#من_با_تو
#قسمت_سی_وهشتم
صدای گریہیهستے اومد،
خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت!
چندلحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے!
مادرم با دیدن هستے گفت :
ــ ایجانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!
صدای باز و بستہ شدن در اومد،
مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یاالله گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخندهستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد!
امین نشست روی مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غشغش میخندید!
دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم :
ــ اگہ جای شهریار یہ دختر بدنیا میاوردی الان منم خالہ شدہ بودم با بچہهاش بازی میڪردم!
عاطفہ با اخم مصنوعے گفت :
ــ ببینم این شوهر منو ازم میگیری!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدنامین از روی مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روی مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم!
هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت :
ــ میری بغل خالہ؟
هستے بهم زل زد
و محڪم بہ پدرش چسبید...
امین زل زد توی چشمهام،سریع از روی مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم :
ــ من برم یہ دوش بگیرم، احساس میڪنم بوی بیمارستانو گرفتم!
امین صاف ایستاد...
و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد! اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!
خواستم برم ڪہ امین گفت :
ــ عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم
پارڪ
خالہ فاطمہ گفت :
ــ میخوایم عصرونہ بخوریم!
امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت :
ــ شام بذار،میریم یڪم هواخوری،زود میایم!
عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:
ــ هانے بعدا دوش میگیری؟!
آرومتر اضافہ ڪرد :
ــ امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!
نگاهے بہ جمع انداختم
و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صدای بلند گفت :
ــ عاطفہ لباس مشڪے نپوشیاااا
من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزی نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش!
خالہ فاطمہ با تعجب گفت :
ــ یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!
چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بودخالہ فاطہ با تردید گفت:
ــ پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!
همونطور ڪہ لباس
هستے رو درست مےڪرد گفت :
ــ من با عاطفہ فرق دارم!
عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت :
ــ شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت:
ــ میری ناهید؟
مادرم با خستگے گفت :
ــ نہ خیلے خستہام،بچہها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!
خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت :
ــ خب تو پاشو دیگہ!
بہ زور لبخند زدم و گفتم :
ــ شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!
عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد:
ــ لوس نشو!
بازوم رو ڪشید...⚡
مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت :
ــ عاطفہجون تو با شهریاری،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!
دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد :
ــ بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید!
با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم
و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون!
عاطفہ اصرار ڪرد :
ــ مامان ناهید،نمیشہ ڪہ
امین و شهریار باهم منو هانیہام باهم!
هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت :
ــ جیگر عمہ هم نخودی!
خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت :
ــ بذار برہ،فڪرڪردی عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟
من و عاطفہ هم زمان گفتیم :
ــ عہ!
مادرم و خالہ خندیدن مادرم شونہهاش رو انداخت بالا :
ــ خودش میدونہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی