|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_151 بعد خوندن نماز و زیارت عاشورا به سمت آشپزخونه میرم و تصمیم میگیرم تا بقیه خوابیدن برای صب
#Part_153
لباسهام رو میپوشم و جلوی آینه مشغول پوشیدن چادرم میشم، چادرم رو که میپوشم روی مبلهای شیری رنگ میشینم تا بقیه آماده بشن، همون لحظه در اتاق پسرها باز میشه و ماهان همینطوری که موهای لختش رو از روی صورتش جمع میکنه میگه:
- سلام.
- به سلام آقای خوب خواب، انقدر دیر بیدار شدی ما صبحونه خوردیم و صبحونت رو گذاشتیم توی یخچال! الانم با دوستام میخوام برم بیرون.
همونطوری که در یخچال رو باز میکنه جواب میده:
- باش منم یک سر میرم پیش بچه ها، خیلی وقته ندیدمشون.
از روی مبل بلند میشم و میگم:
- باش، مراقب خودت باش.
که بچه ها آماده میشن و حرکت میکنیم.
***
با رویا به سمت مغازه ای که لباس کودک داشت میریم و مشغول دیدن لباسها میشیم.
رویا کفش کوچولو و قرمز رنگی رو میون دستهاش میگیره و رو به من میگه:
- خیلی خوشگله.
- اره خیلی.
رویا با ذوق ادامه میده:
- فکر کن تا چند ماه دیگه یک نی نی کوچولوی ناز و مامانی رو باید بزرگ کنم.
کفش هارو از رویا میگیرم و میگم:
- من قربون پاهای کوچولوت بشم عزیزدل عمه!
با رویا چندتا لباس کوچولو و شیک دخترونه و پسرونه خریدیم و از مغازه خارج میشیم
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.