eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
8.5هزار ویدیو
770 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط ۱۴ صلوات به نیت ظهور و سلامتی اقا💚) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_69 #فلش_بک_زمان_حال با صدای بلند زنگ و حجوم هزار هزار دختر به طرف درب ورودی دبیرستان گیج و گن
با شنیدن صدای زنگ در چادر حریرم رو از روی جالباسی چنگ میزنم و دوتا یکی پله هارو پایین میرم تابه ایفون می‌رسم! - بله! بفرمایید؟ - براتون غذا اوردم متعجب پخش صدارو با دست میپوشونم و رو به اسما میگم : - تو غذا سفارش دادی؟ -اره بابا گشنم بود -چقدر آخه تو تنبلی! بعد داخل گوشی آیفون میگم : - چند لحظه تشریف داشته باشید الان میام . چادر رو روی سرم می‌کشم و میرم بیرون و مشغول گشتن داخل کیفم میشم تا هزینه پیتزا پپرونی اسما بانو رو پرداخت کنم، که با صدای بلند برخورد در خونه عمو نگاهی به محمد رضا می‌ندازم که بی توجه و با قدم های تنداز کنارم رد میشه. - سلام اقا محمد رضا! بی توجه به راهش ادامه میده و سر کوچه سوار ماشینی میشه و میره - ممنونم اقا - قابل نداشت! - ممنون بفرمایید عقب گرد کردم و درب حیاط رو با پشت پا می‌بندم و وارد خونه میشم - اسما کجایی پس بیا اینارو بگیر گونم رو می‌بوسه که از خودم دور‌ش می‌کنم و میگم: - زدم به حسابت اینطور نکن! - ای بابا اخماش رو توهم می‌کشه و پلاستیک حاوی غذارو ازم می‌گیره... به سمت تلویزیون شیرجه می‌زنم و روشنش می‌کنم، روی مبل دراز می‌کشم و دستم رو زیر سرم می‌ذارم و مشغول دیدن فیلم می‌شم. با صدای زنگ گوشیم از صفحه‌ی تلویزیون دل می‌کنم و به سمت موبایلم میرم. نام رویا روی صفحه‌ی گوشی افتاده، سریع جواب میدم: - الو؟ - سلام اسرا خانوم، خبرم رو نگیری ها... روی مبل می‌شینم و میگم: - سلام بر رویا خانوم، مشغول دانشگاه ام وقت ندارم. - آخر‌هفته می‌خوایم بریم کوه با بچه های اکیپ هستی؟ - آره دیگه آخر هفته باشه پایه ام بدجور - پس جمعه صبح میایم دنبالت - باش، داداش امیر چطوره؟ - از تو بدتر همش سرکاره تو ام همش تو درس و کتابی بعد خیلی صحبت های کلی گوشی رو قطع می‌کنم و به سمت تلویزیون میرم که سريال دیگری در حال شروع شدنه... به سمت اتاقم میرم و خودم رو مشغول درس خوندن می‌کنم تا به رفتارها و کارهای محمدرضا در این اواخر فکر‌ نکنم. اما هر صفحه‌ی کتاب رو که می‌خونم بیشتر فکرم به سمتش میره. کتاب رو می‌بندم و به سمت تخت میرم تا شاید خواب یکم آرومم کنه از اتفاقات اطرافم. تسبیح ارغوانی رنگی رو که خریده بودم بر‌می‌دارم و مشغول ذکر گفتن می‌شم تا کم کم چشم هام گرم میشه و به خواب میرم ... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛