|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#Part_78 امروز جمعه است و یک هفته دانشگاه ها تعطیله و امروز روز اول تعطیلی حوصلم شدیدا سر رفته درم
#Part_79
با حرص از روی مبل بلند میشم و به طبقهی بالا میرم. انگاری داره با بچهی دوساله صحبت میکنه انگار نه انگار من الان نوزده سالمه و بزرگ شدم، به سمت کمد میرم و چمدونم رو از توی کمد بر میدارم، چندتا مانتو و تونیک داخل چمدون میذارم با شلوار و شال و چندتا کتاب و کتاب های درسی ام رو برمیدارم و در چمدونم رو میبندم.
با باز شدن در به اسما نگاه میکنم که وارد اتاق میشه... قیافهی اونم مثل مامان گرفته است.
- چیشده اسما؟
سرش رو بالا میاره و میگه:
- من فردا قراره با دوستام بریم بیرون مامان میگه بریم مشهد ای خدا!
با صدای زنگ گوشیم به سمت گوشیم میرم که با دیدن شمارهی ناشناس استرسم چند برابر میشه! یعنی کی میتونه باشه؟ جواب میدم
با صدایی که میلرزه میگم:
- الو؟
که صدای یک دختر توی گوشی میپیچه:
- وقت ندارم زیاد فقط یک چیزی بهت میگم خوب گوش بده...
یعنی چی میخواد بگه؟ یک حس بدی درون قلبم میپیچه و پاهام سست میشه
- سلام
- علیک، خوب گوش کن دخترجون که دوباره تکرار نمیکنم! من محمدرضا رو دوست دارم و اونم من رو دوست داره.
با گفتن این حرف نفس توی سینهام حبس شد. یعنی کیه که محمدرضا رو با نام کوچیک صدا میزنه؟
- محمد میگه خانوادش میگن باید با تو ازدواج کنه پس تو پات رو بکش عقب تا بهم برسیم!
- شما؟
خندهی مسخره ای سر میده و میگه:
- وقتی کارت دعوت عروسیمون رو برات فرستادم میفهمی عزیز دلم!
- داری اذیتم میکنی؟ محمد فرستادت تا بیای من و امتحان کنی؟
که داد میزنه:
- اسم محمد من رو به زبونت نیار، حتی اگر باور نداری می تونی ساعت ۵ بیای این آدرسی که برات میفرستم تا بفهمی چقدر من و محمدرضا هم دیگه رو میخوایم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛