#Part_21
#هوالعشق
پسرهی بیادب، به دنبالش از اتاق خارج میشم. به سمت اتاق تزریقات میره چندتا آمپول و پنبه و الکل از پرستارا میگیره و بدون هیچ حرفی راه میوفته...
تو یک اتاق میره و در رو باز میذاره، منم میرم داخل
پسربیادبه- چرا سرپا وایستادی؟ درو ببند بیا اینجا بشین!
بیتوجه به حرفش در رو باز میذارم و روبه روش روی صندلی مینشینم.
از جاش بلند میشه و دستهاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبره و روی صندلی کناریم میشینه و با پوزخند میگه:
- آستینت رو بزن بالا!
اخمهام میره توهم و با اخم میگم:
- اونوقت چرا؟
- ترسیدی خانوم کوچولو؟
از جام بلند میشم و میگم:
- نه، بعدشم خانوم کوچولو نه بیرونم گفتم من نوزده سالمه
- پس چرا نزاشتی رو دستت بهت نشون بدم؟
با اخم بیشتر میگم:
- متاسفم من نمیذارم، میتونید روی عروسک امتحان کنید!
قهقههای سر میده و میگه:
- دیدی ترسیدی؟ برو با عروسکهات بازی کن جای اینکه بیای بیمارستان و پرستار بشی!
- به شما مربوط نیست الانم میرم پیش خانوم موسوی میگم خودش بهم آموزش بده.
از جاش بلند میشه و میگه:
- صبرکن!
***
پسرهی بی ادب، بالاخره لجبازی کردنش رو تموم کرد و یکم آموزش داد...
به خونه رسیدم میرم اتاقم و بعد عوض کردن لباسهام دستهامو میشورم و حمله به سوی غدا...
بعد خوردن ناهارم روی مبل ولو میشم و تلویزیون رو روشن میکنم و مشغول عوض کردن شبکه ها میشم اما هیچی و هیچ، خاموشش میکنم و به اتاقمبرمیگردم.
به کتابخونهام نگاهی میاندازم و میون کتابهام کتاب"فتح خون" که نویسندش شهید مرتضی آوینی هستش رو بیرون میکشم و روی تخت میشینم هنذفری رو از کیفم برمیدارم و توی گوشم میذارم بعد پلی کردن مداحی کتابم رو میخونم.
بارها و بارها این کتاب رو خوندم ولی بازم برام مثل دفعه اولش جذابیت داره سریع اول که خوندم چندسال پیش بود.
#ادامهدارد..
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_21
.
.
فاطمه دخترم بیدار شو دیگه
من:چشم
خواب از چشمام پرید اومدم پایین رفتم توی اشپزخونه
مامان نا رو انچنان شیرینی ها رو داره مرتب میزاره انگار ریس قوه قضیایئ ^هی مادر من^.
.
رفتم داخل اتاق نگاهی به ساعت کرد ساعت ۱۴ بود
کم کم اماده شدم
روسری فیروزه ایی
عبای طوسی
شلوار سیاه که یکمی ازش معلوم بود چادر رنگی عم انداختم روی سرم و توی اشپزخونه بودم که زنگ به صدا در اومد رفتم کنار مامان.
اول عمو
زنعمو پسر عمو
دختر عمو اومدند
رفتم توی اپزخونه تا بلاخره مامان صدام کرد بعداز اینکه چایی رو بردم
۱۵ دقیقه طول کشید تا
گفتند بریم و یکم صخبت کنیم اورم بلند شدم و به بالا رفتم در رو باز کردم و نشستم که پسر عمو هم نشست
.
.
پسر عمو:نمیخواین چیزی بگید؟
من:شما شروع کنید
پسر عمو :خوب شما تمام ملاک های من رو دارید و من منتظر حرف های شما هستم نگاهش بهش کردم که وایی پیراهن یقیه ی باز و خیلی لاتی خیلی بدم اومدم تقریبا بعداز ۴۰ دقیقه رفتیم بیرون
زنعمو:خوب چی شد دهنمون شرین کنیم؟
من:یکم وقت میخوام فکر کنم
عمو :باشه عمو جان
تقریبا۳۰ دقیقه بعد رفتنت اخیش افتادم روی مبل
آخیش راحتت شدم
مامان:جوابت چیه دخترم؟
من:راستش زیاد خوشم نیومد هم از ظاهر هم از اخلاق ملاک هامو هم نداشت
ولی فکر میکنم
مامان :قشنگم خوب فکر هاتو بکن
من:باشه مامان جانم
.
مانتوی زرد روسری تیره شلوار زرد پوشیدم و رفتم توی ماشین روندم سمت ازمایشگاه دیروز که نتونستم برم وارد شدم همه سلام کردند رفتم سمت رخت کن لباس هام پوشبدم و رفتم سمت اتاق ازمایش
.
از ازمایشگاه خارج شدم
چقدر این روزها کسل کننده بود
گوشیم زنگ میخورد
جواب دادم مهدیه بود
من:اول سلام جانم
مهدیه با صدای بغض الود گفت سلان فاطمه بیا پیشم
من:باشه باشه اومدم
نگرانش شده بودم سریع پارک کردم زنگ رو زدم در رو باز کرد چشماش قرمز و پف کنده بود
رفتم داخل، افتادم بغلم و زار زار گریه میکردچیشده مهدیه فین فینی کرد و گفت راستش. باحرفش چشمام چهارتار شدچی.،؟؟؟؟😱
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛