#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند.
همه بودند جز مهرزاد... نیامدنش عمدی نبود. جلسه مشاوره با آقای یگانه داشت و نمی توانست آن را کنسل کند.
بعد عقد زنگ زد و به هر دو تبریک گفت و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
حورا و امیر مهدی را دست به دست دادند و آن ها را راهی صحن انقلاب برای زیارت، کردند.
امیر مهدی در پوست خود نمی گنجید. حورا هم تپش قلبش بالا رفته بود و از استرس دستانش می لرزید.
امیر مهدی با دیدن حال حورا خنده اش گرفت.
_چرا انقدر می لرزی حورا؟؟
_هی..هیچی.. خب حق بده دیگه.
امیر مهدی خندید و گفت: باشه خانمی حق با شما. حالا دستمو بگیر که حرم شلوغه دوست ندارم به کسی بخوری.
حورا دلش غنج رفت از غیرتی شدنای همسرش. دستش را گرفت و آرام فشرد. چه حس نابی بود داشتن مرد محکم و با غیرتی مثل امیر مهدی.
حورا چقدر خوشحال بود و ته دلش انگار قند می سابیدند. عشق همین بود.
اصلا عشق خوب است.. اگر یار خدایی باشد.
حورا در دلش گفت: یار خدایی من... عاشقتم.
"
#چهره ى نورانيت،با خنده دلبر ميشود
گونه هايت،در ميان ريش محشر ميشود
هيچ دانى؟که وقتى تو صدايم ميزنے
حال من
از هر چه ادم هست،بهتر ميشود؟"
مهرزاد همچنان درگیر صحبت های آقای یگانه بود.
وقت های بیکاری در اتاق حورا با مطالعه کتاب خودش را سرگرم می کرد. بی خبر از فضای مجازی..
فکر مدافعان حرم بدجوری درگیرش کرده بود. برنامه های تلوزیون هم بی تاثیر نبود. چند روزی بود بیننده دائمی برنامه ملازمان حرم شده بود.
بابغض خانواده شهدای مدافعان حرم بغض می کرد و چشمانش نمناک می شد.
پیگیر خبرهایی از سوریه بود. عکس پروفایلش را عکس سردار سلیمانی گذاشته بود.
یک روز که مشغول مطالعه کتاب محبوبش(سلام بر ابراهیم) بود، مارال با سر و صدا آمد.
_وای دادش شنیدی چی شده؟ اصلا باورم نمیشه.
_چی شده مارال؟ چرا اینهمه عصبانی هستی؟!
_داداش نگو نشنیدی از صبح تو تمام شبکه اجتماعی پرشده از خبر شهادت حججی تو سوریه.
_ این که تازگی نداره. ولی اینا خیلی مَردن از همه چیشون میزنن میرن برای دفاع از عمه سادات.
_داداش این فرق داره بیا ببین.
_چی؟ بیا ببینم.
مارال خبر چگونگی شهادت شهید حججی را به برادرش داد. چشمان مهرزاد قرمز شد. روی پا بند نبود. همش با خودش حرف می زد.
_وای اینا روی یزید رو هم سفید کردن. نامردا خیلی پستن.
_داداش کجا بیرون نرو حالت خوب نیست.
مهرزاد عصبانی کفشاش پوشید و به طرف مسجد رفت.
بعد از خبر شهادت شهید حججی دیگر تو نمیتوانست در خانه بماند. آهنگ زنگ گوشیش مداحی سید رضا نریمانی شده بود.
هر بار گوش می داد بیشتر مشتاق رفتن می شد.
#نویسنده زهرا_بانو
یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"
#تلنگر
بــــ👱♀ـــانو!
☝🏻آن زمان که↪
🔻جلوی #آیینه مینشینی
برای دل خودت!
🔻 #چهره می آرایی💄
برای دل خودت!
🔻 #مو پریشان میکنی👱🏻♀
برای دل خودت!
🔻 #لباسهای_تنگ و بدن نما👗
برای دل خودت!
🔻و قدم👠در خیابان میگذاری
آنهم برای دل خودت!
⭕اگر مجالی یافتی...
⬅نیم نگاهی هم به دل💘 #پسرهمسایه بینداز...
⬅حالی از 👀چشمان آن مرد #رهگذر بپرس!
⬅تاملی هم بکن به حال و روز آن پسرک #نوجوان🚶♂
💢و چه بسیار♥ دل هایی که به خاطر تو بانو؛ #میلرزند🙁 و ...
💢و چه بسیار ذهن هایی که به خاطر دلِ تو بانو؛ #کج میروند😱...
💥و دل تو سالهاست که دارد ویران میکند🤦🏻♂
♡دل ها و 🤔فکر ها و🍃 زندگی ها را...
👈🏻 و این تضاد را پایانی نیست که تو میگویی:
😌 #برای_دل_خودم❣تیپ میزنم💃او نگاه نکند!😑
🔹و او میگوید
💁🏻♂ #برای_دل_خودم❣نگاه میکنم👀 او تیپ نزند😏
💥اینجاست که
⚖ #عدالت نمایان میشود!
#عدالت...
🔸همان مفهومی که می گوید
⬅هر چیزی سر جای خودش!✔
🍃و این یعنی
🧕🏻 #بــــــانو
👈🏻نجیب باشو #باحیا!✨