی... رو
_برا من ادای این مظلومارو در نیار
در بیار این پارچه نجسو
_بسه دیگه عه
بابا بار آخرت باشه به چادر حضرت زهرا احانت میکنی
بار آخرت باشه که....
بابا با پشت دهنی زد تو دهنم
_عه اون وقت اگه کنم چی میشه
کمر بندشو در آورد تا میخوردم مزد و فوش میداد گریه میکردم ولی نه برای خودم برای اهل بیت الهی بمیرم و نبینم بهتون فوش میدن
بابا دیگه از نفس افتاده بود
_گمشو ازخونه من برون
_میرم فکر کردی میمونم میزارم تو بهم چیز بگی
پوزخندی زد
_گمشو
رفت بیرون و در و بست