فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حسین به عاشقاے ڪربلا🙂
این نامہ برسه به
جامونده ها💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
دلت که گیر باشد رها نمی شوی!
یادت باشد #خدا بندگانش را با آنچه بدان دلبسته اند، می آزماید..
#شهید_حاجمحمدابراهیم_همت🌷
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
🎙چشماتو ببند؛ خیال کن که با زائرایی!
چشماتو ببند؛ خیال کن که الان کربلایی!
#اربعین🖤
#خاطراتشهدا🌸
توی نمازجماعت همیشه
صف اول می ایستاد.
همیشهتویجیبشمهروتسبیحتربتداشت.
گاهیوقتهاکهبههردلیلی
تویجیبشنبود،موقعنماز درحسینیه
پادگان دنبال مهر تربت می گشت.
وقتی که پیدا می کرد،
این شعررازمزمه می کرد:
{تاتوزمین سجده ای،سربههوانمیشوم...}
شهید محسن حججی💔📿
کتاب:سرمشق📕📸
چرانمیخوایدقبولڪنید..
خـداۍفضایمجازےوخدایفضاۍ
واقعے،یڪیه؟/:
طرفتودنیاۍواقعےهرچیبگۍُداره!😐
تقوادارهادبدارهحجـابدارهسربہزیره
نمازشاولوقتھ،بانامحرمدرحدِسلامعلیڪ
صحبٺمیڪنهو ..
اما ڪافیه یڪے تو فضاے مجازے بهش بگه:
داداش/ابجـے :|
ازخودبیخـودمیشهانگاریقنـدتودلـشآبمیشه...نشددیگه!
یانمیخوایبگیریڪهخداحواسشبهتهست
یاداریبخاطرهبندههایخدابندگۍمیڪنے :)
#تقوا_در_فضای_مجازی 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میاد خاطراتم جلوی چشام😭💔
#اربعین
#حرم_لازمم
•| ﷽
❲صلےاللہعلیڪیااباعبداللہ♥️❳
امامحسین[علیهالسلام] :
همانابخشندهترینمردمکسیاست
که به آنکه بهاو چشم امید نبسته،
بخشش کند.
• کشفالغمة
♥️ زیرعلمتامنترینجایجهاناست:)
#شهیدآقامحمدرضادهقانِامیری
#صبحتون_شهدایی
یکشنبه: ۱۱/۷/۱۴۰۰
ذکر روز: یا ذالجلالو الاکرام ۱۰۰ مرتبه
بزرگیگفت:وابستهبهخداشو☝️🏻♥️
پرسیدم:چطوری؟!
گفت:چطوریوابستهبهیهنفرمیشی؟
گفتم:وقتیزیادباهاشحرفمیزنم...
زیادمیرمومیام...
گفت:آفرین!!
زیادباخداحرفبزن،
زیادباخدارفتوآمدکن...🙂✨
33.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☁️⃟¦🎥⇢#ویدئو
☁️⃟¦♥⇢#حاجقاسمسلیمانیـ
ٺنہارفٺےوبۍٺو،
موجےسرگردانم . .˼
📝| #خاطره
📚| #ابووصال
ڪتاب طلبه دانشجو،
#شهید_محمدرضا_دهقان🕊
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم
من به“قد قامت”یاران نرسیدم،ایکاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
رمان عشق گمنام
پارت ۵۲
نگاهی به ساعت کردم که همزمان با نگاه کردن من به ساعت اذان هم شروع کرد به گفت .
خدایا تعبیر خواب چیه ؟؟؟؟
بلند شدم دستگیره ی در رو به پایین فشار دادم در باز شد از اتاق اومدم بیرون .
رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا .
سجاده مو پهن کردم شروع کردم به نماز خودم سر نماز عادت داشتم که چشمامو ببندم ولی ایندفعه نمیتونستم هی خوابی رو که دیده بودم میومد جلو چشمام .
نمازمو وقتی تموم کردم رفتم طرف کیفم بازش کردم کیف پولم رو برداشتم ۳تا تراول ۱۰ در اوردم انداختم صندوق صدقه .
خدایا : صدقه از طرف امام رضا برای سلامتی آقا امام زمان .خودت نگهدار امام زمانم باش .
همیشه وقتی صدقه میخواستم بدم از طرف یکی از اهل بیت برای سلامتی امام زمان میفرستادم ..
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمیومد از یه طرف هم میترسیدم بخوابم ...
تصمیم گرفتم اتاقم رو تمیز کنم .خودم رو با اتاقم مشغول بعد از یک ساعت تقریبا تمیز کردنش تموم شد .نگاهی به ساعت کردم ساعت ۶ رو نشون میداد منم یک ساعت دیگه کلاس داشتم .
دیگه رفتم که برای اماده شدن به دانشگاه حاضر بشم .
یه تیپ مشکی زدم چادرم رو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون ،کسی داخل هال نبود خودم سویچ ماشین رو برداشتم آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین که شدم به آرمان پیام دادم (داداش من با ماشین خودم رفتم دانشگاه هواسم هست دور پارت کردم بعد از دانشگاه هم میخوام برم جایی )
ماشین رو روشن کردم راه افتادم طرف دانشگاه . پشت چراغ قرمز وایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم آرمان بود جواب داده بود ( لوس شدی ها فقط یبار بهت اجازه دادم اگه می فهمیدم دفعه های بعدی هم وجود داره نمیگذاشتم )
براش فرستادم (😊😘😉)
خندیدمو گوشی رو گذاشتم روی صندلی .
بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه کارتمو نشون دادمو وارد شدم .خدارو شکر استاد نیومده بود امروز هم با استاد اطلسیان کلاس داشتم .
توی فکر خوابی که دیده بودم ،،بودم که ......
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۵۳
شروین باقری از در کلاس اومد داخل وقشنگ نشست روی صندلی کناریه من که خالی بود حرصم گرفته خواستم جامو عوض کنم که دیدم هیچ جای خالی نیست .
شروین باقری: خانم زیبا متاسفانه جای خالی نیست بشینی خواهشا امروز رو کنار بنده بشینین .
نشستم یه لبمو میجوییدم ،بعد از چند دقیقه بالاخره استاد امد امروز هی خدا خدا میکردم کلاس زود تموم شه .
****
۲ ساعت کلاس هم بالاخره تموم شد کولم رو برداشتم از پله ها اومدم پایین از در خروجی دانشگاه اومد بیرون . به طرف ماشینم که ۲۰۰متر اون طرف در بود حرکت کردم قفل ماشین رو زدم که یکدفعه با پنچری لاستیک ماشین مواجه شدم آی خدایا الان اخه،؟؟؟؟
یه لاستیک زاپاس داشتم ولی بلند نبود پنچر گیری کنم، کسی هم که این موقع نبود ،بابا هم که مطب بود ،آرمان هم فکر کنم الان باید حوزه باشه .در ماشین رو قفل کردم .تصمیم گرفتم که بدون ماشین برم پاساژ ،.
چند قدم از ماشین فاصله گرفته بودم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاهی انداختم ،اااااااااااااااااااااااااااااای خدا این بشر اینجا چیکار میکنه.
رو کردم طرفشو گفتم : آقای شروین باقری خواهشا بفرمایید برید .
بدون اینکه به حرف من توجه کنه از ماشین پیاده شد اومد طرف من در شاگرد رو باز کرد گفت : بفرمایید سوار شید بانوی زیبا .
عصبانی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد خواستم یه جواب دندون شکنی بدم که یه نفر با صدای بلند عصبانی گفت : چیکار میکنی پسره ی بیشعوررررررر.
شروین باقری که خخیلی تعجب کرده بود. گفت : تو چیکاره ای دقیقا ؟؟؟
چقدر صداش آشنا بود اومد نزدیک تر ووای اینکه علی اقا عه تصمیم گرفتم حرفی نزنم . علی اقا یه نگاه ترسناکی بهم انداخت بعد رو به شروین باقری گفت : من نامزد این خانومم دیگه نبینم دورو برش بپلکی .
شروین باقری انگار که تعجب کرده باز یه خنده عصبانی سر داد گفت : کاری میکنم که این نامزدت بیاد طرف خودم .
علی اقا دیگه نتونست تحمل کنه بهش حمل ور شدو یه سیلی زد به شروین باقری .
شروین سریع خودشو نجات داد سوار ماشین شدو رفت .
علی اقا اومد طرف منو گفت : این ماشین مگه مال شما نیست ؟
میترسیدم حرف بزنم که دوباره پرسید : نشنیدین ؟
من: چرا مال خودمو پنچر شده .
علی اقا دستی کشید به موهاشو گفت : زاپاس دارین ؟
من: بله
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت54
الان نزدیک نیم ساعتی میشه که علی اقا مشغول پنچر گیری ماشینمه .
علی اقا: بفرمایید تموم شد .
من: ممنون .
خداحافظی کردو رفت ،فکر نمیکردم امروز همچین اتفاقی بیوفته تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش .
خودم هم سوار ماشین شدم راه افتادم به سمت پاسااژ تتصمیم گرفتم که اولین مغازه ای رفتم همونجا انتخاب کنم بیایم خونه اصلا حال خرید نداشتم بیشتر استرس اامشب رو دااشتم .
*
من: خانم این لباس حریره قیمتش چقدره ؟
فروشنده نگاهی به من بعد به لباس میکند میگوید :: ۵۶۰ تومن
لباس را برمیدارم میگویم همین را برام حساب کنین .
*
از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف پارکینگ راه می افتم پول پارکینگ را حساب میکنم و سوار ماشین میشوم .به سمت خونه حرکت میکنم . درر طول مسیر همش فکر میکنم اون از خواب صبح اینم از دعوا ظهر وحرفای شروین باقری پنچری ماشین .واقعا کلافه گیج شدم .
ذهنم رو خالی از هرچیزه منفی میکنم .
***
صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا اومدن بیا بیرون .
چادر رنگی ام را سرم میکنم وبه پایین میروم .برای استقبال اول خاله ،عمو وارد میشوند بعد ویدا ودر اخر علی اقا سبد گلی را طرف میگرد میگوید : خدمت شما .
سبد گل را میگیرم سبد گل پر از گل های رز آبی و قرمز هستن گل رز خیلی دوست دارم .
سبد گل را به آشپز خانه میبرم وروی اپن میگذارم در آشپز خانه می مانم تا مامان
با صدای به جوش امدن کتری از فکر بیرون می آیم
،قاشق غذا خوری رو بر میدارم وسه تا قاشق چای در قوری میریزم. و دوباره به فکر میروم .
با صدای مامان به خود می آیم : آوا جان دخترم بیا .
سینی چای را برمیدارم به سمت جمع میروم وقتی مرا میبینند تعجب میکنند وبعد میخندد .
وا چرا میخندد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۵۵
نگاهی به سینی چای می اندازم وای چرا اینا این رنگی شدن دقیقا ؟
از اون ور وجدانم میگه : مگه تو اصلا نگاه کردی ببینی ؟
دیگه که نمیتونم برگردم تصمیمم میگیرم بگردونم به سمت عمو میروم تعارف میکنم میخنند بعد یه استکان چای برمیدارم .
به همه تعارف میکنم آخرین نفر ویدا به سمتش میروم سینی چای را جلویش میگرم میخنند میگوید: کی بود که روز خواستگاری من میگفت هل شدی ریختی ،یکی نیست بتو بگه .
علی اقا انگار که حرف ویدا را شنیده باشد آرام میخندد .
روبه ویدا میگویم : باش بابا ....
وبه سمت آشپز خانه میروم سینی چای را میگذارم روی میز وبه طرف بقیه میرومکنار ویدا مینشینم .
خاله فیروزه میگوید : اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن حرفاشون رو بزنن .
بابا: آوا جان هوای بیرون خوبه برین اونجا باهم حرف بزنین .
بلند میشوم وبه بدون اینکه به عقب نگاهی بی اندازم راه می افتم به طرف در هال .
وارد حیاط میشوم قدم های علی اقا درست پشت سرم حس میکنم .
روی تاب مینشینم وعلی اقا هم روی صندلی اون طرف تاب .سر هردوتامون پایین .
هیچ حرفی نمی زنیم .بالاخره علی اقا سکوت را میشکند میگوید : بسم ...
منو که میشناسین .
من نه خانه دارم نه ماشین دارم ،ویدا هم گفت که حاضره ماشینش رو به من ،که من قبول نکردم .
من یه شغل دارم .
وروزی حلال میارم ، اول زندگی هم هیچی از پدرم قرض نمیکنم .شاید اول زندگی کمی سخت بگذرونیم .
من دیگه حرفی ندارم .
کمی فکر میکنم میگویم : من مشکلی ندارم همین که روزی حلال باشه بسه .
کمی دیگر حرف میزنیم ....
بلند میشوم میگویم: خب به نظرم دیگه کافیه .
علی اقا هم بلند میشود .
وقتی به جمع بقیه میریم خاله فیروزه میپرسه : خب چی شد ؟
سرخ میشوم سرم رو پایین میگیرم چیزی نمی گویم که ویدا میگوید: سکوت علامت ......
*
بعد از صحبت های بزرگترها قرار بر این شد که فردا یه صیغه خونده بشه که راحت تر حرفامون رو بزنیم .
**
روی تخت دراز کشیدم دارم به اتفاق چند ساعت پیش فکر میکنم .خدایا خواب نمیبینم ؟
ته دلم یه حسایی به علی آقا پیدا کردم ....
خدایا خودت کمکم کن .
چشمامو میبندم به خواب میروم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است 🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۵۶
با صدای آرمان که میگوید : آوا پاشو علی اومده .
بیدار میشوم . لباس مناسبی میپوشم به پایین میروم .
علی آقا روی مبل نشسته در حال ور رفتن با موبایلش است . سلام میکنم .نگاهی نمیکند فقط بلند میشود سلام میکند .
هنوز کمی خواب آلود هستم روبه آرمان که جلوی آینه وایساد میگویم : چرا از خواب بیدارم کردی؟
آرمان میخندد میگوید : خب امروز قرار بود بریم محضر که بین شما دو تا صیغه محرمیت خونده بشه .
تازه یادم می آید سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاقم میروم لباس های بیرونی ام را میپوشم که مامان از پایین میگوید : آوا آماده ای بریم ؟
چادرم را سرم میکنم از اتاق بیرون میروم .ومیگویم : آره حاضرم .
از پله ها پایین می آیم رو به آرمان میکنم میگویم : ویدا کوشش؟
آرمان : بیرون رفت داخل ماشین .
مامان: آوا صبحونه نخورین اول میریم آزمایشگاه ازمایش بدین اگه جوابش خوب بود میریم محضر .
میترسم میگویم : آزما....یش
مامان نگاهی بهم میاندازد میگوید: نگو میترسی .
جلوی علی اقا خجالت میکشم که بگویم: آره .
روبه مامان میگویم: نه کی گفته میترسم .
آرمان میخندد میگوید : مععععععلومه که نمیترسی .
واقعا میترسم .
علی اقا چه تا الان ساکت بود گفت: بریم که دیر میشه من برای ساعت ۸ نوبت گرفتم .
خاله فیروزه ،ویدا داخل یک ماشین
منو مامان آرمان هم داخل یک ماشین .
باباوعمو بخاطر ساعت کاریشون نتونستن بیان
استرس داشتم ،استرس اینکه جواب آزمایش بد باشه .
بالاخره بعد از نیم ساعت به آزمایشگاه رسیدیم .
منو علی اقا وارد ازمایشگاه شدیم ،بقیه هم همون بیرون ماندن .
علی اقا روبه من گفت : آوا خانم نگران هیچی نباشید ان شا الله که همچی خوب پیش بره .
سری تکان دادم به محض اینکه وارد شدیم اسممان را خوندن علی اقا اول رفت .
بعد از اینکه آزمایش داد به من گفت : آوا خانم برین داخل .
یه نفس عمیقی کشیدم وارد اتاق شدم .روی صندلی نشستم .اونی که خون میگرفت گفت : آستین رو بزن بالا .
همین کارو انجام دادم .
چشمامو بستم اونم سرنگ رو کرد تو دستم .
بالاخره تموم شد.آمدم بیرون علی آقا هم ااز روی صندلی بلند شد گففت: یکی دوساعت دیگه جوااب میاد میریم کنار بقیه تا جواب بیاد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
〖🌿'!🌝 〗
﴿🌙 #منبرمجآزے ﴾
حاجآقاپناهیانمیگفت :
الانداریحرصچیرومیخوری؟!
جوشمیزنےبرایچی؟!(:
بهـخودتبرگرد،بگو :
ـ چتشده؟!
ـ خدافوتشده؟!
ـ ضعیفشدهخدا؟!
ـ مهربونیشرفتھ؟!
ـ نمیبینہتورو؟!
ـ چیشدھ . . .؟
ـ حرصچیومیخوری^^؟🌱'
خُــداهسـٺ . . .💛🌼
ناشکریواسہچی؟!((:
امامعلے(ع):
براۍقائممادورهغیبتۍهستڪه
مدتزمانزیادۍطولخواهدڪشید..
#اللهمعجللولیڪالفرج♥
📸 #والپیپر 😍
| تصویری از حاج قاسم سلیمانی جهت استفاده در پس زمینه تلفن همراه📱
•
.
هنگامی که خدا جواب منفی به خواستههایتان
میدهد،از او تشکر کنید زیرا او برای شما بهترین
ها را میخواهد😇
#تلنگر⚡️
#شهید_محمدرضا_دهقان
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
مثلپدر ...♡ #شھیدحاجقاسمسلیمانے
•[ چقدر آه که از دل بر آمد از داغت
چقدر آدم عاشق شدهست مشتاقت♥️]•
#شھیدحاجقاسمسلیمانے