🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_13
عمو :بهرام(پدرم) توی راه با یه ماشین سنگین تصادف کرده و چون گوشیش له شده بود نتونسته بودند زودتر خبر کنن
ماما:واییییی خدااااا
من:هق هق
عمو:خودش هم توی سرد خونه هست
صدای گریه هامون بالا رفت مهدیه سریع زنگ زد به مامانش که بیاد
مامان انقدر جیغ کشید که بی هوش شد
دینگ_دینگ
مهدیه رفت در رو باز کرد خاله فاطمه اومد پیش مامان
مهدیه هم پیش من گوشی هامون زنگ می خورد و پیامک ها به سرعت می اومدند می دونستم تا فردا خونه پر از مهمون میشه
مهدیه:بیا کمک کن بریم حلوا وبقیه رو اماده کنیم
تقریبا ساعت ۱۳ شده بود سریع وضوم رو گرفتم و با مهدیه نمازم رو خوندم هیلی توی سجده با خدا صخبت کردم اخه چرا
ولی خدا صلاح ما رو بهتر میدونه
توی اشپزخونه بود داشتم حلوا اماده میکردم که مهدیه گفت فاطمه چادرت سر کن چند تا مرد اومدند چادر سیاهم رو سرم کردم رفتم بیرون دیدم داییم هستند با گریه افتادم توی بغلشون هق هقم بلند شد
کم کم اروم شدم از بغلشون اوموم بیرون حلوا هارو با گریه گذاشتم توی بشقاب
دادم مهدیه گذاشت بیرون مامانم نشیت زن ها که می اومدند صداشون بالا میرفت خاله فاطمه اومد
اب و قند برد فک کنم مامان حالش بد شد مهدیه زنگ زد به برادرش
مهدیه:الو داداش می تونی بیای به این ادرس
محمد:...........
مهدیه:میگم بهت
.
.
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛