#من_با_تو
#قسمت_چهل_ویکم
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در رو بستم و از حیاط رد شدم،چادرم رو درآوردم داشتم گرہ روسریم رو باز میڪردم ڪہ دیدم خالہ فاطمہ و مادرم ڪنار هم نشستن
خالہفاطمہ صحبت مےڪرد،مادرم ساڪت اخم ڪردہ بود!
با تعجبنگاهشون ڪردم و گفتم :
ــ سلام بر بانوان عزیز!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ من انداخت و با لبخندبلند شد،رفتم بہ سمتش و باهاش دست دادم، مادرم زل زد بهم،رنگ نگاهش جور خاصے بود،رنگ نگرانے و خشم!
نتونستم طاقت بیارم پرسیدم :
ــ چیزی شدہ؟
خالہ فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:
ــ بشین عزیزم!
ڪنجڪاو شدم...
روسریم رو انداختم روی شونہهام!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت :
ــ هانیہ جون میخوام یہ چیزی بگم لطفا تا آخرش گوش بدہ و قضاوت نڪن!
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم.
ــ خانوادہی مریم اصرار دارن امین ازدواج ڪنہ!
اخم هام رفتتوی هم، حدس زدم!
ادامہ داد :
ــ مام همینو میخوایم خدا مریم رو رحمت ڪنہ هنوز باورم نمیشہ دختر بہ اون گلے زیر خاڪہ!
آهے ڪشید :
ــ اما امین زندہس حق زندگے دارہ،چند نفر رو بهش معرفے ڪردیم اما قبول نڪرد میگہ ازدواج نمیڪنم،ڪلے باهاش صحبت ڪردم تا اینڪہ دیشب گفت باید با هانیہ حرف بزنم!
دستم رو فشرد :
ــ بہخدا ڪلے سرزنشش ڪردم حرص خوردم حتے ڪم موندہ بود بزنم تو گوشش!اما بچہم مظلوم چیزی نگفت صبح گفت مامان مرگہ امین برو از خالہ ناهید اینا اجازہ بگیر با هانیہ حرف بزنم!خواستگاری و این حرفا نہ هیچوقت بہ خودم همچین اجازہای نمیدم ولے باید باهاش حرف بزنم!
با شرمندگے ادامہ داد :
ــ مرگشو قسم نمیداد...بهش فڪرمنمیڪردم چہ برسہ بهتون بگم!
پوفے ڪردم و بلند شدم،همونطور ڪہ بہ سمت طبقہ دوم میرفتم گفتم :
ــ از پدرم اجازہ میگیرم!
مادرم با حرص گفت :
ــ هانیہ!!
با لبخند برگشتم سمتش :
ــ جانِ هانیہ!
چیزی نگفت، خشمگین نگاهم ڪردبغضم گرفت...!
حس عجیبے بود بعد از پنج سال!
چیزی ڪہ پنج سال پیش میخواستم ممڪن بود اتفاق بیوفتہ!
آروم گفتم :
ــ مامان جونم من هانیہی شونزدہ سالہ نیستم اما باید بعضے چیزا رو بدونم تا هانیہ پنج سال پیش رو ڪامل خاڪڪنم!
خالہفاطمہ با ناراحتے نگاهش رو بہ مبل رو بہ روییش دوخت، پس میدونست!نفسے ڪشیدم و رفتم طبقہ دوم! رسیدم جلوی دراتاق، دستگیرہی در رو گرفتم یادم افتاد خیلے وقتہ اتاق من و شهریار جابہجا شدہ! زل زدم بہ دستم، چند لحظہ ایستادم، دستگیرہ رو فشار دادم
به قَلَــــم لیلی سلطانی