#Part_16
مجلس تموم شد از زینب سادات خداحافظی کردم و باساجده به سمت در رفتیم.
دلم میخواست دوباره محمدرضا رو ببینم، با نگاهم مشغول دید زدن حیاط شدم که ساجده میگه:
- هوی روبروته
- مرض هوی، مثلا اومدیم روضه آدم بشی ها
ساجده با لبخند و شیطون میگه:
- نگو که دنبالش نمیگشتی
وا این از کجا فهمید
وژی- ضایع بازی کردی
تو برو بشین سرجات وژی جون
باصدای ساجده از فکر و خیال میام بیرون
- جان؟
- نشنیدی؟ دوساعته دارم برای کی حرف میزنم
- حواسم نبود دوباره بگو
ساجده با لحن چندشی میگه:
- من موندم این چیداره که تو عاشقش شدی؟
- این به دیوار میگن، بعدشم قد بلند هست چهارشونه ام هست رنگ چشماش عسلیه مذهبی ام هست
ساجده که میبینه اگه جلوی من رو نگیره تا صبح از خوبی های محمدرضا میگم دستش رو به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
- باش من تسلیم
لبخندی میزنم که اونم لبخند میزنه و باهم به طرف خونه میریم.
***
#سهماهبعد
امروز تولدمه و دو روز دیگه ام کنکور دارم...
به سمت آشپزخونه میرم و مشغول درست کردن قهوه میشم بعد درست کردنش قهوه رو برمیدارم و به سمت اتاقم میرم...
اسما با دوستاش رفته بیرون مامان و باباهم مثل همیشه رفتن سرکار، کتابم رو از روی تخت برمیدارم و بازش میکنم و شروع به خوندنش میکنم که چهرهی محمدرضا جلوی چشمهام نقش بست.
یک هفتهای میشه که ندیدمش، سرم رو تکون میدم و روی درسم تمرکز میشم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋
#part_16
بعداز کلاس سوم رفتم نمازم روخوندم رفتم وسایل که مامان گفته و یکم خوراکی های دیگه رو خریدم
و رسیدم خونه
سلام مامان جان من اومدمم
مامان:سلام خوش اومدی دخترم
بیا ناهارت رو بخور
من:وا مامان مگه نمیدونی روزه هستم
مامان اوه یادم رفت قربونت پس بشین یکم حالت خوب شه
لباس هامو با یک تیشرت صورتی خرسی شلوار سیاه پوشیدم و اومدم پایین
مامان"مامان جان نمیخوای ازدواج کنی؟
من ناباورانه به مامان نگاه نیکردم
من:وا مامان جان نکنه از دستم خسته شدی😁
مامان:وا دختر جون این چه حرفیه
من:پس چی؟
مامان:یکی ازت خواستگاری کرده پسره خوب و مذهبی و همچی تمومه بگم بیاد؟
نخواستم دل مامان بشکنم
من:اوم....باشه.....بیاد
مامان :قربونت برم
مامان سریع رفت زنگ زد وقتی سماسش تموم شد وا مامان مگه ترشیدم انقدر هولی
مامان:نه دختر جان ولی خوب میخوام زودتر بری سر زندگی خودت
اووو مامان ما رو تا کجاهاش رو دیده
داشتم کتاب میخوندم که صدای اذان اومد رفتم نمازم رو خوندم و روزه ام رو باز کردم
یکم که گذشت رفتم سراغ گوشیم
رفتم پیج اینستا هیئت تصمیم گرفتم با مهدیه بریم هیئت
زنگ زدم به مهدیه
من:سلام مهدیه خوبی؟
مهدیه:سلام جانم من خوبم تو چطوری؟
من:منم خوبم
میگم ببین اگه اقاتون اجازه میده فردا بریم هیئت؟
مهدیه:چه عالی باشه فردا بهت خبر میدم
خداحافظی کردیم چند تا فیلم که دانلود کرده بودم رو گذاشتم روی تلویزیون و با مامان نگاه میکردیم
که نگاهم خورد به.....
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🦋🕊🦋
🦋🕊🦋
🕊🦋
🦋