فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هر دست بدی از همون دست میگیری
👈برخی جوانان در لندن، کلاه یهودیها را از سرشان میپرانند!😜😂
#یهودی
روز میلاد کوثر قران رو بهتون تبریک میگم ان شاءالله 😍مخصوصا روز مادر رو به مادران تموم سرزمینم به خصوص مادرانی که در قرارگاه داداش محمد رضا هستن.!) ٠
امشب برو پیش مادرت روزشو بهش تبریک بگو و به خاطر تموم زحماتش دستای نازنینش رو ببوس.!!!)
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
امشب برو پیش مادرت روزشو بهش تبریک بگو و به خاطر تموم زحماتش دستای نازنینش رو ببوس.!!!)
به خدا کمترین تاکید میکنم کمترین کاریه که میتونیم انجام بدیم..!!! 😍🌸
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059
جایی. برای حرفاتون..! 🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059 جایی. برای حرفاتون..! 🌸
پویش دست بوسی مادر رو انجام دادی؟؟ 😍
چیکار کردی واسه مادر سادات؟؟
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
https://abzarek.ir/service-p/msg/1585059 جایی. برای حرفاتون..! 🌸
هستید؟
سوالی هم داشتین. بفرمایین!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هستید؟ سوالی هم داشتین. بفرمایین!
موافقین ختم صلوات بگیریم؟ واسه مادر سادات😍
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
موافقین ختم صلوات بگیریم؟ واسه مادر سادات😍
جای دوری نمیره.! ذخیره میشه واسه خودت تو روز قیامت🌸چی بهتر از اینکه صلوات داشته باشی اونم واسه کی؟
واسه کسی که خدا جهان رو به خاطرش آفرید🌸
امشب شب ولادت مادر سادات و شب شهادت حاج قاسم دوست دارم ختم صلوات برداریم!)! به اندازه کرمت هم که شده حتی شده 5 تا صلوات بفرستی اعلام کن..!
به والله، به والله، به والله
جای دوری نمیره.! ذخیره میشه واسه خودت تو روز قیامت🌸چی بهتر از اینکه صلوات داشته باشی اونم واسه کی؟
واسه کسی که خدا جهان رو به خاطرش آفرید🌸
@khadem_Alamdar133
@khadem_Alamdar133
تعداد صلوات هاتو اینجا بفرست.! ان شاءالله امشب کربلا تو از مادر بگیری.!
یادت باشه هرکاری میکنی با نیت باشه.!
ان شاءالله امشب بگو برم کربلا..!
مطمین باش مادر جواز کربلا تو از حسین بگیره حله.! مادر. بگه اینو ببرش کربلا، حسین تو حرف مادر حرفی نمیزنه.!
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شانزدهم
ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ... اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ... من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام ... چادر سرش کرده... ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ... آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ... اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ... 😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
🍃پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ... خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ... یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
قسمت #هفدهم:
شاهرگ
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ...😰😞😓
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ...یا حالت بد شده؟...😧
بغضم ترکید ... 😭نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...😟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...😢
- جان علی؟ ...😊
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... 😓
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...😓😢
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ...☺️😍
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ...
علی بود و چادر و شاهرگم ...😊✌️
👈ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هجدهم:
علی مشکوک می شود ...
من برگشتم دبیرستان ...
زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...
سر درست کردن غذا…از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ...
دست پختش عالی بود ... 😋☺️حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ...
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ...
طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... 👧
صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...🙁
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...🔍
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ...
شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...
- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...😉
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ...
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر حُرمت دارد !
حواسمون باشه حرمت #مادر رو زیر سوال نبریم، اول از همه مرد خونه باید حُرمت همسرشو نگه داره 👌
..!) •
نمیدانم در شهادتت چه نکتهای نهفته بود
فقط همین را میدانم که
با رفتنت هزاران هزار حاج قاسم متولد شدند
سالگرد شهادتت مبارک سردار سلیمانی!
تو رسیدی به آرزوی خودت
چه کند این جهان تباهی را؟
#حاج_قاســـــــم.
هدایت شده از خاطرات سمی خواستگاری
خدایا
من ﭼﻴـــﺰﻱ ﻧــﺪﺍﺭﻡ ﮐــﻪ در ﺷـﺄﻥ
مادرﻡ ﺑــﺎﺷـﺪ،
ﺗــﻮ داماد ﺧــﻮﺑــﻲ
ﺑـﻪ او ﻫـــﺪﻳــــﻪ ﺑـﺪﻩ !!!