|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_77 به پشتیِ صندلی تکیه زدم و به مازیار خیره شدم که نگاه خندهناکش رو بین من و کسری میچرخوند.
#Part_78
امروز جمعه است و یک هفته دانشگاه ها تعطیله و امروز روز اول تعطیلی حوصلم شدیدا سر رفته
درمانگاه هم نشد برم از پله ها پایین میرم و به سمت آشپزخونه میرم، مامان مشغول درست کردن قیمه برای ناهاره به سمتش میرم و بوسهای بر گونه اش میزنم.
مامان به سمتم بر میگرده و مشغول قلقلک دادنم میشه...
بعد کلی خندیدن و مسخره بازی چیپس از داخل کابینت بر میدارم و به سمت پذیرایی میرم.
فیلمی که جدید ریختم روی فلش رو میذارم و مشغول تماشای فیلم و خوردن چیپس داخل دستم میشم.
و مشغول تماشای تلویزیونم که تلفن خونه زنگ میخوره مامان دستهاش رو میشوره و از آشپزخونه خارج میشه و به سمت تلفن میره.
- کیه؟
مامان موهای خرماییش رو از روی صورت مهربونش کنار میزنه و میگه:
- زن عموت
گوش هام رو تیز میکنم ولی خودم رو بیتوجه مشغول دیدن تلویزیون نشون میدم.
یکم حرف میزنند که مامان با چهرهای گرفته به سمتم میاد و روی مبل میشینه و میگه:
- اسما الان که اومد وسایلاتون رو جمع میکنید باهم میرید خونه مشهد پیش خالت اینا!
چرا؟ هرچی هست به حرفهای زن عمو مربوطه، یعنی چیشده؟
- چرا؟
- بعدا میفهمی الان برو وسایلات رو جمع کن تا اسما بیاد.
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛