#من_با_تو
#قسمت_هفتاد_یکم
سرم رو انداختم پایین و مشغول پوشوندن ڪفشهای مائدہ شدم.
همونطور گفتم :
ــ نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت :
ــ بنداز عزیزم بنداز...
ڪفشهای سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪاری سر خرگوشهای روی ڪفشهاشون بودن...سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم...در رو باز ڪردم و یڪےیڪے هلشون دادم تو حیاط...چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوشهام رو گرفتم! امیرحسین با چشمهای گرد شدہ گفت :
ــ چہ شدت هیجانے!
ــ دخترای توان دیگہ آقا
نگاهم رو روی
برگہهاش انداختم و گفتم :
ــ موفق باشے!
چشمهاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد :
ــ هانیہ؟!
ــ جانم!
ــ خیلے ممنونم از
درڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود
ڪنارم ایستاد :
ــ اینطوری میخوای بری تو حیاط؟!
سرما میخوری...
نگاهم رو بردم سمت
دخترها تا حواسم بهشون باشه:
ــ نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:
ــ ڪارت تموم شد صدامون ڪن...
در رو بستم و رفتم سمت بچہها...با خندہ روروڪهاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن جای هستے خالے بود تا باهاشون بازی ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم...امین رابطہش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے برای من عزیز بود.با صدای باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم...بابا محمد پدر امیرحسین نون بربری بہ دست وارد شد...با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:ــ سلام بابا جون صبح بہ خیر...
سرش رو بلند ڪرد پر انرژی گفت:
ــ سلام دخترم صبح توام بہ خیر...
با ذوقنگاهش رو دوخت بہ دخترها.
ــ سلام گلای بابابزرگ...
بچہها نگاهے بہ بابامحمدانداختن و دست تڪون دادن... بابامحمد نون بربری رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ ببر خونہتون...
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲رفت...با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار...متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہام رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم :
ــ اینجا ورود ممنوعہ بچہ! برو اون ور رانندگے ڪن...
رو بہ بابامحمد گفتم:
ــ ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان... راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
ــ فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ...
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
ــ هانیہ جان!
با دیدن بابا سریع دستش رو
برد بالا و گفت:
ــ سلام بابا
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربری اشارہ ڪرد و گفت :
ــ میخوری؟
امیرحسین بہ سمت
بچہ ها رفت و با لبخند گفت:
ــ نوش جونتون...
همونطور ڪہ بچہها رو بہ سمت خونہ هل مےداد گفت :
ــ ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم...
بچہها رو یڪےیڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف! شبیہ جوجہ ها بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم :
ــ وای دیر شد!
بچہها رو بردم توی اتاق...
لباسهاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روی تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے...مائدہ و سپیدہ رو روی تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم...زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:
ــ اونطوری نڪنا میخورمت...!
مائدہ و سپیدہ
ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن...
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دستهاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن... فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!یڪےیڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدری گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.
به قَلَــــم لیلی سلطانی