eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
ــ نگفت عاشق نشو... با شنیدن سہ ڪلمہ‌ی آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم... چشم‌هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشے‌های زیر پاش زل زدہ بود، گونہ‌هاش سرخ شدہ بود... خبری از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت : " نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہ‌جای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت : ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش‌های مشڪے براقش دوختم این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ‌ی همسایہ‌ی سادہ‌ست؟ لبخندی نشست روی لب‌هایم توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہ‌ست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مے‌دم همین! همین،با معنے‌ترین ڪلمہ‌ی اون شب بود صدای شهریار از توی حیاط بلند شد : ــ هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو: ــ دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت : ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ‌چپ نگاهش ڪردم... و چیزی نگفتم...قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت : ــ حاضری بابا...؟ سرم رو بہ نشونه‌ی مثبتتڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت... عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت : ــ استرس داری؟ سریع گفتم : ــ خیلے! جدی نگاهم ڪرد و گفت : ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم : ــ مسخررررہ! خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہ‌ی ماشین رو پایین ڪشید و گفت : ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد : ــ دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم : ــ شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ داری...! عاطفہ اخم ساختگی‌ای ڪرد و گفت: ــ با شوور من درست حرف بزن ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس چشم‌هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت : ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم‌الله برمیداریم. به قَلَــــم لیلی سلطانی
ــ نگفت عاشق نشو... با شنیدن سہ ڪلمہ‌ی آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم... چشم‌هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشے‌های زیر پاش زل زدہ بود، گونہ‌هاش سرخ شدہ بود... خبری از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت : " نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہ‌جای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت : ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش‌های مشڪے براقش دوختم این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ‌ی همسایہ‌ی سادہ‌ست؟ لبخندی نشست روی لب‌هایم توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہ‌ست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مے‌دم همین! همین،با معنے‌ترین ڪلمہ‌ی اون شب بود صدای شهریار از توی حیاط بلند شد : ــ هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو: ــ دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت : ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ‌چپ نگاهش ڪردم... و چیزی نگفتم...قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت : ــ حاضری بابا...؟ سرم رو بہ نشونه‌ی مثبتتڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت... عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت : ــ استرس داری؟ سریع گفتم : ــ خیلے! جدی نگاهم ڪرد و گفت : ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم : ــ مسخررررہ! خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہ‌ی ماشین رو پایین ڪشید و گفت : ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد : ــ دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم : ــ شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ داری...! عاطفہ اخم ساختگی‌ای ڪرد و گفت: ــ با شوور من درست حرف بزن ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس چشم‌هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت : ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم‌الله برمیداریم. به قَلَــــم لیلی سلطانی