eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
ـبیچـاره هـا از مݪٺـے میڪشـند ڪه دعـاۍ بعـد از نمـازشـاݩ شہـادت اسـت اللهم ارزقنا توفیــق شـہـادٺــ . . .💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز سه شنبه: یا ارحم الراحمین (ای بخشنده‌ترین بخشندگان) ذکر روز سه‌شنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود. ۱۰۰
دعـای روز دهـم مـاه رمضـان💞
باطنت‌رو‌مثل‌شهدا‌کن...
راست میگفت! فرقه بین کسی ‌که در انتظار شهادته و اونکه شهادت در انتظارشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش... کردن نَفْس را هم، یادمان می‌دادند... اذان ظهر به افق اهواز 13:16 ________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝نمازهایتان را فراموش نکنید❗️برای سلامتی امام‌مان همیشه دعا کنید‼️ و در انتظار ظهور مهدی(عج) باشید.... 🌹 فرازی از شهیده زینب کَمایی💌 ┏⊰✾✿✾⊱━─–—━━┓ @zeynbkoomayi ┗━━——─━⊰✾✿✾⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج مومن است ومعراج یعنے پرواز؛ پرڪشیدن به سوی آستانے ڪه برای پرواز هیچ محدودیتی ندارد ... اذان مغرب به افق اهواز 19:58
باشد‌سهم‌ما‌از‌دنیا‌تڪه‌ سنگی‌ڪه‌‌روی‌آن‌نوشته‌اند -شهیدگمنام(:💔 ❁ ¦↫
📜به خود بیایم برای امروز وفردا‌ نکن؛ ازکجا معلوم،این نفسی که الآن‌ میکِشی؛ جزو نفسهای آخرنباشه..؟! +خیلیا‌ بیخیال‌ بودن‌ ویهویی غافلگیر‌شدن‼️ همین امشب شاید فردایی نباشه!! [اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ] | 💡|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت‌۳۹ حسین آقا دستش را در هوا تکان می‌دهد - بله چیه بابا؟ واضح جواب بد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۰ بلند می‌شود برود که تو هم پشت سرش بلند می‌شوی و دستش را میگیری: - قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!…بیا این زن! ” و به من اشاره میکند” چرا آخه میزنی زیر حرفات بابا جون دستش را از دستت بیرون میکشد: - می‌دونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس می‌گیرم..چیزی میتونی بگی؟… این دختر هم عقلشو داده دست تو! یع ذره به فکر دل زنت باش! همین که گفتم حق نداری!! سمت راهرو می‌رود که دیدن چشم‌های پراز بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند می‌گویم: - بابا حسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟… یک لحظه می‌ایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد. بعد از چند ثانیه دوباره به سمت راهرو می‌رود… با یک دست لیوان آب را سمتت می‌گیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می‌آورم. - بیا بخور اینو علی… دستم را کنار می‌زنی و سرت را می‌گردانی سمت پنجره باز رو به خیابان - نه نمی‌خورم…سر درد من با اینا خوب نمیشه. - حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می‌آوری و جواب میدهی: - گفتم که نه خانوم!…بزار همون جا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت می‌گذارم و کنارت می‌ایستم. نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی در خانه‌تان خیره مانده. می‌دانم مسئله رفتن فکرت را به شدت مشغول کرده. کافی‌است پدرت بگوید برو تا تو با سر به میدان جنگ بروی. شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزی‌ است که از کل خانه به گوش می‌خورد. لبه‌ی پنجره می‌نشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی. ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۰ بلند می‌شود برود که تو هم پشت سرش بلند می‌شوی و دستش را میگیری: -
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۱ بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده‌ام تا تو را ببوسم. بوسه‌ای که میدانم سرشار از پاکی‌ است پر از احساس محبت … بوسه‌ای که تنها باید روی پیشانی‌ات بنشیند. سرم را کج می‌کنم ، به دیوار می‌گذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت می‌دوزم. قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری. البته این تعبیر خودم است. می‌خندم و از سر رضایت چشم‌هایم را می‌بندم که می‌پرسی: - چیه؟چرا میخندی ؟… چشم‌هایم را نیمه باز می‌کنم و باز می‌بندم. شاید حالتم به خاطر این است که یک دفعه شیرینی بدخلقی‌های قبلت زیر دندانم رفت. - وا چی شده؟… موهایم را پشت شانه‌ام می‌ریزم و روبه رویت می‌نشینم. طرف دیگر لبه پنجره. نگاهم میکنی. نگاهت میکنم… نگاهت را می‌دزدی و لبخند میزنی! قند دردلم آب می‌شود. بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت فوت میکنم. چند تار از موهایت روی پیشانی تکان می‌خورد. می‌خندی و تو هم سمت صورتم فوت میکنی. نفست را دوست دارم… خنده‌ات ناگهان محو می‌شود و غم به چهره‌ات می‌نشیند: - ریحانه…حلال کن منو! جا می‌خورم ، عقب میروم و می‌پرسم: - چی شد یهو؟ همان طور که با انگشتانت بازی می‌کنی جواب می‌دهی: - تو دلت پره حقم داری! ولی تا وقتی که این تو. دستت را روی سینه‌ات می‌گذاری درست روی قلبت... این تو سنگینه…منم پام بسته‌اس… اگر تو دلت رو خالی کنی … شک ندارم اول تو ثواب شهادت رو می‌بری. از بس که اذیت شدی. تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات می‌گذارم: - من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم…خیلی وقته. نفست را با صدا بیرون میدهی ، از لبه پنجره بلند می‌شوی و چند بار چند قدم به جلو و عقب بر می‌داری. آخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم می‌شوی. با تعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسر انگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی‌ام را کمی کنار میزنی. خجالت می‌کشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را می‌لرزاند: - چرا خجالت می‌کشی؟ چیزی نمی‌گویم…منی که تا چند وقت پیش به دنبال این بودم که …حالا… خم می‌شوی سمت صورتم و به چشم‌هایم زل میزنی. با دو دستت دوطرف صورتم را می‌گیری و لب‌هایت را روی پیشانی‌ام می‌گذاری…آهسته و عمیق! شوکه چند لحظه بی حرکت می‌ایستم و بعد دست‌هایم را روی دستانت می‌گذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت از اشک برق میزند. با حالتی خاص التماس میکنی: - حلال کن منو! همان طور که لقمه‌ام را گاز می‌زنم و لی لی کنان سمت خانه می‌آیم پدرت را از انتهای کوچه می‌بینم که با قدم‌های آرام می‌آید. در فکر فرو رفته…حتما با خودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش کرده.. چند قدم دیگر لی لی میکنم که صدایت را از پشت سرم می‌شنوم: - آفرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا! بر می‌گردم و از خجالت فقط لبخند میزنم: - یه وقت نگی یکی میبینتتا وسط کوچه! و اخمی ساختگی میکنی. البته می‌دانم جدا دوست نداری رفتار سبک از من ببینی! از بس که غیرت داری…ولی خب در کوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمی‌زند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ با این حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمی‌گویم. از موتور پیاده می‌شوی تا چند قدم باقی مانده را کنار من قدم بزنی… نگاهت به پدرت که می‌افتد می ایستی و آرام زمزمه میکنی: - چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجب بهم نگاه می‌کنیم ،دوباره راه میفتیم. به جلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا او هم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است با دیدن ما به زور لبخند میزند و سلام میکند: - چرا نمی‌رید تو؟… ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت‌۴۱ بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده‌ام تا تو را ببوسم. بوسه‌
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۲ هر دو باهم سلام می‌کنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم. - گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمی‌گوید و کلید را در قفل می‌اندازد و در را باز میکند. فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس با ماست می‌خورد. حسین آقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و می‌گویم: - سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟.. - اولا سلام دوما بچه خودتی…سوما مریضم..حالم خوب نبود نرفتم. تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه‌ای از حیاط می‌گذاری میگویی: - آره! مشخصه…داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میکند و جواب میدهد: - خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم تو باز میخندی ولی جواب نمیدهی. کفش‌هایت را درمی‌آوری و داخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه می‌نشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش در می‌آید: _ اوووییی …چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیگه. و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم: _ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..اندازه اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد! کاسه ماست را برمی‌دارم و کمی سر میکشم. پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم: _ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر… پشت چشمی برایم نازک میکند. پاکت را از جلوی دستم دور میکند. میخندم و بندکتونی‌ام را باز میکنم که تو به حیاط می‌آیی و با چهره‌ای جدی صدایم میکنی: _ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره. با عجله کتونی‌هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم. در راهرو ایستاده‌ای که بادیدن من به آشپزخانه اشاره میکنی. پاورچین پاروچین به آشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی. حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند _ علی…بابا! از دیشب تا صبح نخوابیدم. کلی فکر کردم… فنجان چایش را بر می‌دارید و داخلش با بغض فوت میکند بغض مردجنگی که خسته است… ادامه میدهد: _ برو بابا…برو پسرم…. سرش را بیشتر پایین می‌اندازد و من افتادن اشکش در چای را می‌بینم. دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد. خدایا…چقدر سخته! _ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم. پسر…خیلی سخته خیلی… اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمی‌ذاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی… باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ما هردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را می‌بینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا… دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد: _ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم با من… بلند میشود و فنجانش را برمی‌دارد و میرود. هر دو می‌دانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه‌اش باشیم… او که میرود از جا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی: _ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی… این جمله را که میگویی دلم میترکد… رفتنی_شدی! به همین راحتی؟…. پدرت به مادرت گفت و تا چندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه‌های زهراخانوم. اما مادرانه بلاخره به سختی پذیرفت. قرار گذاشتیم به خانواده من تا روز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد.روز هفتاد و پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا