|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۲ چاقو بزرگی ڪه دستهاش ربان صورتی رنگی گره خورده بود دستت میدهند و
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۳
در گوشَت آرام میگویم:
- مهربون باش عزیزم!
یک بار دیگر نفست را بیرون میدهی.
عصبی هستی. این را با تمام وجود احساس میڪنم. اما باید ادامه دهم.
دوباره میگویم:
- اخم نڪن جذاب میشی نفس!
این را ڪه میگویم یڪ دفعه از جا بلند میشوی. عرق پیشانیات را پاڪ میڪنی و به فاطمه میگویی:
- نمیخواے از عروس عکس تڪی بندازے!؟
از من دور میشوے و ڪنار پدرم میروے!!
#فرارکردیمثلروزاول
اما تاس این بازے را خودت چرخاندهاے!
براے پشیمانی #دیراست.
خم میشوم و به تصویر خودم در شیشهے دودے ماشین پارک شده مقابل درب حوزهتان نگاه میڪنم.
دستی به روسرےام میڪشم و دورش را با دقت صاف میڪنم.
دسته گلی ڪه برایت خریدهام را با ژست در دست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
آمدهام دنبالت مثل #بچهمدرسهایا!!
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد با خبر شوند! ولی من دوست داشتم #شیرینیبدهی، آن هم حسابی
در باز میشود و طلاب یڪی یڪی بیرون میآیند.
میبینمت درست بین سه، چهار تا از دوستانت در حالی ڪه یڪ دستت را روے شانه پسرے گذاشتهاے و با خنده بیرون میآیی.
یڪ قدم جلو میآیم و سعی میکنم هر طور شده من را ببینی.
روے پنجه پا میایستم و دست راستم را کمی بالا میآورم. نگاهت به من میخورد و رنگت به یڪباره میپرد! یڪ لحظه مڪث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت و چیزے به دوستانت میگویی. یڪ دفعه مسیرتان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
- آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیڪنی و من سمج تر میشوم
- آقا سید! علی جان؟
یڪ دفعه یڪی از دوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میڪند. درست خیره به چشمان من! به شانهات میزند و با طعنه میگوید:
- آسیدجون!؟ یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویی ،ازشان جدا میشوی و سمتم میآیی. دسته گل را طرفت میگیرم.
- به به! خسته نباشید آقا! میدیدم ڪه مسیر با دیدن خانوم کج میڪنید!
- این چه ڪاریه دختر!؟
- دختر؟منظورت همس…
بین حرفم میپرے:
- آره همسر! اما یادت نره سورے! اومدے آبرومو ببرے؟
- چه آبرویی؟ خب چرا معرفیم نمیڪنی؟
- چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیڪه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم:
- حالا ڪه فعلا نرفتی! از چی میترسی!از زن سوریت!
- نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط با گل اومدے !اصلا اینجا چیڪار میڪنی؟
- خب اومدم دنبالت!
- مگه بچه دبستانیام!؟ اگر بودم که مامانم سرویس میگرفت برام زودتر از زن گرفتن!
از حرفت خندهام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنیتر میشوی. حسابی حرصت گرفته!
- حالا گل رو نمیگیرے؟
- براے چی بگیرم؟
- چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (پشت بندش میخندم)
- الله اکبرا… قرار بود مانع نشی یادته؟
- مگه جلوتو گرفتم!؟
- مستقیم نه!اما..
همان دوستت چند قدم به ما نزدیک میشود و ڪمی آهسته میگوید:
- داداش چیزی شده؟ خانوم کارشون چیه؟
دستت را با کلافگی در موهایت میبرے.
- نه رضا ، برید! الان میام.
و دوباره با عصبانیت نگاهم میڪنی.
- هوف برو خونه، تا یه چیز نشده.
پشتت را میڪنی تا بروے ڪه بازوات را میگیرم.
#ادامہدارد
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۳ در گوشَت آرام میگویم: - مهربون باش عزیزم! یک بار دیگر نفست را بی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۴
یڪ لحظه صداے جمعیت اطراف ما خاموش میشود.
تمام نگاهها سمت ما میچرخد و تو بهت زده بر میگردے و نگاهم میڪنی.
نگاهت سراسر سوال است ڪه
چرا این ڪارو ڪردے!؟ آبروم رفت!
دوستانت نزدیڪ میآیند و ڪم ڪم
پچ پچ بین طلاب راه میافتد.
هنوز بازوات را محکم گرفتهام.
نگاهت میلرزد…از اشک؟ نمیدانم فقط یڪ لحظه سرت را پایین میاندازے.
دیگر کار از کار گذشته. چیزے را دیدهاند ڪه نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد: - چیزے نیست! خانوممه.
لبخند پیروزے روی لبهایم مینشیند. موفق شدم!
همان پسر ڪه به گمانم اسمش رضا بود جلو میپرد:
- چی داداش؟ زن؟ ڪی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی میڪنی عادے به نظر بیایی:
- بعدا شیرینی شو میدم…
یڪی میپراند:
- اگه زنته چرا در میرے؟
عصبی دنبال صدا میگردے و جواب میدهی:
- چون حوزه حرمت داره. نمیتونم بچسبم به خانومم!
این را میگویی، مچ دستم را محڪم در دست میگیرے و بدنبال خود میڪشی.
جمع را شڪاف میدهی و تقریبا به حالت دو از حوزه دور میشوے و من هم به دنبالت…
نگاههاے سنگین را خیره به حالتمان احساس میڪنم!
به یڪ ڪوچه میرسیم، میایستی و من را داخل آن هل میدهی و سمتم میآیی.
خشم از نگاهت میبارد. میترسم و چند قدم به عقب بر میدارم.
- خوب شد! راحت شدی؟ ممنون از دسته گلت البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی)
- مگه چیڪار ڪردم؟
- هیچی!…دنبالم نیا. تا هوا تاریڪ نشده برو خونه!
به تمسخر میخندم!
- هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یا نه؟
جا میخورے. توقع این جواب را نداشتی:
- نه مهم نیست…هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت!
و به سرعت میدوے و از ڪوچه خارج میشوی…
دوستت دارم و تمام غرورم را خرج این رابطه میکنم. چون این احساس فرق دارد... بندے است ڪه هر چه در آن بیشتر گره میخورم آزاد تر میشوم
فقط نگرانم نڪند دیر شود.
هشتاد و پنج روز مانده...
موهایم را میبافم و با یڪ پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهرا خانوم صدایم میڪند:
- دخترم! بیاغذاتونو ڪشیدم ببر بالا با علی تو اتاق بخور.
در آینه براے بار آخر به خود نگاه میکنم. آرایش ملایم و یڪ پیراهن صورتی رنگ با گلهای ریز سفید. چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانهای روے لبهایم نقش میبندد.
به آشپزخانه میدوم سینی غذا را برمیدارم و با احتیاط از پلهها بالا میروم. دو هفته از عقدمان میگذرد.
ڪیفم را بالاے پلهها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یڪ بسته پاستیل خرسی بیرون میآورم و میگذارم داخل سینی. آهسته قدم بر میدارم به سمت پشت اتاقت. چند تقه به در میزنم. صدایت
میآید!
- بفرمایید!
در را باز میڪنم و با لبخند وارد میشوم. با دیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را بر میگردانی سمت کتابخانهات.
- بفرمایید غذا آوردم!
- همون پایین میموندے میاومدم سر سفره میخوردیم با خانواده!
- مامان زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت را روے ردیفی از کتابهاے تفسیر قرآن میڪشی و سڪوت میڪنی.
سمت تختت میآیم و سینی را روے زمین میگذارم. خودم هم تکیه میدهم به تخت و دامنم را دورم پهن میڪنم.
هنوز نگاهت به قفسههاست.
- نمیخورے؟
- این چه لباسیه پوشیدے!؟
- چی پوشیدم مگه!
باز هم سڪوت میڪنی. سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۴ یڪ لحظه صداے جمعیت اطراف ما خاموش میشود. تمام نگاهها سمت ما میچ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۵
سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی، یڪ لحظه سرت را بلند میڪنی و خیره میشوی به چشمهایم. چقدر نگاهت را دوست دارم!
- ریحان! این ڪارا چیه میڪنی!؟
اسمم را گفتی بعد از چهارده روز!
- چی ڪار ڪردم!
- دارے میزنی زیر همه چی!
- زیر چی؟ تو میتونی برے.
- آره میگی میتونی برے ولی کارات…میخوای نگهم دارے. مثل پدرم!
- چه ڪارے آخه؟!
- همینا! من دنبال ڪارامم ڪه برم. چرا سعی میڪنی نگهم دارے. هردو میدونیم من و تو درسته محرمیم. اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
- چرا نباشه!؟
عصبی میشوی..
- دارم سعی میڪنم آروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم!
جمله آخرت در وجودم شڪست.
#توبرایمنمیمانی
میآیی بلند شوے تا بروے ڪه مچ دستت را میگیرم و سمت خودم میکشم و با بغض اسمت را میگویم ڪه تعادلت را از دست میدهی و قبل از اینڪه روے من بیفتی دستت را به قفسه ڪتابخانه میگیرے:
- این چه ڪاریه آخه!
دستت را از دستم بیرون میڪشی و با عصبانیت از اتاق بیرون میروے.
میدانم مقاومتت سر ترسی است ڪه دارے از عاشقی.
از جایم بلند میشوم و روے تختت مینشینم.
قند در دلم آب میشود! اینڪه شب در خانهتان میمانم!
همان طور ڪه پلهها را دو تا یڪی بالا میروم با ڪلافگی بافت موهایم را باز میکنم. احساس میڪنم ڪسی پشت سرم میآید.سر میگردانم. تویی!
زهرا خانوم جلوے در اتاق تو ایستاده ما را ڪه میبیند لبخند میزند…
- یه مسواک زدن اینقدر طول نداره ڪه!جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از ڪنارمان رد میشود و از پلهها پایین میرود. نگاهت میڪنم. شوڪه به مادرت خیره شدهاے.
حتی خود من توقع این یڪی را نداشتم. نفست را با تندے بیرون میدهی و به اتاق میروے من هم پشت سرت. به رخت خوابها نگاه میڪنی و میگویی:
- بخواب!
- مگه شما نمیخوابی؟
- من!…توبخواب!
سڪوت میڪنم و روے پتوهاے تا شده مینشینم. بعد از مڪث چند دقیقهاے آهسته پنجره اتاقت را باز میڪنی و به لبه چوبیاش تڪیه میدهی.
سر جایم دراز میڪشم و پتو را تا زیر چانهام بالا میڪشم. چشمهایم روے دستها و چهرهات ڪه ماه نیمی از آن را روشن ڪرده میلرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب میشود.
چشمهایم را باز میڪنم، چند بارے پلڪ میزنم و سعی میڪنم به یاد بیارم ڪجا هستم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میڪند که به تو میرسم. لبه پنجره نشستهاے و سرت را به دیوار تکیه دادے...
خوابی!؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!!
آرام از جایم بلند میشوم، بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شاید این تصور را دارم ڪه اگر این ڪار را ڪنم سر و صدا نمیشود! با پنجه پا نزدیڪت میشوم. چشمهایت را بستهاے. آنقدر آرامی ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشوم و پتویت را از روے زمین بر میدارم و با احتیاط رویت میاندازم.
تڪانی میخورے و دوباره آرام نفس میڪشی.
سمت صورتت خم میشوم. در دلم اضطراب میافتد و دستهایم شروع میڪند به لرزیدن.
نفسم به موهایت میخورد و چند تار را به وضوح تڪان میدهد.
ڪمی نزدیڪ تر میشوم و آب دهانم را به زور قورت میدهم. فقط چند سانت مانده. فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میڪشد.
نگاهم خیره به چشمهایت میماند. از ترس این ڪه نڪند بیدار شوے!
صدایی در دلم نهیب میزند!
از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی...
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱امتحانات سخت در آخرالزمان..!
⚠️همه انسانها غربال میشن..!
⚠️ امتحانات قبل از ظهور امام زمان(عج)
🔴امتحان های قبل از ظهور🔴
❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌱مهرتو را خدا به گِل و جانمان سرشت
دنیای درکنارتو یعنی خود بهشت...
🌱باید زبانزد همه دنیا کنم تو را
بایدکه مشق نام تورا تا ابد نوشت
سلام علی آل یاسین
عالم مجازی هم محضر خداست
یادت باشد خدا یک کاربر همیشه آنلاین اینجاست
تک تک کلیک هایت را می بیند
حواست را جمع کن
شرمنده اش نشوی ...
#حدیث🌸☔️
امام صادق(علیه السلام):
کسی که مؤمنی را افطاری دهد، کفاره یک سال گناه او شمرده می شود...☔️🌱
📚وسائل الشیعة
↻🔗🗞••||
روز قیامت...!
خوبیامون رو
بہ محبوبترین فرد زندگیمون هم نمےدیم ‼️
اما مجبور میشیم خوبیامون رو
بہ ڪسے بدیم ڪہ ازش متنفریـم و غیبتش رو ڪردیم ! ❪ 🖐🏻🚫 ❫
🗞⃟🔗¦⇢ #تباهیات🖐🏻
🗞⃟🔗¦⇢ #یـٰاقٰائمآݪٖمُحَمّدْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست
آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها...
#شهید_محسن_حججی🌹
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
هر کسی بی ادعاتر بود، بالاتر نشست آبرومندند در درگاهِ تو افتادهها... #شهید_محسن_حججی🌹
🍃 چند ماهی بود به این در و اون در میزد. به هر کسی که میشد رو انداخت، فایده نداشت. گره خورده بود کارش.
خودش اینجا بود ولی دلش سوریه. دلتنگ بود و بی قرار. دلتنگ رفقای شهیدش پویا ایزدی، حمیدرضا دایی تقی،موسی جمشیدیان، علیرضا نوری و... . از طرفی هم نمیتوانست تحمل کند که خودش اینجا باشد و نیروهای تکفیری در سوریه جولان بدهند.
پیش همه میرفت التماس میکرد.دوست، رفیق، همکار، مسئول، مافوق.
یک وقت هایی دیگر نمیتوانست خودش را آرام کند. باید میرفت پیش حاج احمد کاظمی... زندگی اش ، شغل و کارش همه را سپرده بود به دست حاج احمد.
رفتیم اصفهان؛ به گلستان شهدا که رسیدیم رفتم صندلی عقب تا لباس گرم به علی بپوشانم.
مداحی سید رضا را گذاشته بود. دلتنگی اش را میفهمیدم. نگاهش را میخواندم. سکوتش را میشنیدیم.
توی آینه با نگاهم به چشمهایش زل زده بودم. دست هایش را گذاشت روی صورتش که اشک هایش را من نبینم.
چند لحظه بعد دیگر اشک نبود. صدای هق هق بود وبغض ترکیده و نفس های دلتنگ.
از ماشین که آمدیم بیرون هنوز صورتش خیس بود.
به مزار حاج احمد که رسیدیم نشست پایین پای مزار.حرف هایش را گفت و توسلی هم پیدا کرد.
ارام تر شده بود.
سر حرف را باز کرد. معذرت خواهی کرد و گفت:"ببخشید که ناراحتت کردم."
هنوز به چشم هایش نگاه میکردم که اشک داشت. گفتم:" محسنم من با ناراحتی تو ناراحت میشم.من طاقت دیدن اشک هاتو ندارم.ناراحت نباش. باور کن درست میشه. منم برات دعا میکنم. تو به آرزوهات که برسی منم خوشحال میشم.ان شاالله هم میری سوریه هم شهادت روزیت میشه."
چند ماه بعد شهید شد وبه ارزوی قشنگش رسید...💔🕊
✨تلنگر✨
میگی چرا شیطان به ما سجده نکرد؟!😕
اون شیطان بود تو چی...؟!🤔
اون فقط به خلق الله سجده نکرده...😐
تو چرا با بی نمازی به خالقت سجده نمیکنی؟!😰
گاهی وقتا از شیطان هم بد تریم...🤭
شیطان به انسان سجده نکرد...😥
تو به خدا با بی نمازی سجده نمی کنی ...😣
یه خورده فکر کردن بد نیست...
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
4_5953855863838998772.mp3
6.15M
#اگرنمیتونےبہنامحرمنگاھنڪنے
وباهاشارتباطنداشتہباشے
حتمااینصوتروگوشڪن! ❪📻🌻❫
#پادڪست
#حاجآقادارستانے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
😞 یعنی خدا منو بخشیده؟!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۵ سر به زیر سمتم میآیی و مقابلم میشینی، یڪ لحظه سرت را بلند میڪن
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۶
تو ماه بودی و بوسیدنت، نمیدانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
نفسهایم به شماره میافتد. فقط ڪمی دیگر مانده که تڪانی میخوری و چشمهایت را باز میڪنی…
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوے و سریع از جایت بلند میشوے…
- چیکار میکردے!؟
مِن مِن میکنم…
- من….دا…داش…داشتم…چ…
میپرے بین نفسهاے به شماره افتادهام:
- میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میڪنه. تو آخه چرا! نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخواے ثابت ڪنی؟چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد، دهانم قفل شده…
- اخه چرا! چرا اذیت میکنی…
بغض به گلویم میدود وبیاراده یڪ قطره اشک گونهام را تر میڪند..
- چون…چون دوست دارم!
بغضم میترڪد و مثل ابر بهارے شروع میڪنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یڪدفعه مچ دستم را میگیرد و فشار میدهد.
- گریه نکن...
توجهی نمیکنم. بیشتر فشار میدهد
- گفتم گریه نڪن اعصابم بهم میریزه.
یڪ لحظه نگاهش میکنم.
- برات مهمه؟…اشکاے من!؟
- درسته دوست ندارم…ولی آدمم دل دارم! طاقت ندارم حالا بس کن...
زیر لب تڪرار میکنم.
- دوسم ندارے...
و هجوم اشڪها هر لحظه بیشتر میشود.
- میشه بس ڪنی. صدات میره پایین!
دستم را از دستت بیرون میڪشم.
- مهم نیست. بزار بشنون!
پشتم را بهت میڪنم و روے تختت مینشینم. دست بردار نیستم… حالا میبینی! میخواے جونمو بگیرے مهم نیست تا تهش هستم. میآیی سمتم ڪه چند تقه به در میخورد:
- چه خبره!؟ علی؟ ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صداے فاطمه فهمید
هل میڪنی، پشت در میروے و آرام میگویی...
- چیزی نیست. یکم ریحان سر درد داره!
- مطمئنی!؟ میخواید بیام تو؟
- نه! تو برو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندے میزنم:
- آره! مراقبمی!
چپ چپ نگاهم میڪنی. فاطمه دوباره میگوید:
- باشه مزاحم نمیشم…فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه. اگر چیزے شد حتما صدام ڪن!
- باشه! شب خوش!
چند لحظه میگذرد و صداے بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
با ڪلافگی موهایت را چنگ میزنی، همان جا روے زمین مینشینی و به در تڪیه میدهی.
چادرم را سر میڪنم، به سرعت از پلهها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
- مامان زهرا! مامان زهرااا!! آقا علی اڪبر کجاست!؟
زهرا خانوم از آشپزخانه جواب میدهد:
- اولا سلام صبح بخیر! دوما همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره. میخواد بره حوزه!
به آشپزخانه سرڪ میڪشم، گردنم را کج میکنم و با لحن لوس میگویم:
- آخ ببشید سلام نکردم! حالا اجازه مرخصی هست؟
- کجا؟ بیا صبحانت رو بخور!
- نه دیگه کلاس دارم باید برم.
- خب پس به علی بگو برسونتت!
- چشم مامان! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدے همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا ڪه میبند میگوید:
- اووو…کجا این وقت صبح!
- کلاس دارم.
- خب صبر ڪن با هم بریم!
- نه دیگه میرسونن منو.
و لبخند پر رنگی میزنم.
- آهااااع! تو راه خوش بگذره پس…
و چشمک میزند. جلوے در میروم و به چپ و راست نگاه میکنم. میبینمت ڪه دارے موتورت را تا سرکوچه ڪنارت میڪشی. بیاراده لبخند میزنم و دنبالت میآیم.
#ادامهدارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۶ تو ماه بودی و بوسیدنت، نمیدانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۱۷
همانطور ڪه با قدمهاے بلند سمتت میآیم زیر لب ریز میخندم.
میایستی و سوار موتور میشوی… هنوز متوجه حضور من نشدهاے. من هم
بیمعطلی و با سرعت روے ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روے شانههایت میگذارم. شوڪه میشوے و به جلو میپرے. سر میگردانی و به من نگاه میکنی ! سرڪج میکنم و لبخند بزرگی تحویلت میدهم!
- سلام آقا! چرا راه نمیافتی!؟
- چی!!! تو!…کجا برم!
- اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه.
- برسونمت؟؟؟
- چیه خب! تنها برم؟
- لطفا پیاده شو. قبلشم بگو بازے بعدیت چیه.!
- چرا پیاده شم؟ یعنی تن…
- آره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
- بعله!
پوزخندے میزنی:
- کلاس دارے یا تصمیم گرفتی داشته باشی...
عصبی پیاده میشوم.
- نه! تصمیمم چیز دیگس علیاڪبر!
این را میگویم و به حالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت است و من پایین چادرم را گرفتهام و میدوم. نفسهایم به شماره میافتد نمیخواهم پشت سرم را نگاه کنم. گرچه میدانم دنبالم نمیآیی…
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم…
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روے صورتم میگذارم، صداے هق هق در کوچه میپیچد.
چند دقیقهاے به همان حال گذشت ڪه صدایی من رو خطاب ڪرد:
- خانومی چی شده نبینم اشکاتو!
دستم را از روے صورتم بر میدارم، پلڪ هایم را از اشڪ پاڪ و به سمت راست نگاه میکنم. پسر غریبه قد بلند و هیکلی با تیپ اسپرت ڪه دستهایش را در جیبهاے شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
- این وقت صبح؟ تنها!؟ قضیه چیه ها!
و بعد چشمڪ میزند!
گنگ نگاهش میکنم. هنوز سرم سنگین است. چند قدم نزدیڪم میآید…
- خیلی نمیخوره چادرے باشی!
و به سرم اشاره میکند. دستم را بیاراده بالا میبرم. روسرےام عقب رفته بود و موهایم پیدا بود. به سرعت روسرے را جلو میکشم، برمیگردم از کوچه بیرون بروم ڪه از پشت کیفم را میگیرد و میکشد. ترس به جانم میافتد…
- اقا ول کن!
- ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میڪنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. ڪیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد.
نفسهایم هر لحظه از ترس تندتر میشود. دسته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دست میاندازد به چادرم و مرا سمت خود میڪشد. ڪش چادرم پاره میشود و چادر ازسرم به روے شانههایم لیز میخورد. از ترس زبانم بنده میآید و تنم به رعشه میافتد. نگاهش میکنم لبخند کثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم.یڪ دستش را در جیبش میکند.
- کیفتو بده به عمو.
و در ادامه جملهاش چاقوے کوچکی از جیبش بیرون میآورد و با فاصله سمتم میگیرد. دیگر تلاش بیفایده است. دسته کیفم را ول میکنم. با تمام توان با پاهایم قصد دویدن میکنم که دستم به لبه چاقواش گیر میکند و عمیق میبرد. بیتوجه به زخم، با دست سالمم چادرم را روے سرم میکشم، نگه میدارم و میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواستهاش رسیده! همانطور که با قدمهاے بلند و سریع از کوچه دور میشوم به دستم نگاه میکنم که تقریبا تمام ساق تا مچ عمیق بریده…تازه احساس درد میکنم! شاید ترس تا به حال مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سستی میرود. قلبم طورے میکوبد که هر لحظه احساس میکنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده گاو را به دنبال میکشی! با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالب میشود و قدمهایم کندتر! دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را به زور به جلو میکشم. چادرم دوباره از سرم میفتد.یڪ لحظه چهره علی اڪبر به ذهنم میدود..
” اگر تو منو رسونده بودی الان من…”
با حرص دندانهایم را روے هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟
به کوچهتان میرسم. چشمهایم تار میشود. چقد تا خانه مانده! زانوهایم خم میشود. به زور خودم را نگه میدارم. چشمهایم را ریز میکنم. یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمت که مقابل درب خانهتان با موتور ایستادهاے. میخواهم صدایت کنم اما نفس در گلو حبس میشود. خفگی به سینهام چنگ میزند و با دو زانو روے زمین میافتم. میبینم که نگاهت سمت من میچرخد و یڪدفعه صداے فریاد”یاحسینِ” تو! سمتم میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
به من میرسی و خودت را روے زمین میاندازی. گوشهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و نیمه میشنوم..
- یاجد سادات!…ر…ریحانهه…یاحسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…
چشمهایم را روے صورتت حرڪت میدهم.
” دارے گریه میڪنی!؟”
#ادامهدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۱۷ همانطور ڪه با قدمهاے بلند سمتت میآیم زیر لب ریز میخندم. میایس
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#مدافع_عشق
#قسمت۱۸
حالی براے گفتن دیوان شعر نیست
یڪ مصرع و خلاصه، تو را دوست دارمت! دستی ڪه سالم است را سمت صورتت میآورم تا لمس کنم چیزے را که باور ندارم.
اشڪهایت! چند بار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگتر میشود...
- ریحان!.ریحا…ن..
و دیگر چیزے نمیبینم جز سیاهی!
چیزے نرم و ملایم روے صورتم کشیده میشود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد. دوباره چشمهایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم.
نجوایی را میشنوم:
- عزیزم؟صدامو میشنوی!
تصویر تار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانیام را میبوسد.
- ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علیاصغر نگاه معصومانهاش را به من دوخته. از بوے بیمارستان بدم میآید! نگاهم به دست باندپیچی شدهام میافتد و باز چشمهایم را با بیحالی میبندم
….
زبرے به کف دستم ڪشیده میشود. چشمهایم را باز میڪنم. یڪ نگاه خیره و آشنا ڪه از بالاے سر من را تماشا میکند. کف دست سالمم را روے لب هایت گذاشتهاے! خواب میبینم!؟
چند بار پلڪ میزنم. نه! درست است.
این تویی! باچهرهاے زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. ڪف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشی!
به اطراف نگاه میکنم. توے اتاق توام!
یعنی مرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
- میدونی چند روز منتظر نگهم داشتی!
نا باورانه نگاهت میکنم.
- هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشڪ مژههای بلندت را رها میکند.
- دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ آره! ریحان من دوست دارم…
صدایت میپیچد و…
و چشمهایم را باز میکنم. روے تخت بیمارستانم پس تمامش خواب بود!
پوزخندے میزنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان میڪشم.
چند تقه به در میخورد و تو وارد میشوے با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم میآیی، صدایت میلرزد:
- به هوش اومدی!
چیزے نمیگویم. بالاسرم میایستی و نگاهم میکنی. درد را در عمق نگاهت لمس میکنم.
- چهار روز بیهوش بودے! خیلی ازت خون رفته بود..نزدیک بود که…
لبهایت میلرزد و ادامه نمیدهی. یک لیوان بر میداری و برایم آب میوه میریزے...
- ڪاش میدونستم کی اینکارو کرده…
با صداے گرفته در گلو جواب میدهم.
- تو اینکارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیرے. بغض را در چشمهایت میبینم.
- ڪاش میشد جبران کنم.
- هنوز دیر نشده. عاشق شو!
"من نه آنم ڪه به تیغ از تو بگردانم روے
امتحان ڪن به دو صد زخم مرا"
گر چه میدانم دیر است! گرچه احساس خشم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشق است! دهانت را باز میڪنی ڪه جواب بدهی ڪه زینب با همسرش داخل اتاق میآیند. سلام مختصرے میڪنی و با یڪ عذرخواهی کوتاه بیرون میروے.
یعنی ممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد.
بیسکوئیت ساقه طلاییام را در چاے فرو میبرم تا نرم شود. ده روز است از بیمارستان مرخص شدهام. بخیههاے دستم تقریبا جوش خورده. اما دکتر مدام تاکید میکند ڪه باید مراقب باشم.
مادرم تلفن به دست از پذیرائی وارد حال میشود و با چشم و ابرو به من اشاره میکند. سرتکان میدهم که، یعنی چی!؟
لبهایش را تکان میدهد که یعنی مادر شوهرته!..
دست سالمم را ڪج میکنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب میگویم، پاشم برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و با دستےکه آزاد است اشاره میکند، خاک تو سرت!
بیسکوئیتم در چاے میفتد و من درحالی ڪه غرغر میکنم به آشپزخانه میروم. تا یڪ فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی میکند و پشت سرم وارد آشپزخانه میشود.
- این همه زهرا دوست داره! تو چرا یه ذره شعور نداری؟
- وا خب مامان چیکار کنم!؟ پاشم پشتک بزنم؟
- ادب ندارے که!…زود چاییتو بخور حاضر شو.
- کجا ایشالا؟
- بنده خدا گفت عروسم یه هفتس تو خونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایی هوا بخوره! دیگه نمیدونه چقد عروسش بی ذوقه!
- ای بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هر کس یجوره دیگه!
- آره یڪیم مثل معتادا دستشو بهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه تو چایی.
میخندم و بدون اینکه دیگر چیزے بگویم از آشپزخانه خارج میشوم و سمت اتاقم میروم. به سختی حاضر میشوم و بهترین روسرےام را سر میکنم. حدود نیم ساعت میگذرد که زنگ در خانهمان به صدا در میآید. از پنجره خم میشوم و بیرون را تماشا میکنم.
تو پشت درے. تیپ اسپرت زدهاے! چادرم را از روے تخت بر میدارم و از اتاقم بیرون میآیم. مادرم در را باز میڪند و صدایتان را میشنوم.
- سلام علیکم. خوب هستید!
- سلام عزیز مادر! بیا تو!
- نه دیگه! اگرحاظرید لطفا بیاید که راه بیفتیم.
- من که حاضرم! منتظر این…
هنوز حرفش تمام نشده وارد راهرو میشوم و میپرم جلوے در!
نگاهم میکنی:
- سلام!
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 #مدافع_عشق #قسمت۱۸ حالی براے گفتن دیوان شعر نیست یڪ مصرع و خلاصه، تو را دوست دارمت! دس
مثل خودت سرد جواب میدهم.
- سلام.
مادرم کمک میکند چادرم را سر کنم و از خانه خارج میشویم. زهرا خانوم روے صندلی شاگرد نشسته، در را باز میکند و تعارف میزند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشستهاند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود.
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼