eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر‌خداوند‌‌شهادت‌را‌نصیبم‌ڪرد بنده‌از‌شــــهدایی‌هستم‌ڪه یقه‌ی‌بی‌حجاب‌ها‌و‌آن‌هایی‌که ترویج‌بی‌حجابی‌می‌ڪنند‌را درآن‌دنیا‌می‌گیرم...
هرچه بیشتر به خاطر خدا صبر کنیم خدا بیشتر به خاطر ما عجله خواهد کرد و هرچه بیشتر در سختی‌ها لبخند بزنیم خدا زودتر آسایش را به ما می‌رساند انگار خدا طاقت ندارد صبر بند خودش را ببیند و در آخرت هم هنگام ورود به بهشت اول از صبرشان تقدیر می‌کند: سلام علیکم بماصبرتم فنعم عقبی الدار
اومد‌بہ‌حاج‌ابومھدۍگفت: حلالمون‌‌ڪن پشت‌‌سرت‌‌حرف‌میزدیم شھیدابومھدی‌خندید با‌همون‌‌خنده‌‌بھش‌‌گفت: شماهرموقع‌‌دلتون‌‌گرفت‌‌ پشت‌‌سر‌ِمن‌حرف‌‌بزنید‌تادلتون‌‌بازشہ :)
🍄رمان جذاب 🍄  قسمت ۱۶ ‌   وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد: -بہ بہ خشگل خانوم! ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم. جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم. ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم ڪے بوده! اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده. اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم. ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت. اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! !! 🍃🌹🍃 پرسیدم: -فڪر میڪنی من بہ دردبسیج میخورم؟! پاسخ داد : -البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیہ ی خوب و سالمے داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے. بهش گفتم: _اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم. اون خیلے عادے گفت : -خوب چادرے شو!!! از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: _من چادر رو دوست ندارم!! یعنے اصلن نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد 🍃🌹🍃 ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم! ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن! دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.! 🍃🌹🍃 آن روز گذشت.... ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد. خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلے فرق داشت. فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم! از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ نا امید شدم ڪامران زنگ زد. ومن بازهم عسل شدم. عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود. با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم. آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟!’ حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم! من ڪجا واو ڪجا؟!.... 🍃🌹🍃 ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد. دایم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد. اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از میشدم. وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر میڪردم! 🍃🌹🍃 دو هفتہ اے گذشت. انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند! دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم. دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد. اما با رندے تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود ولے باتمام اینحال درڪنار او احساس آرامش داشتم. ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم. بلہ! احساسے ڪہ با وجود داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! ! هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختیے بود ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے  مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم. تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد… ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍁🌻ادامہ دارد…‌ نویسنده؛
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۷    یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد… اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!! 🍃🌹🍃 در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد.... ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند. سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم. دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد: _عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد. با من من نگاهش ڪردم وگفتم: -نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت.. چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران،  گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد. انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم. وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم. میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: -معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ. 🍃🌹🍃 با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم.. خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ  وشرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم.. 🍃🌹🍃 ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و رو بہ طلبہ ے جوان گفت: -حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبہ.ڪامران ادامہ داد: -این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ .میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون… 🍃🌹🍃 اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟ 🍃🌹🍃 طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت: _ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده  بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم  بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست. مقابل ڪامران ایستاد. دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید.همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده. من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت؟! تازه شعورو منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟ چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار.من تا یڪ جایے میرسونمتون.ما مسیر مشخصے نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. 🍃🌹🍃 وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .ڪاش میشد فرار ڪنم.. صداے طلبہ پایین تر اومد: _خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ. مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم. ڪامران داشت هنوز  بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد. بغض تلخے راه گلوم رو دوباره بست. این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟ ! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!! ‌ 🍁🌻ادامہ دارد…‌ ‌ نویسنده؛
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۸  ‌  ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید -بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد.تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ احساسم بے معنیست. -خب توقع داشتے بگم خواهرمے؟! معلومہ دیگہ.تو دوست دخترمے صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم: – پرسیدم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟! حسابے شوڪہ شده بود.بہ من من افتاده بود -من  من نمیدونستم ناراحت میشے! -بهت گفتہ بودم ڪہ حق ندارے بہ ڪسے بگے من دوست دخترتم -خب ارههہ ولے قرار بود این تا زمانے باشه ڪہ بهم اعتماد ندارے! ابروے سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چیشد ڪہ فڪر ڪردے بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگے در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر بہ من اعتماد ندارے چطور اینهمہ مدت… نگذاشتم حرفش رو تمام ڪند و در حالیڪہ ڪیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم: -همہ چیز بین ما تموم شد! وبدون اینڪہ صداے ڪامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیرے ڪہ آن طلبہ روان شده بود، رهسپارشدم! ڪامران خیلے صدایم ڪرد.. اما من چیزے نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میڪردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! 🍃🌹🍃 ساعتے بعد مقابل در مسجد بودم. اما درهاے مسجد بہ رویم بستہ بود. را میشنیدم: *ای زن بوالهوس بے حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتے و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهے ڪہ آمده اے .!برگرد!!!!* وقتے دید منصرف نمیشم وخیره بہ در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد. باران بدون مقدمہ چون سیلے بہ سرو صورتم میڪوبید و من با نا امیدے از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود. ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه ڪردم. ساعت سہ بود و تا اذان دوسہ ساعتے باقے مانده بود.! 🍃🌹🍃 زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق ڪہ خورد صداے زنانه ے مسنے پاسخ داد: -بلہ با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم. نڪند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن ڪہ خودش را مادر فاطمہ معرفے ڪرد گفت: -فاطمہ تازه مسڪن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! _مسڪن؟ ! مگر مریضہ خداے نڪرده؟! -مگہ شما نمیدونید؟!فاطمہ تصادف ڪرده! پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چندروز بسترے شد.. 🍃🌹🍃 دیگر چیزے نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان. قبل از فشار زنگ روسریم را جلو ڪشیدم. آینہ ے ڪیفے خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم ڪشیدم.زنگ را زدم.لحظہ اے بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد. انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید!!! 🍁🌻ادامہ دارد… نویسنده؛
هدایت شده از کانال حسین دارابی
کنار تصاویر رفح می‌نویسند محدودیت منفی ۱۸ سال🔞 غافل از اینکه بیشتر شهدای رفح کودکان زیر ۱۸ سال اند:) کاش کشته شدن هم محدودیت سنی داشت... | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا این کلیپارو قبلا می‌دیدیم راحت تر از کنارش میگذشتیم الان درک میکنیم چقدر متواضع و مودب و مخلص بودی، در مقابل آقا خودت رو هیچ میدیدی... چقدر جات خالیه😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا آخر ببینید 🖤❤️‍🩹 فکر می کردید کربلا دروغ است آیا فلسطین را نمیبینید ؟ -سید مصطفی موسوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش الان یکی به یه جا اشاره میکرد و میگفت دوربین مخفی بود میخواستیم میزان محبوبیت رئیس جمهور بین مردم و نشون بدیم... 🪴