#Part_22
شلوار لی میپوشم با مانتوی لی بلندم با شال صورتی کیف صورتی رو برمیدارم و بعد پوشیدن چادرم از خونه خارج میشم.
- سلام
کیانا و ساجده- سلام
- بریم!
تموم مسیر باهم میگیم و میخندیم. به در بیمارستان میرسیم که همون پسر بیادبه که دیروز فهمیدم اسمش ایمان هست از ماشین پیاده میشه و به سمت در بیمارستان میره ساجده مشتی به کمرم میزنه و میگه:
- آقا معلمتون اومد
که خندهی ریزی میکنم.
کیانا- مرض، پسر به این خوشگلی من اگه جای تو بودم تورش میکردم.
- آقا مازیار چی پس؟
کیانا- گفتم اگه وگرنه اون که عشقه
لبهام رو گاز میگیرم و زیرلب استغفرالله ای زمزمه میکنم.
ساجده- هیس اومد!
هر سه ساکت میشیم و به ایمان نگاه میکنیم که با همون پوزخند همیشگیش من رو مخاطب حرفش قرار میده:
- خانوم توکلی لباساتون رو عوض کنید بیاید اتاق من...
و رفت داخل منتظر جواب من نموند.
بعد عوض کردن لباسهام به جایی که به قول ساجده معلمهامون بودند میرم.
در میزنم که میگه:
- بفرمایید داخل
وارد میشم سرش رو میاره بالا و نگاهم میکنه دیگه از اون شیطنت دیروزش خبری نیست.
***
چند روزی به همین منوال گذشت، امروز یک هفته از رفتنم به درمانگاه میگذره و تواین چندروز با محیط بیمارستان کاملا آشناشدم و با ساجده و کیانا کلی توی بیمارستان آتیش میسوزونیم.
محمدرضا رو دیشب دیده بودم، هفته دیگه ام عروسی امیرحسین و رویاست از من خواسته تا پس فرداشب باهم بریم خرید منم چون بیکارم قبول کردم.
به سمت تلویزیون حرکت میکنم و فیلم مورد علاقم رو نگاه میکنم.
بعد تموم شدن فیلم روی مبل دراز میکشم که اسما از اتاق بیرون میاد.
اسما- مامان کجاست؟
- بیمارستان گفت شب هم خونه نمیاد.
اسماشیطون میگه:
- پس شام درست کردن دست تورو میبوسه
- ای تنبل
تصمیم میگیرم ماکارانی درست کنم، پیازها رو سرخ میکنم و توی ماهیتابه میریزم تا سرخ بشه به میز تکیه میدم که صدای پیامک گوشی بلند میشه...
به سمت مبل میرم و گوشیم رو ازروی مبل برمیدارم.
از یک شماره ناشناسه باز میکنم نوشته:
- سلام خانوم توکلی خوبی؟
براش تایپ میکنم:
- سلام ممنون، شما؟
و همراه گوشیم به آشپزخونه میرم.
صدای پیامک گوشی بلند میشه.
#ادامهدارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_22
مهدیه:علی .....میخواد ....بره.....
سوریه
من:چی؟
مهدیه داشت گریه میکرد یکم دل داریش دادم
من:قوبونت برم اشکالش چیه برای دفاع از حرم بی بی زینب میره
مهدیه:اگه ....اگه شهید بشه چی من چجوری تحمل کنم
چجوری طاقت بیارم
اخه من مگه چند سالمه
من:مهدیه جان مگه هرکس میره اونجا شهید میشه خواهرم
مهدیه : خودتم میدونی که اوضاع اونجا خوب نیست
من:باشه خواهرم اروم باشه
رفتم سریع اب قند درست کردم اوردم به سمتش گرفتم
من:بخور
یکمی خورد گفت مهدیه
اه چرا شوره؟
نمک ریختی توش؟
من: ها ؟چی؟نمک؟وایی ببخشید اصلا چیزی دیگه میارم برات که دوست داری
همونطور که رفتم براش از یخچال چیزی بیارم گریه میکرد رفتم توی یخچال نگاه کردم
چشمم خورد به شیرینی خامه ای
من:اوو ببین چی اوردم برات
گرفتم سمتش اروم اروم خورد
من:حالت خوبه؟
مهدیه:بد نیستم
دست از خوردند کشید
و ناراحت همینجوری نشست
مهدیه:چطور ساکش و ببندم پشت سرش اب بریزم اگه دیگه بر نگرده میدونم لیاقتش رو داره نمیخوام مانعش بشم....صدای هق هقش بالا رفت
رفتم براش اب بیارم
چشمم خورد اب پرتقال که خیلی دوست داشت بیا بخور
یکمی که خورد سریع رفت به سمت رو شویی و بالا اورد اومد نشست من:خوبی؟،،،، مهدیه:اره فک کنم مسموم شدم، یکم کیک خورد دوباره رفت سمت روشویی
حدسش زیاد سخت نبود
من با تمام شوقی که از خودم سراغ دارم گفتم:وایییی خدااااا دارم خاللههه میشم
من:مهدیه حامله ای؟
مهدیه:چیی؟
من:ضایع است است که
صب کن اصلا بریم دکتر
هوورا خاله شدم
.
.
رسیدم به در اتاق دکتر
تق تق
_بفرمایید
وارد شدیم بعداز چک کردند گفت بله حامله هستند تقریبا ۴ماهشون هست
چطور متوجه نشدید
مگه حالت تهوع نداشتی؟
مهدیه:خیلی کم اخه من وقتی دو غذا میحوردم حالت تهوع بهم دست میداد بعضی وقتها فک می کردم بخاطر معدم (معدش یکم مشکل داشت همه چی بهش نمیساخت)
_خیلی عجیبه متوجه نشدی
مهدیه:بچم سالمه؟
_بله سالمه
با خوشحالی اومدم بیرون
مهدیه داشت با علی اقا حرف میزد
سوار ماشین شدیم
.⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛