eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
8.6هزار ویدیو
771 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد کمی صحبت از‌هم خداحافظی کردیم. برعکس کیانا که ظاهر متوسطی داشت تیپ برادرش خیلی لات مانند بود، بی خیال بابا... اصلا به من چه؟ هرکس خودش می‌دونه و اعمالش، باید برای خودم یک تنبیه ای بذارم هوای نفسم خیلی پر‌رو شده دوساعته دارم به پسر نامحرم فکر می‌کنم. رویا دستش رو جلوی صورتم تکون داد که دست از فکر کردن برداشتم. - جان؟ - میگم کاری‌نداری بریم خونه؟ - نه بریم رویا باشه ای میگه و به راه رفتنش ادامه میده، به سمت ماشین می‌ریم. * با صدای راحیل از خواب بیدار میشم. راحیل- پاشو رسیدیم. از ماشین پیاده می‌شیم رسیدیم خونه عمه اینا قرار بود شب بابا بیاد دنبالم امیرحسین در رو باز می‌کنه‌‌‌... - یاالله...یاالله که عمه میاد بیرون میرم بغلش. کلی سربه سر هم گذاشتیم و شوخی و خنده و بازی تا شب شد و بابا دنبالم میاد. * چشم‌هام رو باز می‌کنم و بعد خمیازه‌ی کوتاهی از جام بلند میشم. به سمت آشپزخونه میرم مامان مشغول چیدن میز صبحونه بود. مامان تا نگاهش به من می‌افته میگه: - سلام، صبح بخیر خمیازه ای‌می‌کشم و جواب میدم: - صبح تو ام بخیر لقمه‌ای برای خودم می‌گیرم که اسما میگه: - میای بریم خرید؟ همونطوری که لقمه ای می‌گیرم جواب میدم: - الان می‌خوام برم درمانگاه غروب بیا بریم. که بابا میاد و روی صندلی‌ می‌نشینه... بعد خوردن صبحونه ام از جام بلند میشم و آماده میشم. لباسم رو پوشیدم و اومدم پایین بابا کت‌ش رو از روی مبل بر‌می‌داره و می‌پوشه مامان هم آماده میشه با مامان از خونه خارج می‌شیم و سوار ماشین می‌شیم و می‌ریم بیمارستان. ...
۶ ماه از شهادت علی اقا گذشته بود زینبِ خاله بدنیا اومده بود خیلی شبیه علی اقا بود شبیه مهدیه نبود مامان:فاطمه جان بیا پایین من:جانم مامان مامتن بعداز کلی مقدمه چینی گفت که اقا محمدر ضا ازم خواستگاری کردم من:جان؟ مامان:بهشون‌گفتم فردا عصر بیان من:وای مامان جان چرا گفتی بیان حداقل میگفتی هفته ی دیگه.... اشکال نداره رفتم بالا چشمام گرم شد رفتم خواب هفتاد پادشاه رو دیدم با صدای مامان بیدار شدم مامان:فاطمه بیدار شو دیگه چشمام باز کردم دیدم مامان رفته بیرون . . . سوار ماشین شدم رفتم خونه وارد شدم سلام مامان جان دیدم بلهه مادر جان همه جا را برق انداخته است رفتم که اماده بشم اول یکم کیک خوردم رفتم که لباس بپوشم دیدم مامان برام لباس اماده کرده یه لباس خاکستری خیلی بلند شلوار سیاه و روسری نوک مدادی چادر رنگی تیره مو انداختم روی سرم و رفتم پایین روی مبل که صدای زنگ اومد و.... ⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️ نویسنده:نرگس جمالپور ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛‌