eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم ولے چشم‌هام رو ڪامل باز نڪردم... غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم. ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہ‌ی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہ‌ی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ خیرہ شدم. تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیره در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہ‌ای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہ‌ی پذیرایے ڪنار مبل‌ها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاباون گوشہ بود. بلند گفتم : ــ امیرحسین؟! صداش از توی آشپزخونہ اومد : ــ جانم! همونطور ڪہ بہ سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم : ــ ڪے بیدار شدی؟! ــ بعد نماز صبح نخوابیدم. وارد آشپزخونہ شدم... لباس‌های دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہ‌ای پوشیدہ بود. پس دوش گرفتہ بود! فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندیدلب‌هام رو غنچہ ڪردم و گفتم : ــ جانم مامانے! با ناراحتے ساختگے رو بہ امیرحسین گفتم : ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی! همونطور ڪہ آروم مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت : ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم. از ڪنار ڪابینت رفت ڪنار و ادامہ داد : ــ صبحونہ‌ی خانم بچہ‌هارم آمادہ ڪردم. نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب ڪنار پیالہ‌های فرنے بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم : ــ تشڪرات همسری! گونہ‌اش رو آورد جلو و گفت : ــ تشڪر ڪن! با خندہ گفتم : ــ پسرہ‌ی پررو! با شیطنت گفت: ــ یالا دختر خانم! رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم : از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ! نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت : ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ! گونہ‌اش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت : ــ الو...! زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم : ــ انگار دارہ فیلم‌سینمایے تماشا میڪنہ! با گفتن این حرف سریع روی پنجہ پا ایستادم و گونہ‌ی امیرحسین رو آروم بوسیدم!لبخندی زدو صورتش رو برگردوند سمتم،سرفه‌ای ڪرد و گفت : ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ‌ام بود! گول خوردی هانیہ خانم! آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہ‌اش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت : ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہ‌ای بگذار در جایش نهم! بشقاب گوجہ فرنگے و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم : ــ لازم نڪردہ! نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم : ــ وای بچہ ها در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم... سپیدہنشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪردهمونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم : ــ جانم دخترم...جانم... نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشم‌های گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہ‌ام گرفت سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہ‌ش آویزون بود،دست‌هاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہ‌ی عمیقے از گونہ‌ش گرفتم... همونطور ڪہ موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم: ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟! ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہ‌‌ام زل زدم بہ مائدہو گفتم : ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا آروم توی گهوارہ نشست بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.سریع گفتم : ــ الان بابا میاد! بلافاصلہ بلند گفتم : ــ امیرحسین میای؟ چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد.. پیشونے سپیدہ رو بوسید، بہ سمت مائدہ رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت : ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟! با لبخند گفتم : ــ بیام ڪمڪت...؟ همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت: ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہ‌ها تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم. امیرحسین، فاطمہ و مائدہ رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہ‌های سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرس‌های نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن، امیرحسین قاشق‌های ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ و مائدہ گفت: ــ خب اول بہ ڪے بدم؟ به قَلَــــم لیلی سلطانی