این روز ها حجابت رو محکمتر بگیر ...زیرا آخرین نگاه امام حسین(علیه السلام) به خیمه ها بود...!)
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مانند مصرعی شده هر آرزوی ِما
شاید غزل شدیم خدا را چه دیدهای . .🎻'!
#عاشقانه
#برای_متاهل_های_کانالمون
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز
آیا جمهوری اسلامی حرام است؟
از زبان یک روحانی عراقی بشنوید!!!
#تضعیف_جمهوری_اسلامی
❗️حتما تا آخر ویدئو رو ببینید❗️
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🙂♥️
کنارش ایستاده بودم
شنیدم کہ مےگفت :
صلےاللّٰہ علیک یآ صاحبالزمان
بهش گفتم :
چرا الان به امامزمان سلام دادی..؟
گفت : شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به امامزمانم برساند ...🌱
#شهیدابومهدیالمهندس
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
💜 رمان اورا 💜
قسمت هفتاد
چنتا سرویس رو مامانا انتخاب کردن که خیلی هم زشت بود 😐
هم گرون و بزرگ
بلخره بین تون همه طلا یه ست نقره چشمام رو گرفته بود
حسینو برای اولین بار تنها صداش زدم
+حسین!
_جانم!
بخندی ریزی زدم
+نگا کن اون سرویسرو👆🏻
اشره کردم به سرویسه
_اوممم...خوشگله .... خوبه فقط نقره است؟ مشکلی باهاش. نداری؟🤷🏻
+نه اتفاقا طلا به پوستم نمیاد نقره قشنگ تره
خودم خیلی دوست دارم!🤍
_هرچی خانومم بگه! بزار به مامانا بگم
با کلمه خانومم کیلو کیلو قند تو دلم آب شد 😍
از خوشحالی داشتم میمردم
پیشنهادم رو به مامانت گفت که اونا خیلی تعجب کردن
که من نقره رو انتخاب کردم
میگن
باید زن طلا داشته باشه و اینا
من گفتم نقره رو خیلی دوست دارم🤍
بعد که سترو خریدیم
و اومدیم بیرون خیلی ست رو دوستش داشتم
ظریف و خوشگل و ناز خیلی هم برق برقی نبود و خیلی بهم میومد🔗
بعدش مامان بهم گفت که مادرشوهر گفته که بعدا سر عقد بهت یه ست هدیه میده
بعدش
راه افتادیم سمت لباس مجلسی ها
یادمه همین چند هفته بود که برای زهرا لباس عقد میخریدیم👰🏻♀
همه وارد مغازه شدن همین که خواستم وارد شم یه دستی نشست روی شونه ام🤏🏻
قشنگ سکته کردم
برگشتم دیدم جفتام اومدن
زهرا و زینب و آقا مهدی و داداش ارمان
+سلام....تو آخرش منو سکته میدی
_سلام..... تو نباید یه خبر به ما بدی؟
+من.... من که خبر دادم بهتون
_هوم راس میگی
بریم تو بورو
+بفرما
همه گی رفتیم تو که به مامانا و حسین گفتم که بقیه اومدن حالا
ذوق بیشتری جونم رو گرفته بود😻
با لذت به لباسا نگا میکردم برگشتم بپرسم این خوبه
دیدم زهرا و شوهرش دارن لباس میبینن
زینب و شوهرش هم دارن لباس میبینن
مامانا هم دارن لباس میبینن
اومدم برم سمت زهرا که💁🏻♀
حسین از پشت بازوم رو کشید سمت خودش
+هیچی کسی نیست بیا باهم انتخاب کنیم👩🏻🦱🧔🏻♂
یه لحظه خجالت کشیدم
و کلی غذای وجدان اومد سراغم که بهش نگفتم اون شوهرم بود ولی خب من همیشه عادت کردم که با زهرا و زینب چیز انتخاب کنم🛍
رفتیم باهم مثل زهرا
رنگ لباس عقدم رو بنفش گرفتم
بعدشم رفتیم برای لباس حسین و سفره و اینا
با هر خرید قلبم به تپش میوفتاد 🫀
💜نويسنده :A_S💜