|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_139 فعلا دوست دارم برای هدف هام تلاش کنم، و دوست ندارم قلب روژینا خانوم رو بشکنم مخصوصا که م
#Part_140
در ماشین رو باز میکنم و میزنم زیر گریه کیانا با تعجب نگاهم میکنه و میگه:
- چیشده؟ چی گفت؟ دیدی گفتم دوسش داری!
که داد میزنم:
- کیانا حرف نزن حوصلت رو ندارم!
- خب بگو چیشده آروم بشی یکم!
و دستمال کاغذی ای به سمتم میگیره و میگه:
- اشکهات رو پاک کن!
دستمال رو از دستش میگیرم و اشک هام رو پاک میکنم.
کیانا از ماشین پیاده میشه و بعد چند دقیقه در سمت من رو باز میکنه و بطری ای آب به دستم میده و میگه:
- دست و صورتت رو بشور بعدش یکم آب بخور تا آروم شی!
بطری رو از دستش میگیرم و ممنونی زیر لب زمزمه میکنم و سرم رو میون دوتا دستهام میگیرم.
فین فین کنان میگم:
- مُح...مد...رضا!
که کیانا با چشم های از حدقه بیرون زده میگه:
- چی؟ پسرعموت؟ دیدیش؟ حرف هم زدین؟
یک قورت آب میخورم و میگم:
- حرف که نگم... یک مشت چرت و پرت بارم کرد!
- ول کن بابا... به خاطر حرف مردم ناراحت نباش، بله رو که دادی؟
- نه! قبلا هم گفتم که هیچ حسی بهش ندارم!
آهایی زمزمه میکنه و ماشین رو روشن میکنه و حرکت...
من رو میرسونه خونه و میگه:
- دوست داشتم باهات حرف بزنم همه چیز رو برام تعریف کنی ولی فعلا حالت خوب نیست برو خونه! بعدا حرف میزنیم.
بوسش میکنم و میگم:
- خیلی ممنون گلم! یاعلی.
که با خنده میگه:
- فکر نکن میتونی از زیرش در بری ها باید مو به مو برام توضیح بدی! خداحافظ.
مثل خودش میخندم و میگم:
- چشم.
کلید رو از جیب کوچیکه ی کیفم بیرون میارم و در رو باز میکنم.
حوصلهی اینکه برم تو خونه و خانواده هی سوال پیچم کنند رو ندارم برای همین از شش تا پله..
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.