eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.4هزار ویدیو
765 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای گریہ‌یهستے اومد، خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت! چندلحظہ بعد درحالے ڪہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ ڪردہ بود برگشت بہ پذیرایے! مادرم با دیدن هستے گفت : ــ ای‌جانم خدا نگاش ڪن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ! صدای باز و بستہ شدن در اومد، مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یاالله گویان وارد شد! سریع چادرم رو سر ڪردم! سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ، با لبخندهستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید! هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد! امین نشست روی مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش‌غش میخندید! دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم : ــ اگہ جای شهریار یہ دختر بدنیا میاوردی الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ‌هاش بازی میڪردم! عاطفہ با اخم مصنوعے گفت : ــ ببینم این شوهر منو ازم میگیری! همہ شروع ڪردن بہ خندیدنامین از روی مبل بلند شد و اومد بہ سمتم! روی مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم! هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت : ــ میری بغل خالہ؟ هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید... امین زل زد توی چشم‌هام،سریع از روی مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم : ــ من برم یہ دوش بگیرم، احساس میڪنم بوی بیمارستانو گرفتم! امین صاف ایستاد... و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد! اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ! خواستم برم ڪہ امین گفت : ــ عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ خالہ فاطمہ گفت : ــ میخوایم عصرونہ بخوریم! امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت : ــ شام بذار،میریم یڪم هواخوری،زود میایم! عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت: ــ هانے بعدا دوش میگیری؟! آرومتر اضافہ ڪرد : ــ امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم! نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام! عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صدای بلند گفت : ــ عاطفہ لباس مشڪے نپوشیاااا من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزی نگفتیم! امین هم رفت سمت اتاقش! خالہ فاطمہ با تعجب گفت : ــ یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن! چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون، شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بودخالہ فاطہ با تردید گفت: ــ پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟! همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مےڪرد گفت : ــ من با عاطفہ فرق دارم! عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت : ــ شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید! خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت: ــ میری ناهید؟ مادرم با خستگے گفت : ــ نہ خیلے خستہ‌ام،بچہ‌ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم! خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزی نگفت، عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت : ــ خب تو پاشو دیگہ! بہ زور لبخند زدم و گفتم : ــ شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ! عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد: ــ لوس نشو! بازوم رو ڪشید...⚡ مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت : ــ عاطفہ‌جون تو با شهریاری،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس! دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد : ــ بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید! با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون! عاطفہ اصرار ڪرد : ــ مامان ناهید،نمیشہ ڪہ امین و شهریار باهم منو هانیہ‌ام باهم! هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت : ــ جیگر عمہ هم نخودی! خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت : ــ بذار برہ،فڪرڪردی عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟ من و عاطفہ هم زمان گفتیم : ــ عہ! مادرم و خالہ خندیدن مادرم شونہ‌هاش رو انداخت بالا : ــ خودش میدونہ! به قَلَــــم لیلی سلطانی