|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
جزوه ام رو به سمتش میگیرم که لبخندی میزنه و میگه: - خیلی ممنونم خانوم توکلی - خواهشمیکنم، خدانگه
#Part_69
#فلش_بک_زمان_حال
با صدای بلند زنگ و حجوم هزار هزار دختر به طرف درب ورودی دبیرستان گیج و گنگ، از حجم زیاد سوالات داخل مغزم؛ دفتر قطور داخل دستم رو میبندم. کوله مشکی رنگم رو از روی نیمکت سرد حیاط چنگ میزنم و از مدرسه خارج میشم ، با قدم هایی تند خودم رو به تیر چراغ برق میرسونم
با صدای ممتمد بوق چشمهام رو باز میکنم و باعجله سوار پراید مشکی رنگی که جلوی پام ایستاده بود میشم و بریده بریده میگم:
- سلام، ببخشید حواسم نبود خانوم زندهدل
فرشته با خنده از صندلی شاگرد روی ظبط خم میشه و باهاش مشغول میشه و در همون حین میگه :
- هرچی که هست زیر سر این دفتریه که از صبح کلتو کردی توش، حتی سر درس ریاضیهم اینو گذاشته بودی لای کتاب ریاضی.
چشمکی میزنه و ادامه میده:
- شیطون، چیهست حالا؟
نگاه خیرم رو از روی ناخن های لاک زده و قرمز رنگش و موهای پریشونش که معلومه اون رو چند باری رنگ کرده میگیرم و بدون حرف دفتر رو بیشتر به خودم میفشرم و به صندلی تکیه میدم تا هرچه سریع تر
به خونه برسم و کمی استراحت به ذهن پراز سوال های بی جوابم بدم و این کار تنها با خوندن ادامه دفترچه اتفاق میافته
جلوی در آبی رنگ خونه از ماشین پیاده میشم، بعد از پیدا کردن کلید در رو باز میکنم و وارد حیاط میشم بی توجه و تند تند از کنار حوض رد میشم و بوی خاک نم خورده باغچههم وادار به ایستادنم نمیکنه.
لحظاتی بعد خودم رو روی مبل گوشه خونه میندازم و استکان چای رو به لبهام نزدیک میکنم با برخورد بخار داغ چای با صورت سردم لرز کوتاهی میکنم و دفتر صورتی رنگ رو باز میکنم تا ادامه داستان رو بخونم و سر از این راز کهنه و قدیمی بفهمم .
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛