<🖤🥀>
وقتیشماازاینوآن
طعنهمیخورید
ولاجرمبهگوشهیِاتاقپناهمیبرید
وباعکسهایِماسخنمیگویید
واشکمیریزید
بهخداقسماینجاکربلامیشود
وبرایِهریکازغمهایِدلتان
اینجاتمامِشهیدانزارمیزنند...(:💔
_شهیدآسیدمجتبیعلمدار
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
برادر غریب گیر آوردنت.......💔🥀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
شیخ حسین انصاریان :
هرکس که بدحجاب یا بی حجاب باشد
با بد حجابی یا بی حجاب بیاش.....
دل حضرت فاطمه زهرا (س) را می شکند .💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
+فاطمه!
-جانم؟!
+جان علی نرو:)
#مادࢪمون🖤
#ایام_فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
mehdi-rasouli-pasho-injori(128).mp3
3.72M
«💔🥀»
یڪمۍحـرفبـزݩ؏ـݪۍنمیـࢪھ💔
حـࢪفڕفٺـݩنـزݧ؏ـݪۍمیـمیـࢪھ💔🚶🏾♂
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_25 لیوان رو روی سینک میذارم که پام سر میخوره و با کله میرم زمین{فکرکنم نفرین اسما منو گرفت
#Part_26
راحیل فلشی از کیفش بیرون میاره و به سمت ماهان
میگیره ماهان فلش هارو عوض می کنه و آهنگ بسیار شادی فضا رو پر میکنه.
***
تا رسیدیم سکوت تمام فضای ماشین رو پر کرده بود، امیرحسین ماشین رو جلوی پاساژ بسیار بزرگ و شیک و مجللی پارک میکنه و از ماشین پیاده میشیم.
کنار رراحیل ایستادم قد من یکم از راحیل بلند تره با این که همسن هستیم، مشغول دید زدن ویترین ها میشیم.
یک کت و شلوار مردونهی بسیار زیبا توجه من رو به خودش جلب میکنه.
- رویا؟... رویا؟
رویا- جان؟
کت و شلوار رو بهش نشون میدم و میگم:
- چطوره؟ حس میکنم خیلی به داداش امیر میاد؟
رویا هم تایید میکنه و با ذوق میگه:
- آره دقیقا این لباس برازنده خودشه
و داخل مغازه میریم امیر لباس رو میگیره و به سمت اتاق پرو میره با رویا و راحیل بقیه لباس هارو نگاه می کنیم. ماهان هم به فکر خودشه...
رویا یک کت و شلوار مشکی و براق انتخاب میکنه، امیرحسین با یک ژست خاصی از اتاق پرو میاد بیرون و باخنده میگه:
- چطوره خانوم ها؟
و روبه رویا ادامه میده:
- پرنسس من، آیا من را به همسری انتخاب میکنید؟
رویا هم میخنده...
گاهی عشق راهی برای شادیه اما به شرطی که هم عشقت پاک باشه هم معشوقت آدم درستی باشه...
امیرحسین بالاخره کت و شلوار مشکی رو انتخاب میکنه و پولش رو حساب میکنه ماهان هم یک کت و شلوار آبی کاربنی انتخاب میکنه و میریم بیرون...
حالا نوبت من و راحیل هست، که ساقدوش عروس هستیم.
#Part_27
امیرحسین و ماهان جلو راه میرفتند و ماهم عقبتر
رویا- یک مغازه میشناسم خیلی لباس مجلسی های قشنگی داره برای لباس بریم اونجا؟
- بریم.
رفتیم داخل، خانوم فروشنده زن بی حجابی هست که خودش رو با آرایش خفه کرده به لباس های رنگارنگ به انواع و اقسام مدل ها و رنگها...
یک لباس بلند و کالباسی رنگ توجه من رو به خودش جلب میکنه خیلی باحال و باحجاب به راحیل نشونش میدم که اونم تایید میکنه اول راحیل میره داخل اتاق پرو و لباس رو میپوشه دارم به بقیه لباس ها نگاه میکنم که دستی روی چشمهام میشینه و میگه:
- حدس بزن من کی هستم تا باز کنم؟
صداش خیلی آشناست، اینکه کیانای خودمونه،
با خنده میگم:
- خانم دکتر کیانا قربانی هستید؟
کیانا چشم هام رو بازمی کنه...
- چه خبر؟ اینجا چه میکنی؟
- باکسری اومدم خرید که دیدمت.
راحیل میاد بیرون و میگه:
- چطوره؟
تو این لباس دست کمی از فرشته ها نداره و عالی شده...
- عالی
راحیل- تو ام بپوش
من میرم داخل اتاق و عوض میکنم، به خوبی روی اندامم نشسته و برجستگی هام رو پوشونده...
- چطوره؟
رویا- وای چه خوشگل شدی! انشاالله عروسی بعدی عروسی تو!
منم که از تصور خودم کنار محمدرضا کیلو کیلو قند توی دلم آب میشه با پر رویی میگم:
- انشاالله
که راحیل مشتی به کمرم میزنه.
بعد حساب کردن پولش میریم بیرون، امیرحسین به دیوار تکیه زده و مشغول صحبت با مرد جوونی هستش که چون کج ایستاده چهرش رو به خوبی نمیبینم و فقط نیم رخ و صورتش که ریش کمی رو میبینم...
سرم رو پایین میندازم و به آرومی سلامیزمزمهمیکنم.
کیانا- اینم کسری داداش من
سرم رو بالا میارم، که کیانا روبه برادرش ادامه میده:
- اسرا جان دوست صمیمی من
کسری لبخندی میزنه و با صمیمیتی که انگار خیلی وقته هم رو میشناسیم میگه:
- خوشبختم، کیانا خیلی تعریف شما رو داخل خونه میکنه.
از صمیمیش خجالت میکشم و میگم:
- لطف دارن
به امیرحسین نگاه میکنم، امیرحسین آقا کسری رو از کجا میشناسه؟ امیرحسین که انگار از توی چشم هام کنجکاویم رو خونده جواب میده:
- شرکت بابا و شرکت آقای قربانی یک جورهایی هوای همو دارن و کسری ام رفیق صمیمی منه و مدت هاست باهم دوستیم.
خدایاشکر کنجکاویم برطرف شد.
#ادامهدارد..
#Part_28
بعد کمی صحبت ازهم خداحافظی کردیم. برعکس کیانا که ظاهر متوسطی داشت تیپ برادرش خیلی لات مانند بود، بی خیال بابا... اصلا به من چه؟ هرکس خودش میدونه و اعمالش، باید برای خودم یک تنبیه ای بذارم هوای نفسم خیلی پررو شده دوساعته دارم به پسر نامحرم فکر میکنم.
رویا دستش رو جلوی صورتم تکون داد که دست از فکر کردن برداشتم.
- جان؟
- میگم کارینداری بریم خونه؟
- نه بریم
رویا باشه ای میگه و به راه رفتنش ادامه میده، به سمت ماشین میریم.
*
با صدای راحیل از خواب بیدار میشم.
راحیل- پاشو رسیدیم.
از ماشین پیاده میشیم رسیدیم خونه عمه اینا قرار بود شب بابا بیاد دنبالم امیرحسین در رو باز میکنه...
- یاالله...یاالله
که عمه میاد بیرون میرم بغلش.
کلی سربه سر هم گذاشتیم و شوخی و خنده و بازی تا شب شد و بابا دنبالم میاد.
*
چشمهام رو باز میکنم و بعد خمیازهی کوتاهی از جام بلند میشم. به سمت آشپزخونه میرم مامان مشغول چیدن میز صبحونه بود.
مامان تا نگاهش به من میافته میگه:
- سلام، صبح بخیر
خمیازه ایمیکشم و جواب میدم:
- صبح تو ام بخیر
لقمهای برای خودم میگیرم که اسما میگه:
- میای بریم خرید؟
همونطوری که لقمه ای میگیرم جواب میدم:
- الان میخوام برم درمانگاه غروب بیا بریم.
که بابا میاد و روی صندلی مینشینه...
بعد خوردن صبحونه ام از جام بلند میشم و آماده میشم.
لباسم رو پوشیدم و اومدم پایین بابا کتش رو از روی مبل برمیداره و میپوشه مامان هم آماده میشه با مامان از خونه خارج میشیم و سوار ماشین میشیم و میریم بیمارستان.
#ادامهدارد...
#Part_29
رسیدم جلوی در بیمارستان از ماشین پیاده میشم. بعد سلام و احوالپرسی با خانوم ها به سمت اتاق دکتر میرم...
تقریبا همه چیز رو یاد گرفتم، تقه ای به در میزنم که با صدای بم و مردانه ای میگه:
- بفرمایید؟
در رو باز میکنم و داخل میشم...ایمان پشت به من ایستاده و داره بیرون رو نگاه میکنه.
- سلام
که به سمتم برمیگرده و با لبخند میگه:
- سلام اسرا خانوم خوبی؟
- ممنون
و روی صندلی مینشینه...
*
با صدای زنگ گوشیم دست از کارم میکشم و گوشی رو از جیبم بیرون میکشم اسم" اسما" روی صفحهی موبایل خودنمایی میکنه سریع جواب میدم:
- الو؟
- سلام آبجی خوبی؟ کارت تموم نشد؟
- ممنون خوبم، نیم ساعت مونده الان آدرس رو میفرستم تا تو برسی اونجا منم میام.
- چشم
و گوشی رو قطع میکنم، ایمان مشغول صحبت با خانوم رضایی هست به سمتش میرم و آروم صداش میزنم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برمیگرده و میگه:
- بله اسرا خانوم؟
- تدریس امروز تموم شد میتونم برم خونه؟
- بله، مواظب خودتون باشید.
و به سمت اتاق تعویض لباس میرم و روپوش سفید پزشکی رو از تنم بیرون میکشم و چادر مشکی خودم رو سرممیکنم.
کیفم رو برمیدارم و از اتاق خارج میشم.
- خدانگهدار
بعد خداحافظی از بیمارستان خارج میشم.
از پله ها میرم پایین که صدای کیانا رو میشنوم می ایستم که بهم میرسه و میگه:
- کجا میری انقدر تند خانوم دکتر؟
- با اسما میریم خرید میای؟
- آره
و باهم میریم ساجده امروز حالش خوب نبود و بیمارستان نیومد.
*
به سمت اولین مغازهی لوازم آرایش فروشی رفتیم، کیانا که از من بیشتر از مارک لوازم آرایش سر درمیآورد کمکم میکنه و بعد خرید چند قلم لوازم آرایش به سمت مغازهی شال فروشی ایمیریم تا شال همرنگ لباسم پیداکنم و بخرم.
#کنیززهرا۲۳۸۷♡
#کپیپیگردالهیدارد...
#ادامهدارد...
°•☆•°☆•°☆●♡●☆•°☆•°☆•°
#Part_30
بعد خرید به سمت خونه حرکت میکنیم، در رو باز میکنم و میرم تو اتاقم لباسام رو عوض میکنم که صدای زنگ گوشی بلند میشه "ساجده" است سریع جواب میدم.
- سلام خوبی؟
ساجده- سلام ممنون خودت خوبی؟ نتایج کنکور رو دیدی؟
- مگه اومده؟
ساجده- آره، زدی ماله منم بزن هرچی میزنم نمیاد
- باشه چشم، فعلا خداحافظ
- خدانگهدار
و از پله ها پایین میرم. دستهام از شدت استرس میلرزه...
مامان- خوبی؟ چیشده؟
- جواب کنکور اومده، استرس دارم
مامان روی مبل نشست و لپ تاب رو از روی میز برداشت.
کنار مامان مینشینم که میگه:
- پاشو برو اونور بشین
- چرا؟
- وقتی میگم گوش کن به حرفم.
و کمی اونطرف تر نشستم، استرس شدیدی دارم از شدت استرس با انگشتهام بازی میکنم که مامان با صدای بلندی میگه:
- وای اسرا
که استرس من رو چندبرابر میکنه با استرس میگم:
- ببینم؟
با قیافه جدیای میگه:
- اگر دوست داری تا شب گریه کنی ببین
وای اگر قیافش جدی نبود می گفتم حتما داره شوخی میکنه اما قیافش خیلی جدیه.
- واینه، یعنی درحد قبولی دانشگاه آزادم نیست؟
مامان سری به نشونهی تاسف تکون میده و میگه:
- اسرا واقعا ازت انتظار نداشتم، این رتبه کنکوره یا کد شارژ ایرانسل؟
بیطاقت میرم جلو و میخوام نگاه کنم که اسما میاد جلو و میگه:
- نرو خواهر من میبینی کلا روحیه ات نابود میشه ها
بهش توجهی نمیکنم و نگاهم رو به صفحهی لپتاب میدوزم که بادیدن رتبه ام جیغ میکشم.
امکان نداره این رتبهی دو رقمی متعلق به من باشه!
وای از ذوق دارم سکته میکنم بهترین دانشگاه پزشکی تهران... در باز میشه و بابا میاد داخل با ذوق میپرم بغلش و میگم:
- بابا مژدگانی بده
و جیغ میزنم.
#Part_31
برای بار آخر خودم رو داخل آینه چک میکنم. راحیل کنارم میایسته و با شیطنت میگه:
- بسه دیگه دل از آینه بکن خوبه عروسی تو نیست.
بهش لبخندی میزنم و باهمون لبخند میگم:
- بالاخره خواهرداماد که هستم.
راحیل- اونکه معلومه آبجی من از تو خوشگل شده حالا خواهرشوهر بازیت گرفته دست از آینه نمیکشی...
دوباره داخل آینه به خودم نگاه میکنم.
موهای مشکیم که خانوم آرایشگر وسطش تاج گلی گذاشته بود با گل های ریز و سفید ارغوانی رنگ که همرنگ لاک و رژلب من بود.
ریمل و خطچشم چشمهای مشکیم رو گیراتر و جذابتر کرده و با این که آرایشم کمه ولی صورتم خیلی جذاب شده البته از بس ریمل زده چشمهام سنگینی میکنه...
بالاخره از آینه دل میکنم و به سمت رویا که زیردست آرایشگره میرم.
رویاهم بسیار زیبا شده بود مثل عروسکها...
کار رویا تموم شد آرایشگر از رویا فاصله میگیره.
راحیل- عروس خانوم آقا داماد اومدن دنبالتون
***
ماشین رو مامان جلوی تالار پارک کرد، از ماشین پیاده میشم. شالم رو کمی جلو میکشم هنوز عروس و داماد نیومده بودند.
به سمت خانوم ها میریم و روی میزی که اسما نشسته بود کنارش مینشینم.
6 پارت خدمت شما 🌱
شرمنده بابت تاخیر
انشاءالله از فردا شب
به وقتش گذاشتهش میشه♥️🌱
دختر که باشی آرزوی پر کردن این ...🥀🥀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
❥•「 بِسْـمِࢪَبْاْلَذْےْخَلَـقْاْلْحُسَیْݩْ 」❥•
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠
روزچهارشنبہمجروحشدنشآخرین
ڪلاسحوزهروباهمبودیم...
ڪلاسڪہتمومشدسریعوسایلشو
جمعڪردکهبره؛
گفتیمآرمانڪجامیری؟
گفتامشبآمادهباشهستیم:)
گفتمآرماننرو
گفتنہ!بایدبرم..
بہشوخۍگفتیم:آرمانمیرۍشهید
میشیها!باخندھگفت
اینوصلہهابہمانمیچسبه:)
گفتیمبیاعڪسبگیریمشھیدشدی
میگذاریمپروفایلمون
نیومد؛هرکاریڪردیمنیومد:)
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟!!!
شهادت تنها بر ای زنده هاست....
آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نمی شوند...
باورتان اگر نیست که میشود زنده بود و نبود ، مرا ببینید!
و اگر زنده نبود و بود شهدا را ...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
«💔»
-
گفـت:حـٰاجۍکۍشھـیدمیـشم؟!
و؎درپآسـخگفـت:هروقـتآدمشـد؎!🙂🚶🏿♂
❴ #شھیدانه ❵
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
🔰اگر تذکر لسانی برای شما مقدور نمیباشد
کافی است متن بالا را چاپ نمایید و خیلی محترمانه به افرادی که اقدام به کشف حجاب نمودند، بدهید.
💠از آنچه از دستمان بر می آید دریغ نکنیم.
⭕️لطفا در انتشار این متن همراهی نمایید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Shahid_dehghann