فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت مبارک امام هادی 😍
مژده بدید شب شادی شد ....☘🌼
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و سی و ششم
حال که فقط یک ساعت از رفتن او میگذرد...
دلتنگش هستم!
این ها همه به خاطر این است که دارم به خودم میقبولانم که خیلی دیر قراره است ببینمش
نفسی میگیریم
دلم عجیب هوس قرمه سبزی کرده است
دستی میجنبانم و قرمه خوش مزه ای را میگزارم
زنگی به مامان و زهرا و زینب میزنم و دعوت شون میکنم برای مهمانی زنانه ای!
از حمام بیرون می آیم و لباس هایم را تن میکنم!
لباس بلند و ساحلی به تن دارم
موهای بلندم رو جمع میکنم و بافت ساده به اینها میزنم
زنگ در به صدا در می آید
در را میزنم و با کودک درونم شروع به توضیح دادن میکنم
حال که حسین به سفری چند وقته رفته تنها هم صحبتم با کودکم است!
در را به رویشان باز میکنم و احوال پرسی گرم و صمیمی میکنم
که هر کدام با روی خوش از حال خودم و بچه میپرسند
سمت آشپز خانه میروم و شربتی خنک برایشان می آورم.
جمع مشکی پوشی مان را عجیب دوست دارم!
انگاری آدم قبل از محرم دلش برای لباس مشکی های محرم آقا تنگ میشود!
بعد از ناهار دوستانه ای خوردیم مامانا راهی خانه شدن
زینب و زهرا خانه موندن
امروز روز دهم محرم است
باید به هیت محلمان میرفتیم
آماده شدم و رفتم بیرون از اتاق
بعد از کامل کردن وضعم همراه با بقیه راه افتادیم
مداحی ملایمی دل هممون رو آماده کرده بود
دم هیتت که نگه داشتم بقیه رو پیاده کردم و رفتم کوچه روبه روی هیئت پارک کنم که پر بود
مجبور شدم برم چنتا کوچه اون طرف تر
وقتی بلخره بعد از کلی گشتن و کلافگی جایی پیدا کردم قفل فرمون رو زدم
درو باز کردم تا اومدم پیاده شم
کسی جلوی در رو گرفت
با اخم سر رو بالا گرفتم تا ببینم کی هست که جلوی من رو گرفته؟
باورم نمیشد....!
این عرشیا بود.
خیلی وقت بود ندیده بودمش
اخمم غلیظ تر شد
_برو اون طرف
_اگه نرم... چقدر صورتت بهتر شده!
_گفتم برو کنار آقا
_شوهر کردی؟ هوم؟
_گمشو اون طرف تا زنگ نزدم به پلیس
_پلیس هه! نمیدونستم آنقدر شجاع شدی!
شیشه ها رو دادم بالا و سریع از اون طرف ماشین
پیاده شدم
کیفم رو روی دوستم گذاشتم و تند راه رفتم
هنوزم داشت بهم نگاه میکرد با اون نگاه که خوب میشناختم چیه!
اصلا نمیدونستم این اینجا چی کار میکرد
وارد هیئت که شدم چشمم به پرچم آقا که افتاد
خودمو رسوندم و سرم رو روی پرچم گذاشتم
بعد از چند دقیقه بلند شدم و سلامی دادم
دستی به صورتم کشیدم
یاد اون شب نحس افتادم اشکی از گوشه چشمم چکید
گوشه نشستم و چادرم رو سرم کشیدم
و از ته دلم زار زدم...!
چشمام از شدت گریه میسوخت
دستی روی شونه ام نشست چادرم رو کنار زدم
تاریک بود همه جا ولی بازم صورتش رو میتونستم ببینم
زینب بود
_ترنم پاشو بیا این طرف حالا میخوان مردا غذا بیارن
_باشه
بلند شدم و دنبالش راه افتادم
زهرا طبق معمول دراز کشیده بود
قرار بود زود تر از اینا به دنیا بیاد بچه اش ولی دکتر براش بعد از محرم نوشته
غذا قیمه بود
همه غذا ها رو که دادن
میلم اصلا به غذا نبود غذا رو به زینب دادم و رفتم عقب تر نشستم و
زانو هام رو تو خودم جمع کردم و سرم رو گذاشتم روش
زینب اومد چیزی بهم بگه که زهرا حال رو دید جلوی زینب رو گرفت که چیزی بهم نگه
با ام گریه ام راه افتاده بود
اگه امام حسین علیه السلام کمکم نمیکرد
اگه از اون منجلاب بیرون. نمیومدم
معلوم نبود که سرنوشتم چی میشد؟
معلوم نبود الان با چند نفر بودم و....
سرم رو به این طرف و اون طرف تکان میدم
امکان نداره همیچین اتفاقاتی بیوفته
و نمی افتاد
چون اهل بیت علیهم السلام لاقل یه ذره واسشون به من هست!
گوشیم که زنگ میخوره
چشمانم رو به زور باز میکنم گلوم رو صاف میکنم و تلفن رو جواب میدم اما هنوزم صدام گرفته بود
_سلام... بفرمایید
_سلام خانم عذر میخوام شما یک دستگاه شوهر سفارش داده بودید؟
صدای داداش آرمان بود!
خنده کوتاهی کردم
_سلام آقا بله؟ من سفارش داده بودم؟ نه من همچین چیزی سفارش ندادم
_عههه که من. سفارش ندادی نه
_سلام حسین آقا
_یه لحظه وایسا از روی بلندگو بردارم
سلام خانومم خوبی؟
ببخشید نتونستم بهت زنگ بزنم
_نه بابا این چه حرفیه
فدای سرت خمین که سالمی برام کافیه
_خب باشه فهمیدی سالمم
کاری نداری؟
_حسسنننننن
_جااااااااااانم باور کن آنقدر دلم برات تنگ شده
حالا قدر شما خانوم خونه رو شناختم
_بله بله چیزای جدید مشنوم باریکلا باریکلا
_سلامت باشی خانوم ترنم جانم من باید برم فعلا یاعلی
_باشه خدافظ
گوشیم رو قطع کردم
زهرا سری تکون داد به معنی کی بود؟
بهش گفتم داداش آرمان و حسین بودن
زینب که تا اسم آرمان رو شنید
سریع گوشی رو برداشت و دوید بیرون
لبخندی زدم از عشق این خانوم
دیگه عزم رفتن کرده بودیم که دم در یه جفت پوتین دیدم
پلکی زدم و یاد روز رفتن حسین شدم
یادمه خودم براش بلند پوتین هاشو بستم
من بند میبستم و اون گریه میکرد
همش میگفت شرمنده ام نکن
هدایت شده از رمان جدید
با لبخند براش بستم و راهی اش کردم
صدا زدم های متعدد زهرا منو به خودم آورد
نفس عمیقی کشیدم و دنبالشون رفتم
💜نویسنده :A_S💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گدای قدیمی امام هادی ام ...😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه علی...
ماه علی...
دلبر دلخواه علی...😍
از آقا امام هادی که امروز تولدشونه..
ظهور نوه شونو بخواییم 🌸🥰
سلام
رمان دیگه داره نفس های آخرش رو میکشه!
حرفی.... https://harfeto.timefriend.net/16880969386891
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من خانم آقای قرائتی ام 😁😅
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄