eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
✨قسمت 📗 ــ گوش میدم ... فقط سریع‌تر چون کلی کار دارم😑 ــ آقای تهرانی اینجا نیومدم که درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم... صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم💓حرف بزنم... آقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی... آقای تهرانی... من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته🌹و همونجور هم که می‌بینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم... قطعا همسر آیندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه😊برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم.😔 وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه😯استرس عجیبی داشتم😔پاهام سست شده بود... ولی آخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟!😢خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده... چرا این دست و اون دست میکنی😡اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟!😯😨 آب دهنمو قورت دادم و در رو آروم باز کردم ...😯🚪 آقاسید وسط حرفاش بود. یهو بابام گفت : ــ تو چرا اومدی دختر؟؟😠 ــ بابا منم یه حرف هایی دارم😔 برو توی خونه شب میام حرف میزنیم😡 ــ نه...میخوام ایشونم بشنون ــ گفتم برو توی خونه😡 که آقا سید گفت : آقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست😏👌پس بهتره حرفشونو بزنن✨ ــ نظر ایشون نظر پدرشه😡 ــ بابا...نه😔 ــ چی گفتی؟!😡 ــ بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید😔کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه😐نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه‼️حتما فکر میکنید فقط این آقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام اما باید بهتون بگم که منم...😶 تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این آقا بود😶علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این آقا بود...😶اصلا اول من به ایشون .......😶 سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد😯😳 ــ بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست😔 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌾 🌾قسمت اشباح سیاه حالم خراب بود …  می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم …😣 قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …😢 برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در …  بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند …  آخر صداش در اومد … – این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست … به زحمت بغضم😢 رو کنترل کردم … – برگشته جبهه … حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره…  دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه …چهره اش خیلی توی هم بود …  یه لحظه توی طاق در ایستاد … – اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …😒✋ دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم …شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …😣 اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد …  💤خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی …  هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد … از خواب که بلند شدم،صبح اول وقت …سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون …  بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد… بچه ها رو گذاشتم اونجا … 😨 حالم طبیعی نبود …چرخیدم سمت پدرم… – باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید … و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …😰 – چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ … نفس برای حرف زدن نداشتم …  برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد …  اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون …😒 – برو … و من رفتم  .... ادامه دارد .... ✍نویسنده: