eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜 قسمت یازدهم _لبخندی زدم انشالله بتونه با خانومش به پای من پیر بشن انشالله نفس عمیقی کشیدم چشمام پر از خواب شه بود چشمام رو روهم گذاشتم تا بخوابم ولی در باز شد و پرستاره اومد تو _ سلام ترانه جان _به به سلام خانم _خوبی؟ _خدارو شکر بهترم کی مرخص میشم؟ _نمیدونم والا قرار بود آقای دکتر بگن نمیدونم _خب سرمم که تموم شد خودم با آقای دکتر صحبت میکنم _باشه عزیزم پس فعلا لبخند زدن دیگه واقعا خوابم میومد اگه کسی میومد تو به خدا خودمو میکشتم ولی خدایا چشمامو بستم و توعالم بی خبری رفتم _نگران نباشید خانم محترم بیدار میشن بیهوش که نیستن خوابیدن فقط _نه نه پس چرا به هوش نمیاد سه چهار ساعته _وای خانم محترم شما که کشتی ترانه....ترانه این صدا صدای مامان بود برای چی اومده بود اومده بود زلت منو ببینه ببینه دختر دست گلش رو تخت بیمارستانه چشمام روباز کردم حدسم درست بود مامان بود _سلام بابا با اخم بهم نگا کرد و جوابمو نداد و رفت انگاری فقط میخواست مطمئن بشه که زنده ام آخه زنده و مردم به چه دردشون میخوره مگه اونا اصلا به من اهمیت میدن مامانم که لبخندی زد و سرشو انداخت پایین رفت بیرون _اینا کی بودن ترانه _مامان و بابام _مامان و بابات؟ _اهوم عجیبه نه _آره خب الان من واقعا نمیدونم چرا اینجوری کردن قبل از اینکه بیدار بشی آنقدر استرس داشتن بابا کلی حرص خورد ناراحت بود مامانتم که همش گریه میکرد _هه گولشونو نخور عزیزم راستی اسمت رو فراموش کردم _ههههه عزیزم اسمم مرضیه است _اهان چه بهت میاد _مرسی گلم کن برم تا دوباره دکتر دعوا راه ننداخته _راستی سرمم که تموم شده درس بیارم _اگه بلدی آره ممنونت میشم من دیرمو باید برم پیش دکتر جلسه داریم _آره برو من درش میارم _مرسی فعلا سر تکون دادم که رفت بیرون. خیلی با احتیاط در آوردم سوزنو و سریع روش پنبه گذاشتم بلند اشدم از روی تخت و چادرو لباسامو مرتب کردم حتی لباس بیمارستانم تنم نکردن اومدم بیرون نگاهی به راهرو انداختم نه شلوغ بود نه خلوت ولی خبری از اون پیرزنه و آقا عماد نبود راه افتادم سمت پرستاری _سلام خسته نباشید _سلام مم.... شما همون خانومی نبودید که غش کرده بودید _چرا خودمم _چجوری اومدین بیرون شما سرومتون. تموم شد پی چرا پرستار بالا سرتون گزارش نداد به من _ایشون رفتن با آقا دکتر جلسه من خودم سرم رو در آوردم _آهان اینم وسایلتون خدانگهدار _پولش؟ _ببخشید _پول بستریه من چی پس _تصفیه شده بفرمایید _آخه _خانم بفرمایید ما سرمون شلوغ وا کی داده پول بیمارستانمو خنگی یه خودم گفتم گفتم شاید عماد و مامان بزرگش دادن حتما یا.... یا مامان و بابا نه بابا اونا برای من از این خرجا نمیکنن که حالا از کجا باید این آقا عماد رو پیداش میکردم اصلا من کدوم بیمارستانم خونشونو یادم اومد نزدیک خونه خودمون بود رفتم سر کوچه و منتظر تاکسی شدم سوار تاکسی شدمو آدرسو دادم پیاده شدم دم در کوچمون تسویه کردمو رفتم سمت خونه هنوزم درشون باز بود ولی دیگه خبری از مهمون و مولودی نبود نگا کردم رو گوشیم دیدم تولد حضرت رقیه بوده
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜 قسمت دوازدهم خوشحال شدم و همونجا یه سلام دادم و رفتم سمت در خونه در زدم _صاحب خونه هستید داخل پرده رو کنار زدم و رفتم تو خونه _صاحب خونه؟ _سلام بفرما... به به ببین کی اینجاست ترانه خانم گل خوبی دختر جان _سلام حاج خانم ممنونم ببخشید اومدم بگم که.... _هیچی نمیخواد بگی بیا تو بیا که کارت دارم خیلی زیاد _چشم ببخشید معذرت میخوام مزاحم شدم _نه بابا چه حرفیه بیا لبخندی زدم و سریع رفتم تو نشستم تا بیاد داشتم خونه رو نگا میکردم پله های قدیمی شیشه های رنگی خونه بزرگ ولی پر از ارامش _ترانه ترانه عزیزم کجایی _ای وای بیخشید _تو فکر کدوم مرد خوشتیپی بودی _نه بابا حاج خانم این چه حرفیه رفت تو اشپز خونه از اون طرف داد زد _دیگه به من نگو حاج خانم انگار چند سالمه بگو رقیه جون _ههه اسمتون رقیه است چه چقدر قشنگ _بله راستی تولدم با حضرت رقیه تو یه روزه اگه امروز تولدشه اوکی _رقیه خانم من برم با اجازتون _کجا عزیزم میخواستم چایی بیارم _میرم و میام کار واجبی دارم _باشه عزیزم سلام به آقاتون برسون برگشتم سمتش که دیدم خنده خبیثی زد _من کسی رو ندارم رقیه خانم _انشالله پیدا میشه گلم _بله ببخشید با اجازه _برو خدا به همراهت منتظرتم _چشم اودم پایین پس بگو نوه با مامان بزرگ رفته که انقدر عجیبه نکنه میخواد بیاد خواستگاری من نه بابا؟ اودم برم دیدم آقا عماد از در اومد تو بایه بچه به همین سرعت؟ از فکر خودم خنده ام گرفته بود _سلام آقا عماد _عه وا..... سلام خوبین _از خوبی های شما بلع _کاری نکردم و همش وظیفه بود _ممنونم واقعا _ببخشید واقعا مزاحم شدم با اجازه _اجازه ماهم دست شماست _بله؟ _هیچی ببخشید با اخم اومدم بیرون درسته نجاتم داد ولی چرا دست پاشو گم کرد حالش خوب نبود
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا 💜 قسمت سیزدهم تقریبا حدس زدم که باید بیان خواستگاری من سوار تاکسی شدم رفتم سمت گل فروشی که میدونستم کجاس و آشنا هم بود رفتم تو مغازه یه پیر مرد خوشگل و مهربون که اگه نبود من الان آنقدر محکم نبودم _سلام حاج رسول خوبی.. حرف تو دهنم ماسید این این این عرشیا بود باورم نمی شد مگه میشه این اینجا چی کار می‌کرد _سلام دخترم خوبی خوش اومدی ترانه جان چی شده این آقا رو میشناسی _بله. بله سعی کردم محکم باشم _سلام _س.... ل.... ا... م _لطفا یا دونه گل بزرگ با کارت تولدت مبارک _چشم _بیا اینجا ببینم این کیه از کجا میشناسیش _حاجی این پسره رو از کجا گیر اوردی _خودش برای کار اومده بود _آهان پس اسمش عرشیا است ها _آره بابا جان _همکلاسی‌ته _بله حاجی همونی که رو صورتم خط انداخت _وای باورم نمیشه الان اخراجش میکنم _نه بزار باشه کارش دارم _باشه بابا جان من برم کار دارم _باشه خدانگهدار _گل من آماده شد؟ _آلان آماده میشه _خدا رو شکر میکنم که چادری شدم که جلوی این بچه کم. نیارم _بفرمایید _اینم کارتم _ترانه من... _لطفا کارت رو بکشید من کار دارم اقا _بله چشم _بفرمایید پوزخندی زدم _ممنون آقای عرشیا _قرمز شدنش رو کامل حس کردم رفتم بیرون و سوار تاکسی شدم تو تاکسی از بس گریه کرده بودم. قرمز شده بود صورتم نمیبخشمتون نه تورو عرشیا نه مرجان نه بابا نه مامان بلخره آه. من دامنت نو میگیره
+ببین: اگہ‌قـرار‌بود‌باآهنگ‌وفاز‌ِغم برداشتن‌آروم‌بشے؛ خدا‌توقرآن‌نمیگفت.. .[اَلآ‌بـذڪر‌اللّٰھ‌تطـمئن‌القـلوب] :) متوجه میشی که (: ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم‌رب‌ رمضان..... 🌙🌸
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.. بسم رب شهر رمضان ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه موقع هایی بود وقتی بچه مذهبیا گناه میکردن حالا هر گناهی.... شب تا صبح پای سجاده زار میزدن: که خدایا من غلط کردم تو ببخش، خدایا منو اینجوری امتحان نکن ولی حالا. کاش حداقل بدونیم چِمون شده الآن ؟ خدا که همون خداست همونجوری میبخشه ما چرا عوض شدیم ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
「🌝🌿」 💠از مرحوم علامه طباطبایی پرسیدند: راه پیدا کردن عج چیست؟ گفتند: ایشان خود فرموده‌اند: شما خوب باشید، ما خودمان پیدایتان می‌کنیم!💙🌿 -_یہ‌آقایۍهست‌خیلۍغریبہ من‌وتواگردرست‌بشیم‌، مھدوےزندگۍڪنیم‌، وراھ‌ورسم‌شھداروتوزندگیامون‌بہ‌ڪار بگیریم‌خیلۍزودمیاد:) ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
اگر خدایی نکرده ذره ای از "ولایت فقیه" فاصله بگیریم؛ نمی گویم شکست بلکه نابودی ِ ما حتمی ست! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آلارم‌گوشیتُ‌بذارواسہ‌نمازصبح وقتۍبیدارشدۍ... وخواستۍخاموشش‌کنۍ/: ودوباره‌بخوابۍ این‌جملہ‌رویادت‌بیار یہ‌روزۍانقدرمیخوابۍ..... کہ‌دیگہ‌کسۍنیست‌صدات‌کنہ(: خودت‌بہ‌فریادخودت‌برس ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شمایۍ کـه همش از رتبه کنکور الگوهای اونور آبی تعریف میکنی، چند سالت بود وقتی فهمیدے شهید مهدی زین‌الدین رتبه چهارم کنکور رشته‌ی تجربی رو کسب کرده بودن(:؟ - شهدا‌توهیچ‌جبهه‌ای‌کم‌نمیزاشتن🙂!' ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
سلام رفقای خودم عیدتون مبارک✋🏻 ماهررمضونتونم مبارک🌱 اینم یه ناشناس تا شب حرفی نقلی از رمان هست بگین در خدمتم!
بسیجی که باشی، می فهمی نمیتونی عادی باشی، عادی بگذری، عادی زندگی کنی... 🌿✨
بسیجی که باشی یه دنیا دشمن واسه خودت تراشیدی💫🌸
بسیجی که باشی جنگ باشد تیر میخوری و صلح باشد فحش🌱🙃
بسیجی که باشی دوستات با کنایه ازت می خوان بگی چقدر پول می گیری واسه فعالیتهات تو بسیج؟😢😐
اما میدونین چیه؟ من با همه ی این طعنه ها خوشحالم و به خودم افتخار میکنم که ام 😍😊 آخه بسیج یعنی مکتب شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا 💜 قسمت سیزدهم تقریبا حدس زدم که باید بیان خواستگاری من سوار تاکسی شدم رفتم سمت گل فروشی
💜رمان اورا 💜 قسمت چهاردهم همتون منو قضاوت کردید و به بد جایی کشیده شدید فهش به من دادید و تحقیرم کردید ولی چند روز بعدش کارتون به من افتاد دیگه بسه دیگه بسمه هرچی کشیدم و دم نزدم بسه بسه بسههههه _خانم چه خبرتونه اینجا طویله نیستا _ب...ب..خش...ید _صد بار صداتون زدن بفرمایید _معذرت... میخوام چقدر میشه _..... تومن _بفرمایید از ماشین اودم پایین وآیی آبروم رفت حالا چی کار کنم اینه رو از توی کیفم در آوردم و خودمو نگا کردم یا پیغمبر این منم چرا اینشکلی شدم یعنی قیافم یه جوریه باید برم تو این فیلم هالیوودی ها کار کنم صورت زخمی چشمای قرمز سریع رفتم یه گوشه که کسی نباشه سریع و تمیز یه کرم کوچیک زدمو یه رژ آروم و رفتم سمت خونه در زدم چند دقیقه طول کشید ولی به نفع من بود که یکم رو صدام کار کنم چون هر لحظه ممکن بود بزنم زیر گریه در باز شد _سلام ترانه خانم _سلام آقا عماد شرمنده ببخشید رقیه خانم هستن یجوری سرشو آورد بالا انگاری من مامور اطلاعاتیم خب حق میدم به بچه ام منم بودم میگفتم تو اینا از کجا بلدی اصلا؟ _ببخشید همرو رقیه خانم بهم گفتن _آهان نه مشکلی نیست بفرمایید _ممنون گفتم و رفتم بالا _حاج خانم هستید _سلام عزیز دلم بیا تو مادر بیا خوش اومدی _سلام بفرمایید _ای وای مادر این چه کاریه برای رفتی گل گرفتی _ببخشید به خدا نمیدونستم تولدتونه _نه بابا بشین دختر دستتم درد نکنه آخ من چقدر گل نرگس دوست دارم تازه نگاهم به گلا افتاد اصلا توجه نکرده بودم گوشم رو برداشتم تا یکم سر گرم بشم که دیدم آلارم بالای گوشیم زنگ میخوره من کم یپش میاد که آلارم بزارم مگر اینکه برام مهم باشه وای واای وااااااااااای فردا تولد زهرا بود چرا اصلا هوسم نبود لبو به دندون گرفتم کلی فکر و خیال و سوال اودم تو ذهنم حالا لباس چی بپوشم حالا چی بخرم حالا چی کار کنم _اینم برای ترانه خانم گل گلاب _ممنونم چرا زحمت کشیدید _دیگه این حرفو نزنی ها خوشم نمیاد عجیب از این پیر زن خوشم میومد _دختر جان چیزی شده _چی... چی... نه.. نه خوبم _ببخشید من باید برم _مثل اینکه امروز روز حرف نیست مامان جان _چایی تو بخور اگه عجله نداری بمون برا شام پیشمون _نه ممنون باید برم _باشه هرجور صلاحه مراقب خودت باش _چشم یا اجازه سریع یه تاکسی گرفتمو رفتم خونه کلی و چرخوندم تو در وارد خونه شدم سرم به شدت درد میکرد دیگه توان نداشتم از اون طرفم چند روزی بود حموم نرفته بودم _یا الله آخی مردم از خستگی چادر و کیفمو گذاشتم رو چوب لباسی دم در و رفتم سمت اتاق حول و برداشتم بی حال رفتم تو حموم شیر آب داغ رو باز کردم و از داغی بیش از حدش دقت نکردم یه حموم دلچسب رفتمو اومدم بیرون لباس قشنگی که زهرا بی رام خریده بود رو با حوله تو تنم عوض کردمو نشستم رو تخت
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا 💜 قسمت چهاردهم همتون منو قضاوت کردید و به بد جایی کشیده شدید فهش به من دادید و تحقیرم کر
💜رمان اورا💜 قسمت پوزدهم حال نداشتم که موهامو خشک کنم همین طور چک چک چک رو اعصابم بود ابشو گرفتم و دوباره نشستم رو تخت یاد سه سال پیش افتادم یاد اون موقعی که برای همیشه از اون خونه ی..... رفتم فلش بک به گذشته ...... برگشتم خونه یادم خیلی بد بود اون اون قبر سجاد بود سجادی کی بهش دل بسته بودم عکس از عکس بابای سجاد داشتم مشت می‌کوبیدم تو گوشی _اه اه اه اه ازتون بدم چرا اینطوری میکنید مگه چی کارتون کردم خدا گفتم اینطوری کننن هاااااان گفتم سجادو شهید کن پس بگو میخواست منو ول کنه بره بدم میاد ازت اه اه اه اه هق هق هق هق هقم کل خونه برداشته بود مامان اومد داخل _چی کار میکنی؟ دیوونه شدی؟ پاک خل شدی روانی زنجیری اه چارتا روحانی چی تو مخت کردن ها عصبی بلند شدم دیگه داشتم کم می آوردم دیگه خسته شوم از بس هیچی نگفتم دلم میخواست بگم میخواستم راحت بشم ولی یاد حرف سجاد افتادم "حس زود گذر" "لذت سطحی" نه نه من نباید. به حرف دلم گوش میدادم سرمو انداختم پایین آروم تر شدم بابا اومد داخل و دست مامان و گرفت و پراش کرد بیرون _چی شده هار شدی؟ داد میزدی؟ هق هق میکنی؟ دربیار دربیار _چی... چی... رو _برا من ادای این مظلومارو در نیار در بیار این پارچه نجسو _بسه دیگه عه بابا بار آخرت باشه به چادر حضرت زهرا احانت میکنی بار آخرت باشه که.... بابا با پشت دهنی زد تو دهنم _عه اون وقت اگه کنم چی میشه کمر بندشو در آورد تا میخوردم مزد و فوش میداد گریه میکردم ولی نه برای خودم برای اهل بیت الهی بمیرم و نبینم بهتون فوش میدن بابا دیگه از نفس افتاده بود _گمشو ازخونه من برون _میرم فکر کردی میمونم میزارم تو بهم چیز بگی پوزخندی زد _گمشو رفت بیرون و در و بست