|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_157 که چهرهی کیانا رنگ نگرانی میگیره اما بعدش زمزمه میکنه: - خب حواست رو جمع میکردی. از کا
#Part_158
همراه کسری قدم برمیدارم که بعد حدود چند دقیقه راه رفتن میگه:
- ببخشید بابت رک بودنم اما حرف هایی هست که مدت هاست دلم میخواد بهتون بگم اما روم نشده!
- بفرمایید.
- اممم...نمیدونم چطوری بگم؟...مدتی هست که از حجب و حیای شما خوشم اومده توی این دوره زمونی دخترهایی مثل شما با حجب و حیا و با ایمان خیلی کم پیدا میشه!
- لطف دارید...واقعا نمیدونم باید چی بگم!
که کسری دستی به ریش های مشکی رنگش میکشه و میگه:
- بیخشید خیلی رک اومدم، خواستم از شما اجازه بگیرم تا بعد که برگشتیم تهران با خانواده خدمت برسیم!
سرخ شدن صورتم رو به وضوح میتونستم حس کنم، از اینکه این حسی که چند ماهی میشه در قلبم ریشه زده یک طرفه نیست!
هیچی نمیگم که کسری ادامه میده:
- حق هم دارید رد کنید، شرایط شغلی من یک جوریه که ممکنه امروز باشم فردا نباشم...شغلم دست خودم نیست! همیشه باید آماده باش باشم و بیشتر مسیولیت های زندگی پای همسرم و چه کسی بهتر از شما برای همسری!
#ادامهدارد
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.