#من_با_تو
#قسمت_پنجاه_ویکم
وارد حیاط دانشگاہ شدم
چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ
بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روی شونہم :
ــ بَهههه عروس خانم!
چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ اولاً سلام...دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟!
با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت :
ــ سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمےاومد خونہتون شمام اجازہ نمےدادی
بیان
همونطورڪہ قدم بر مےداشتم گفتم :
ــ بیا بریم ڪلاس دیر میشہ!
بهار نگاهے بہ
ساعت مچیش انداخت و گفت :
ــ دہدیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چیشد!
پوفے ڪردم و گفتم :
ــ وااا چے بشہ؟! هیچے نشد!
بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت :
ــ خب بابا حمیدی رو نخوردم!
خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہی چادرم رو گرفتہ بودم گفتم :
ــ بهار من ڪہ قبول نمےڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق!
همونطور ڪہ دستهام رو تڪون میدادم ادامہ دادم :
ــ هےاصرار پشت اصرار آخر قبولڪردم بابام اجازہبدہ بیان،از این زنای ڪَنہ بود
بهار همونطور ڪہ بہ
پشت سرم زل زدہ بود گفت:
ــ شنید!
با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہهای دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم :
ــ حمیدی پشت سرم بود؟!
زل زد بہ چشم هام و گفت :
ــ نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودی ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادی! داشت مےاومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہی غیبتم پیش سهیلے رد ڪردی!
نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
ــ درد نگیری فڪرڪردم حمیدی پشت سرم بودہ!
بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم :
ــ راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدی اومدہ خواستگاریم آخہ چیزی ازش حس نڪردہ بودم...
بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:
ــ از آن نترس ڪہ های و هوی دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توی دارد!
با چشمهاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدی نزدیڪ ما راہ مےاومدبا دیدن نگاہ من لبخند ڪمرنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روی شونہش گذاشت و گفت :
ــ مهدی بیا ڪارت دارم..!
قیافہی سهیلے جدی و ڪمے اخم آلود بودمتوجہ نگاہ خیرهم شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود!
سریع نگاهم رو ازش گرفتم
و با بهار وارد ساختمون دانشگاہشدیم
به قَلَــــم لیلی سلطانی