eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از رمان
💜اورا💜 قسمت دوم خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که اول از همه زهرا و بعدش سجاد رو توی راهم میزاره آخ سجاد! اون روزی که رفتم بالا سر قبر پدرش تا گلایمو بهش بکنم و با قبر سجاد روبه‌رو شدم شکستم خورد شدم باورم نمیشد این قبر شهید سجاد صبوری باشه هی... دوباره اشکم جاری میشه ریموتو بر میدارم و درو میزنم تا باز شدنش یه دو دقیقه طول کشید همین که رفتم دیدم یهو یه سطل آب ریختن رو ماشین آنقدر ترسیدم که نزدیک بود سکته کنم با عصبانیت از ماشین پیاده شدم که دیدم مش رضا و خدیجه خانم با دو نوه های گلش وایساده ان برای خدیجه خانم که از خنده لپاش گل انداخته بود مردم مش رضام که خیل مردونه ولی آروم می‌خندید و هی سرشو تکون میداد آروشا خانم و امیر آقا دوتا نوه های پسر حاج رضان امیر 12سالشه و آروشا 5سالشه داشتم به این خانواده خوب و آروم خودم نگاه میکردم دیدن در باز شد و آقا آرمان (پشر حاج رضا) و زینب خانم (عروسیشون) اومدن داخل سلام کردم که با خوش رویی جوابمو دادن سوار ماشین شدم و ماشین تو پارکیک یکم جلو بردم کیف و گوشیم و برداشتم اومدم روسری مو درست کنم که نگاهم خورد به صورتم بغضم گرفتم اومدم دوباره گریه کنم که دیدم اتوشا داره میزنه به شیشه سریع بغضمو پس زدم و با لبخند بهش از ماشین پیاده شدم دستای کوچولو شو میگیرم تو دستم _سلام داداش ارمان _سلام آبجی زینب _به سلام ترانه خانم خوبین زینب میاد بغلم _سلام عزیز دلم دلم برات تنگ شده بود _دل به دل راه داره هر دو میخندم که با عشق بهش نگاه میکنم که میبینمت اتوشا داره چادر منو میکشه میرم سمت میگم جانم میگه _خاله بیا دستشو یجوری میاره که میخواد دم گوشم حرف بزنه _خاله جونم فقط بابام باید به مامانم اینجوری نگا کنه و گرنه چشمات از کاسه در میاد میخندم _چرا قیافش متفکرانه میشه _اخه خاله یه بار بابام گفت به مامانی چشمای کسیو که یه زینبم نگاه کنه در میارم بلند میخندم که همه نگاها بهم میشه _چشم ورپریده داداش آرمان میاد کنارم _خب با پرنسس من دلو قلوه میگیرین آروم میخندم بهش میگم انشالله خیرشو ببینید در جواب میگه سلامت باشید دست آروشا رو میگیره و با امیر میرن بالا زینب که داره با مادرشوهر پدرشوهرش حرف میزنه صدا میزنم _زینب خانم _جانم اومدم انگار داشت یه چیزی رو هماهنگ میکرد میاد سمت که چشمامو ریز میکنم میخنده که چال گونش میوفته رو دوتا لپاش _ترانه اینجوری نگام نکن دیگه یه مسئله شخصی داشتم _حالا دیگه شدم نامحرم ها اصلا من دیگه قهرم میرم سمت بالا که میوفته دنبالم منم پا میزارم به فرار زینب از قهر خیلی بدش میاد برای همین
💜رمان اورا💜 قسمت سوم داشتیم دنبال هم میزاشتیم که زینب کم آورد از بس از ته دلم خندیده بودم اشکم در اومده بود گریه ام گرفت وسط خنده خیلی سخته وسط خنده گریه ات بگیره انگاری بد ترین غم رو تو زندگیت داری وقتی گریه کردم زینب فکر کرده بود من گریه خنده است _بسه بسه ترانه فهمیدم خیلی خندید خواهش میکنم وظیفه بود عشقم _نه زینب برای او.... گریه نزاشت بقیه حرفم رو بزنم دویدم سمت اتاقم دیگه هیچی برام معنا نداشت آب خدا چرا نمیزاری من دو دقیقه شاد باشم درو قفل کردم از ته دلم گریه کردم هرچی زینب و آرمان صدام میکردن دیگه برام مهم نبود یاد دوسال پیش افتادم یاد اون موقعی که... شاد و شنگول برگشتم خونه دوتا دست گل بزرگ برای مامان و بابا گرفته بودم طرز بستن روسری و شال رو از زهرا یاد گرفته بودم دستش واقعا درد نکنه اودم کلید بندازم درو باز کنم شنیدم صدای خنده های بابا و مامان اونم ساعت 9شب خیلی خوشحال شدم که شادن از وقتی چادر انتخاب کردم بابا هی دونه دونه ازم چیزامو میگیره این گلا رو زهرا پولشو داده بود وگرنه پول من کجا بود؟ درو که باز کردم سلام بلند بالایی دادم که دیدم نشستن دارن تلوزیون میبینن با سلامم سرشونو برگردوندن _علیک اینو بابا با اخم گفت ولی مامان برعکسش بود _سلام مامان خوش اومدی بیا تو چشمام داشت از حدقه میزد بیرون ولی خیلی عادی رفتار کردم مامان اودم ستم بابا هم سریع بعدش بلند شد که بره صداش زدم برگرد گفت _چیه؟ _میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ زهرا بهم گفت احترام به پدر مادرم باعث میشه هم دلشون نرم بشه هم خودم دنیا و آخرتم تضمین بشه بابا با اخم بهم فهموند بگو دوتا دست گل از بس بزرگ بودم ی دونه ی دونه آوردم تو مامان ذوق کرد و گفت _وای ترانه من عاشق این گلام دست گولو با عشق بهش دادم و لپشو ماچ کردم و دستشم همین طور تو چشماش اشک جمع شده بود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜رمان اورا💜 قسمت سوم داشتیم دنبال هم میزاشتیم که زینب کم آورد از بس از ته دلم خندیده بودم اشکم در ا
سه پارت خدمت شما 😁♥️ عزیزان خبر خوبم این بود که رمان اورا فصل دومش رو گذاشتیم خدمت شما امیدوارم خوش تون بیاد💛 نویسنده رمان هم ادمین مون هست
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
بسم‌رب‌ّامیرالمؤمنین‌؏ورب‌ّفاطمه‌الزهراۜ♥️'!
انچھ‌ام‌ـروز‌گـ‌ذشت🖐🏾 .•شبتونـ فاطمے .• عشقتـونـ حیـــ♥️ــدرے °•مهرتونـ عباسے🌱•° 'آرزوتونـ همـ حرمـ اربابـ ان شاءالله🕌' یازینبـ مدد...✋🏻 •• نماز شبـ و وضو یادتونـ نرهـ📿•• التماس دعاے فرج ....♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ مولا به‌ عشق‌ق اباعبدالله‌ کار میکنن🙂♥️. _ چشم‌م‌ها خیره بھ محتوای نابش👇🏼✨. ˆˆ!' CLICK// https://eitaa.com/joinchat/435224774Cc4442b08dd . CLICK// https://eitaa.com/joinchat/435224774Cc4442b08dd .
• اخطار، خطر مبتلا شدن به کانال زیاد و بیش از حد مجازِ😁🤍✨. •
ما که ندیدیم ولی میگن ارتش، پسرای چریکیشو اینجا آموزش میدھ🙀🚷-- ± یه نگاه به پستاش بنداز خبرشو به ما هم بده 👀🔝🗞 𐋃 𝚓𝚘𝚞𝚒𝚗↷ https://eitaa.com/joinchat/205062203Cec028faabd
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..🌱♥️(:
🌱خوش آن دمی که بهاران قرارمان باشد ظهور مهدی زهرا بهارمان باشد...🦋🍃 عید تان مبارک باد💖🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عيدت مبارک..!عزیزدل‌ِخواهر
ممنونم که شدی بهترین اتفاق سال ۱۴۰۱💔😢 انشالله امسال بیام سر مزارت...:)💔
← یـه‌ روایــت ‌شنیــدم‌‌ بــرق ‌از‌ ســرم ‌پـریـد ؛ 🌹میگفــت اون ‌دنــیا‌ کسانـے ‌کـه‌ مےتونستـے امـر‌ به ‌معروفـشون ‌بکنے ‌و‌ نکردے 🌹یقه تو میگـیرن....❗️❕ 🌹مـیگن تـو‌ اگه ‌منـو امر بـه معروف میکردے اون گناهـُ نمـیکردم.. اینجا.گنـاه.ممــنوع ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
سلام علیکم ان‌شاءالله حال همگی اعضای کانال خوب باشه سال نو رو به همه ی شما عزیزان تبریک عرض میکنم ان‌شاءالله سال پر خیر و برکتی داشته باشین🌱✨
هدایت شده از -خ‌ـنـس³¹³
۵تا-الھےبه‌رقیہ-میگیدبرامون؟(: الهی‌رقیه‌خاتون‌‌،برات‌کربلاتـون‌روامضاکنه🌱
هدایت شده از  "ڪࢪانـہ‌؏شق "
میگن‌رفیق‌اونه‌که‌تورو‌میخندونه ؛ اما‌رفیق‌تراونکه‌که‌پای ِگریه‌هات‌میشینه ! ماپیش‌ِتوخیلی‌گریه‌کردیم‌حسین‌جانم♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ˹➜¦@karane_eshgh313˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خواهرم! نمیدونم چی بگم ...اما خواهری که حجابت کامله ...دمت گرم ...! به خاطر خون شهدا هم که شده نزار اون چادر از سرت بیافته حتما اگه شده به قیمت جونت...:) نزار مهدی فاطمه به خاطر گناهات خون گریه کنه...😢💔 آخه میدونی! هرگناهی که تو میکنی پای بابات نوشته میشه .آره تموم گناهایی که تو میکنی پای مهدی فاطمه نوشته میشه..! دلت میاد با این کارات دل مهدی فاطمه رو خون کنی..:)😢 خیلیا به خاطر چادر من و تو شهید شدن..!😢به خاطر حجاب من و تو ... به خاطر چادرت بجنگ ..و هیچ وقت اسلحه ات رو زمین نزار...! آخه میدونی همون چادری که روی سرته ..اسلحه توست 😢💔 مبادا با گناهات دل اما زمانو بشکونی..!
هیچ کس منو نمیبرد🙄 دیگه منم با خانواده رفتم✌️🏻
راستی خواستین برین اسپیکر حتما همراهتون باشه؛به درد میخوره😇
_یه دعوت‌نامه از طرفِ آقاسید‌الشهدا ؛ [ @Malja_ir ] نمی‌خوای ك دعوتِ‌شون رو رد کنی رفیق، مشرف شوید :)🌱 +....
_"..لا یکلف الله نفسا الا وسعها.." حتما میتونی تحمل کنی که خدا دچارت کرده!:) ‌@marze_faramoshi +چه متن قشنگی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜اورا💜 قسمت چهارم _ببخشید دختر مامان ببخشید اگه عذیتت کردم _وای مامان اشکال نداره گذشت دیگه رفتم سمت بابا _بفرمایید بابا رفتم لپشو ماچ کردم که هلم داد عقب که با چشمای اشکی و بغض دستشو ماچ کردم ک گفت _تموم شد خیلی تاثیر گذار بود این روحانیا یادت دادن از این کارا بکنی؟ ها؟ چی تو مخت کردن؟ این....... دستی به صورتش کشید گولو پرت کرد تو صورتم که به خاطر ته یکی از گلا یه خراش کوچیک روی پیشونیم ایجاد شد خیلی داشت میسوخت ولی بروز ندادم _بابایی _مرگ با بغض گفتم _بابای من __بابا جونم بابا منو نگا برگشت دیدم بابا داره گریه میکنه گ... ر.... ی... ه بابا و گریه مگه میشه _بابا.. دا.. ری.. گر.. یه... میکنی هق هقم کل خونه رو گرفته بود مامان اود کنارم بغلم کرد و گفت بشینم رو مبل و رفت با بابا صحبت کنه و بیارتش رو مبل تو این چند ماه انگاری مامان و بابا عادت کرده بودن مامان دلش نمیومد و یه مقداری پول نقد بهم میداد از بابا و مامان اجازه گفرتمو رفتم لباس عوض کنم خیلی سریع. یه بلوز و شلواری که یه عکس خانوادگی رو داده بودم برام بزنن روش رو پوشیدم نگا کردم به خودم و چسب زخم برداشتم و زخم پیشونیم رو بستم نگاه کردم به خودم هیکل عالی صورت خوب بود بد نبود و اما آرامشم عالی بود واقعا داشتم لذت می‌بردم و آرمش گرفته بود زندگیم سریع از خودم چشم گرفتمو رفتم پایین دیدم در قفله بعد یه صدا شکستی با صدای جیغ مامان یکی شد _مااااامااااااان مامان جیغ میزد و بابا داد میزد