eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
°•☆•°☆•°☆●♡●☆•°☆•°☆•° بعد خرید به سمت خونه حرکت می‌کنیم، در رو باز می‌کنم و میرم تو اتاقم لباسام رو عوض می‌کنم که صدای زنگ گوشی بلند میشه "ساجده" است سریع جواب میدم. - سلام خوبی؟ ساجده- سلام ممنون خودت خوبی؟ نتایج کنکور رو دیدی؟ - مگه اومده؟ ساجده- آره، زدی ماله منم بزن هرچی می‌زنم نمیاد - باشه چشم، فعلا خداحافظ - خدانگهدار و از پله ها پایین میرم. دست‌هام از شدت استرس می‌لرزه... مامان- خوبی؟ چیشده؟ - جواب کنکور اومده، استرس دارم مامان روی مبل نشست و لپ تاب رو از روی میز برداشت. کنار مامان می‌نشینم که میگه: - پاشو برو اونور بشین - چرا؟ - وقتی میگم گوش کن به حرفم. و کمی اون‌طرف تر نشستم، استرس شدیدی دارم از شدت استرس با انگشت‌هام بازی می‌کنم که مامان با صدای بلندی میگه: - وای اسرا که استرس من رو چندبرابر می‌کنه با استرس می‌گم: - ببینم؟ با قیافه جدی‌ای میگه: - اگر دوست داری تا شب گریه کنی ببین وای اگر قیافش جدی نبود می گفتم حتما داره شوخی می‌کنه اما قیافش خیلی جدیه. - وای‌نه، یعنی درحد قبولی دانشگاه آزادم نیست؟ مامان سری به نشونه‌ی تاسف تکون می‌ده و میگه: - اسرا واقعا ازت انتظار نداشتم، این رتبه کنکوره یا کد شارژ ایرانسل؟ بی‌طاقت میرم جلو و می‌خوام نگاه کنم که اسما میاد جلو و میگه: - نرو خواهر من می‌بینی کلا روحیه ات نابود میشه ها بهش توجهی نمی‌کنم و نگاهم رو به صفحه‌ی لپ‌تاب می‌دوزم که بادیدن رتبه ام جیغ می‌کشم. امکان نداره این رتبه‌ی دو رقمی متعلق به من باشه! وای از ذوق دارم سکته می‌کنم بهترین دانشگاه پزشکی تهران... در باز میشه و بابا میاد داخل با ذوق می‌پرم بغلش و میگم: - بابا مژدگانی بده و جیغ می‌زنم.
تقریبا دو روزی از خواستگاری گذشته بود و من داشتم تمام فکر هامو میکردم عمو هم داشت درموردشون تحقیق میکرد راستش رو بگم از ته دلم راضی بودم مامان زنگ زد و گفت که جوابش مثبت هست و قرار شد عمو در مورد عقد وعروسی صحبت کنن تق تق عمو وارد شد بعداز سلام و احوال پرسی گفت که عقد قرار شد برای هفته ی دیگه . . . این یه هفته مثل برق و باد گذشته بود و یه روز قبل از عقد قرار شد برای خرید بریم بیرون یه مانتو سیاه روسری کرمی شلوار سیاه و کفش شفید پوشیدم و چادرمم زدم رفتم بیرون که دیدم مامان هم اماده هست رفتیم بیرون که ماشین اقا محمد بود دم در رفتیم بعداز سلام و احوال پرسی رفتیم به سمت بازار مهدیه هم اومده بود خیلی خوشحال بود این اولین بار بود که اینقدر خوشحال بود زینب رو گرفتم توی بغلم خوشگل خاله میخندید . .⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️ نویسنده:نرگس جمالپور ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ 💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛‌