|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_چهارم مادرم با زهرا خانم احو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_پنجم
روز آخر سفرمون به مشهد یکم با دلنتگی در آمیخته شده بود
باید برمیگشتیم خونه قرار بود داداشم مرخصی بگیره که براش بریم خاستگاری
البته برن خاستگاری:/
وقتی به خونه رسیدیم چکمه ی بلند سربازیشو که دیدم ذوق کردم
البته نه بیشتر از مامان و بابام!😐
تا خواستم حرفی بزنم داداشم در آغوش مادرم جای گرفته بود
و من مات مات مات...
تا به خودم اومدم دیدم چمدونا باز شده
مامانم هی لباس میده به عباس بپوشه تا سوغاتیاشو پرو کنه
صورتش سیاه ولاغر شده بود ولی انگار دیگه از اون حالت سوسولی خارج شده
حالا میشد بهش گفت مرررررد😂
یک ماه پیش از دختر خاله ام رو برای داداشم خاستگاری کردیم
پس فردا جلسه ی سومه خاستگاریه دیگه میخوان این جلسه سر مهریه توافق کنن انشالله دیگه حله
چند وقت دیگه عروسی داریم(:
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_پنجم روز آخر سفرمون به مشهد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_ششم
روزچهارشنبه بعد از مدرسه مادرم به من و سرویسم سپرد که برم مسجد امام رضا
یه مسجد با در سبز فلزی و کاشی کاری های سنتی
در مسجد نیمه باز بود
هلش دادم و وارد ش شدم
یک حیاط دایره شکل و یک حوض و فواره وسطش
خیلی بزرگ بود!
به طوری که همه ی حیات توی قاب چشمام نمی گنجید !
قدم برداشتم، به گلدسته های
نیمه کاره ی مسجد نگاه میکردم
که زهرا خانم صدام زد :
نرگس جون ...سلام 😄
برگشتم سمتشون و جواب دادم :
سلام خوب هستید😅!
-بیا عزیزم نماز ظهر رو خوندن الان میخوان عصر رو بخونن
وضو که داری؟
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم
-پس بیا 🙂🚶🏻♀
تو واحد خواهران پر بود از دخترای هم سن و سال من
کلا 5 تا صف تشکیل شده بود
تو صف چهارم یه جای خالی پیدا کردم و اونجا نشستم
مهرمو گذاشتم رو زمین کمی بعد امام جماعت، نماز رو شروع کرد
نماز عصرم که تمام شد
زهرا خانم اومد پیشم
-قبول باشه
-خیلی ممنون^^
قبول حق :)!
طهورا کجاست؟
-پیش داییشه
نرگس خانم بیا پیشم تو دفتر چند روز دیگه میلاد امام زمان عج است خب کمکم کن واسه یکسری کارا
کوله ام رو برداشتم و پشت سر زهرا خانم راه افتادم
یه گوشه از دفتر مدیریت کارتون کارتون شکلات و کاغذ هایی که توشون حدیث نوشته شده بود، گذاشته بودن و چند تا دخترهم سن و سال خودم هم نشسته بودند و بسته بندی میکردند اونا رو
زهرا خانم منو به اونا معرفی کرد و احوال پرسی گرمی کردیم و من به اونا ملحق شدم
خیلی زود صمیمی شدیم
اونا هم مثل من فرم مدرسه تنشون بود
به خاطر همین از پوششم
احساس بدی نداشتم😶😅!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼『
🌼🌼
🌼🌼🌼『
🌼🌼🌼🌼『』
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_ششم روزچهارشنبه بعد از مدرسه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفتم
توی گفت و گو با اونا فهمیدم
سید مسئول بسیج مسجده
و خواهرش رو که مسئول واحد خواهران مسجده رو خانم کاظمی صدا میزنن
یعنی به فامیل شوهرش!
زهرا خانم منو که گذاشت پیش بچه ها خودش رفت ...
ماهم کارامون تا نزدیکای اذان مغرب طول کشید
بچه ها یکی یکی رفتن خونه
فقط منو شیدا موندیم که حسابی باهم صحبت کردیم
من داشتم کارتون های خالی شکلات رو یکی میکردم که در دفتر مدیریت مسجد رو زدن
درو باز کردم
سید رو دیدم که طهورا رو بغل کرده بود
بادیدن من یک لحظه مکث کرد
طهورا خندید و گفت خاله نرگسسسس
ودستاشو دراز کرد سمتم که بغلش کنم
یجوری که با سید برخورد نکنم طهورا رو گرفتم
و بردم تو دفتر
در دفتر خیلی سنگین بود و به راحتی باز نمیشد
حدس میزدم به خاطر همین سید خودش طهورا رو آورد دفتر
تا وقت نماز طهورا پیشم بود
انگار زهرا خانم غیبش زده بود
دست طهورا رو گرفتم و باخودم به سمت صف های نماز بردم
وقتی از سجده سرمو بلند کردم طهورا نبود😰
نمازمو با استرس و دلهره تمام کردم
بدون تعقیبات از جام بلند شدم و همون جا تا ته مسجد رو دید زدم
انگار تو دلم رخت میشستن
کولمو برداشتم و با بغض رفتم تو حیاط مسجد
وقتی دیدم تو حیاط هم نیست ،بغضم ترکید
تکیه دادم به دیوار مسجد و فقط گریه کردم
همش دلم شور میزد ...
دیگه خیالات ولم نمیکرد..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هفتم توی گفت و گو با اونا فه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هشتم
با همون چشمای خیس راه افتادم که برم یه گوشه ی دنج مسجد گریه کنم
توی حیات پشتی مسجد یه صندلی دیدم کهزیر یه پنجره بود
یه نگاهی به صندلی کردم تمیز بود
بدون وسواس روش نشستم
و هق هق گریه هام بلند شد
کل حیاتو با گریه گشته بودم
حالا اومده بودم تو تنهایی گریه کنم
خیلی بلند گریه میکردم
پاهام رو جمع کردم تو بغلم و پیشونیمو روی زانو هام گذاشتم
صدای گریه هام که قطع شد
یهو احساس کردم یه صدایی میاد انگار دو نفر دارن باهم حرف میزنن
-بی معرفت شدی داداش حسین، بهونه ی زن و بچه میاری واسه ی ما؟زنت از رفیقات که مهم تر نیست؟😂
-ای بابا مگه میزاره از کنارش جُم بخورم !😬داش ممد زن نگیریا از من به تو نصیحت زن نگیر😪!
-نه بابا کی به من زن میده😂؟
همینجوری داشتن راه میرفتن و حرف میزدن که به من رسیدند
هر دوتا با دیدن من سرشونو انداختن پایین
که متوجه شدم یکی شون سیده!
سریع از جا پریدم و گفتم
سید طهورا کجاست؟
وقتی به من دادینش خانم کاظمی اصلا نیومد
طهورا همش پیش من بود
ولی سر نماز غیبش زد
همه جا رو دنبالش گشتم نیست
شرشر اشک چشمام میبارید ..
قلب سید از نگرانی میتپیدصدای نفساش رو میشنیدم، حتما بیشتر از من نگران شده بود!
فی الفور گوشیشو در آورد و زنگ زد زهرا خانم
-سلام زهرا کجایی؟
طهورا پیشته؟
-سلام داداش تو ماشینم رضا اومد دنبالم، دارم میرم خونه، اره طهورا پیشمه ، چطور؟؟
از عمد صدا رو گذاشته بود رو بلندگو تا من هم بشنوم
نزدیک گوشی شدم و گفتم
سلام خانم کاظمی
من فکر کردم طهورا گم شده!
-سلام عزیز دلم
ببخشید شما که داشتین نماز میخوندین من انتهای مسجد بودم طهورا منو دید اومد سمتم
باید بهت میگفتم ، اصلا هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
واقعا ببخشید عزیزم
-نه مهم نیست خدا ببخشه😊
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_نهم گوشی رو که قطع کرد از سی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_دهم
لباسامو که عوض کردم
از شدت خستگی میخواستم بخوام که یادم اوند نماز عشاءم رو نخوندم🤦🏻♀
تو رکعت سوم که بودم
صدای داد و بیداد های عباس میومد
در به صورت وحشتناکی باز شد
تسبیحم از تو دستم افتاد
رگای گردن عباس 4 برابر شده بود
داد زد : اون پسره کی بود که رسوندت؟
هاااا؟
با چه اجازه ای با اون اومدی خونه؟
تاکسی بود؟
به من چرا زنگ نزدی من میومدم دنبالت!
-از ترس زدم زیر گریه
-من دارم باهات حرف میزنم چرا گریه میکنی؟ جوابم رو بده!
-گوشیم باهام نبود
شمارتو حفظ نبودم
زنگ زدم خونه
اونم سه چهار بار!
ولی کسی جواب نداد
تازه بابا اون پسره رو میشناسه
عباس با مشت کوبید به در
تنم یکهو لرزید
-وای به حالت ! نرگس به خدا قسم قلم
پاتو میشکونم
اگه یکبار دیگه اینجوری با مرد غریبه نصف شب برگردی خونه
مسجد میری باریکلا
ولی برگشت یا من میام دنبالت یا بابا
درغیر این صورت تو مسجد هم که شده میخوابی
ولی تنها یا باغریبه برنمیگردی!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_دهم لباسامو که عوض کردم از
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_یازدهم
روز بعد سرویسم شروع به غر زدن کرد که:
من وظیفه ندارم تو رو مسجد ببرم
من میرسونمت خونه
سرمو چسبوندم به پنجره و بهش گفتم پس خونه پیادم کنید 🙄
توراه مسجد بودم که یه ماشین مرتب شروع به بوق زدن کرد
تا اینکه جلوم ایستاد
داخلشو نگاه کردم
رفیق سید بود همون که به سید پیله کرده بود منو برسونه
اسمش فکنم حسین بود
خانمش هم باهاش بود
-سلام ، برسونیمتون
-سلام نه ممنون ، میرم خودم
هرچقدر اصرار کرد راضی نشدم
دیگه توبه ..
عباس به اندازه ی کافی دیروز زهره ام رو ترکوند
رفتم تو مسجد
تا شب مشغول کار فرهنگی بودیم
بعد از نماز نزدیک ورودی مردا ایستادم تا عباس رو پیدا کنم
داخل مسجد رو نگاه کردم
سید ایستاده بود و کلی پسربچه ی قد و نیم قد دور و برش چرخ میزدند
باسوالاشونفرصت حرف زدن رو ازش گرفته بودند
بچه ها رو با یه ترفند نشوند و شروع به صحبت کرد
تا خواستم برگردم عقب ، به عباس خوردم
-کجا رو میپایی؟
-سلام
-سلام، جوابم رو بده
-فکر کردم هنوز تو مسجدی داشتم دنبال تو میگشتم
-اون پسره که رسوندت ، از بچه های این مسجده؟
-آره چطور؟
-کدومشونه دقیقا
-داخل مسجد رو ببین ، معلم گروه چهارم ، سمت راست مسجد
کفشاشو در آورد
آستین پیراهنش رو کشیدم
صبر کن عباس، توضیح میدم
تورو خدا نرو
آبروم رو نبر
من که بهت قول دادم
بیخیال شو داداش
اگه بخوای خودم ماجرا رو برا تعریف میکنم
تو رو به امام زمان"عج" نرو
آستینش رو از دستم کشید
-نترس کاریش ندارم
-گریه ام گرفت
تقصیر سید که نبود یکی باید
به حساب رفیقش برسه
تو دلم نذر کردم هزار تا صلوات، نه ،اگه درست بشه دو هزارتا صلوات
فقط سید و عباس با سر و روی خونی از مسجد بیرون نیان همین!
#بهقلم_هانیهباوی🌾
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_یازدهم روز بعد سرویسم شروع ب
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_دوازدهم
خودموعقبکشیدم
کناردیوارچشامو رویهم فشردم
واشکام به سختی از گونه هام لیز خوردن
زیر لب صلوات میفرستادم
قلبم تو سینم میکوبید
انتظار داشتم تا دقایقی دیگه
با بدترین لحظه ی زندگیم رو به رو بشم
به خودم جرأت دادم و
به داخل مسجد نگاه کردم
سید و عباس همو بغل کرده بودن و
هق هق گریه میکردن😳
گریه هاشون از من شدید تر بود
من فقط به نذر ۲هزار تاییم فکر میکردم😐🤦🏻♀
همین جور هاج و واج خیره شدم بهشون😶!
که در همون حین نشستن یه گوشه ی مسجد مدت زیادی حرف زدن
منم که دیدم اینجوریه
رفتم سمت واحد خواهران و گرم صحبت با هم مسجدیام شدم
یادم می اومد که عباس بچگیاش یه دوستی داشت که اسمش محمد موسوی بود
اونا هم تو مدرسه باهم بودن هم توی مسجد.
ولی نمیدونم چرا این به ذهن من نرسید که ممکنه این همون محمد موسوی باشه،فقط در سایز و ابعاد بزرگتر!
وقتی با عباس سوار ماشین شدم
سکوت کردم
یکهو عباس گفت وای میدونی کیو دیدم؟
-آره محمد موسوی بود دیگه!
-وای وای نرگس ، وقتی نگاش کردم قند تو دلم آب شد چقدر عوض شده بود ، درست هفت سال میشه که از هم جدا شدیم
آخرین بار که دیدمش فقط ۱۶سالمون بود...
شاید اگر به خاطر درس و مشق مسجد رو ول نمیکردم اینهمه سال فراق اون رو نداشتم
- خب چرا دیگه از هم سراغی نگرفتین؟
- نمی دونم، هرزگاهی بهش فکر میکردم ولی مشغول درس و مدرسه شدم بعدشم که کنکور بودو...
نشد دیگه ، دست سرنوشت بود !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_سیزدهم به خاطر شروع امتحانات
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_چهاردهم
تا دو بعد از ظهر تو مسجد بودم
میخواستم زنگ بزنم عباس
گفتم حتما باز طبق معمول با معصومه رفته دور دور🙄
باهاش تماس گرفتم
معصومه برداشت
الو سلام نرگس چطوری؟
-سلام عباس کجاس؟
-رفته خریدکنه، من تو ماشین منتظرشم
-معصوم خیلی خرج رو دستش ننداز این بدبخت سربازه،پولش کجا بود😐
-رفته برا خودش خرید کنه نه من:/
حالا چی شده از ما سراغ میگیری؟
-مسجدم بیاید دنبالم
-باشه بهش میگم🙂
-مرسیخداحافظ
-خدانگهدار عزیزم
معصومه دو سال ازم بزرگتر بود
خیلی از اوقات باهم بودیم
با وجود تفاوت سنی ای که داشتیم خیلی باهم سازگار بودیم
از لحاز فرهنگی خیلی باهامون منطبق بود
وتنها کسی بود که عباس رو میتونست رام خودش کنه😐😂
عباس که اومد مسجد معصومه باهاش نبود!
-معصوم جونم کو😕؟
-اولا سلام دوما خونه ی ماست
مامان ازم خواست ببرمش خونمون که اندازه هاشو بگیره تا براش چادر بدوزه
-سلام، اِههه پس میبینمش
-آره ولی نه زیاد
-😐💔
#بهقلم_هانیهباوی
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_چهاردهم تا دو بعد از ظهر تو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_پانزدهم
برای اینکه نشون بدم ناراحتم
دیگه هیچ حرفی نزدم..
عباس هم که فهمید دارم
خودمو لوس میکنم
سر لجم هیچی نگفت..
داشتم از هوای مدیترانه ای و مناظر بسیار زیبای خیابان لذت میبردم که
دیدم عباس تو اتوبان داره مارپیچی میرونه😐
- چی کار میکنی؟
- هیجان وخطر
- چی به سرت زده باز؟
حرفی نزد !
یا درست رانندگی میکنی یا جیغ میزنم
- لووووس
به حرفم توجه نکرد ادامه داد
هر لحظه نزدیک بود به یه ماشین بزنه
صدای بوق ماشینا تو سرم بود
همش خدا خدا میکردم
این کار دست منو و خودش نده
میدونستم عباس دین و ایمون حالیشه
- عباس
- هوم
- میدونی سلب آرامش مردم
و ترسوندنشون حق الناسه
طبق قانون هیچ راننده ای حق نداره
اینجوری برونه
از لحاظ شرعی برخلاف قانون جمهوری اسلامی ایران عمل کردم حرامه!
پاش رو پدال ترمز فشار داد
ماشین با صدای کشیدگی چرخ روی آسفالت، ایستاد ، بوی لِنتا خیلی اذیت کننده شده بود
- راست میگیا
نه من نه اون دیگه حرف نزدیم !
رسیدم خونه
چادر و روسریم رو در آوردم و نشستم پیش
مامانم و معصومه
مثل اینکه امروز رفته بودن به چند تا تالار عروسی سر بزنن
ولی قیمتا سرسام آور بوده
از طرفی هم هر تالاری راضی به نبودِ آهنگ نمیشد
پریدم وسط و گفتم مسجد!
واسه چند لحظه همه ساکت شدن
عباس هم فکر فرو رفت
معصومه گفت: چه فکر خوبی
دیگه هم غر غر نمیشنویم که چرا آهنگ ندارید چرا کسی نمی رقصه، میگیم مسجده دیگه😁!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_پانزدهم برای اینکه نشون بدم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_شانزدهم
مامان گفت : نه نمیشه ، مسجدحرمت داره ،
نمیشه چند نفر با قیافه های بَزَک کرده
و هفت قلم آرایش بیان مسجد!
-خب خانما میرن حسینیه ، مردا مسجد
عباس همچنان نظاره گر بودوحرفی نمیزند !
اما معصومه راضی بود
از پیشنهادم خوشش اومده بود
چهره ی خندونو بارضایتش اینو نشون میداد!
-باید با بابات صحبت کنیم
معصومه شما هم با مامان و بابات صحبت کن
تا ببینیم چی میشه
بابا که اومد
ناهار گذاشتیم
بعد از غذا من ظرفا رو جمع میکردم و به مامانم با چشم و ابرو میگفتم که به بابام ماجرا رو بگه😅!
معصومه هم که از من عجول تر بود ، رفت پیش مامانم نشست و در گوشی یه چیزایی گفت و مامانم به نشانه ی تایید سرتکون داد.
من و معصومه نشستیم تو آشپز خونه و فال گوش ایستادیم واسه حرفاشون
-آقا راستش امروز بچه ها رفته بودن به یکی دو تا تالار عروسی سر بزنن ولی با دیدن قیمتا هوش از سرشون پرید
حالا پیشنهاد دادن مراسم تو مسجد گرفته بشه البته با رعایت حرمت مسجد !
- باید پیگیرش بشم ببینم امکان پذیره یا نه ، و شرایطش چطوره ...
اتفاقا ازدواج امر مقدسیه قرار نیست مسجد فقط برای عزاداری باشه!
معصومه سینی چای رو برداشت و رفت سمتشون
به همه چای تعارف کرد و پیش عباس نشست
و سریع گفت: بابا عباس هنوز نظرش رو نگفته !
عباس برای یه لحظه نگاهش رو معصومه خشک شد
عباس نگاهش رو به سمت بابا برگردوند وگفت : برای من فرقی نداره ، رضایت معصومه و شما شرطه!
عروسی مسئله ی مهم و حیاتی ای نیست
فقط یه رسمه
چیزی که زندگی انسان ها رو بنیاد میده
اخلاق مداری و گذشته !
-بابا حتی اگه یه شام ساده هم باشه کافیه ، بقیه ی خرجا اضافه ست
به دیوار آشپز خونه تکیه دادم !
چقدر قشنگ و ساده میخواستن زندگیشون رو شروع کنن، یه زندگی به دور از تجملات !
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
🌼 ✨』
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_شانزدهم مامان گفت : نه نمیشه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هفدهم
یک ماه دیگه قرار بود مراسم عقد باشه
یه عقد ساده تو حرم علی بن مهزیار (:
من از دو هفته قبل عقد به مامانم پیله شدم که باید من قند بسابم بالا سر عروس😁
آخرشم همون جور شد که میخواستم
عاقد نشست و شروع کرد
در همین حال یه مرد شد
سید بود!
حدس زدم عباس بهش اصرار کرده تا بیاد
بیخیال شدم و قندمو سابیدم😅
از حلقه و عسل و اینا که بگذریم
نوبت تبریک و روبوسی بود
تا نوبت من شد که بیام معصومه رو ببوسم
سید هم نزدیکِ عباس شد تا بهش تبریک بگه
در همون لحظه معصوم دسته گلو کوبید تو سرم😳
عباس یه نگاهی کرد ولی مال سید نیم نگاه بود ، پخی زدن
از خجالت سرخ شدم😢..
عباس گفت داداش ایشالا روزی خودت
سید دستشو گذاشت رو سینه شو گفت:
فعلا شما برید ، نوبت به ماهم سر وقتش میرسه😅
دوسال بعد
سالآخرموکنکوریام
یک ماه دیگه هم عمه میشم
تومسجد منو مسئول بسیج خواهران کردن
تدریس کلاس توحید مفضل هم بامنه(:
طهورا داره میره پیش دبستانی
البته الان دیگه تنها نیست
دوتا داداش دوقلو هم داره😅
که یکی درمیون جیغ میزنن
تا اون یکی ساکت میشه
بعدی صداش در میاد😥
بنده ی خدا زهرا خانم
پدرش در اومده
برای نگه داری دوقلو ها کمک نیاز داشت
گاهی اوقات میرفتم خونه پیشش کمک میکردم
البته از جانب طهورا بیشتر کمک میکردم
باهوش بود درسش میدادم
طهورا رو که سرگرم میکردم
زهرا خانم بیشتر و بهتر به کاراش میرسید
شوهرش هم که معمولا ماموریته!
تو این دوسال مهدیه رو هم پابه پای خودم مسجد میکشوندم😂
واسه کنکور هم تو مسجد دوتایی مباحثه میکردیم ما دوتا پایه های ثابت بودیم گاهی شیدا و زینب هم میومدن.
ولی چون رشته ی منو مهدیه معارف بود و شیدا و زینب انسانی ، فقط دروس مشترک رو مباحثه میکردیم
صبح و شبمون تو مسجد بود
نصف وسایلمون تو خونه ، نصفش تو دفتر مسجد😅
مربیا و مسئولین مسجد و دوستای مسجدیمون مثل خانواده ی دوممون شده بودن!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریہیسید #پارت_هفدهم یک ماه دیگه قرار بود م
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریہیسید
#پارت_هجدهم
جزوه هامو به زور تو کیف جا کردم
سویچماشین بابا روبرداشتمو
روندمسمتمسجد
اخلاقخاص خودمو داشتم
معلم مورد علاقهی هفتمیا بودم
به اصرار بچه ها شدم سرگروهشون
حالا توحید مفضل رو که مدتها براش مطالعه کرده بودم رو باید واسه ی این اعجوبه ها تدریس میکردم😅 .
قبل از ورود به کلاس یه سری هم به دفتر آقایون زدم.
در زدم ، صدای حاج آقا گلستانی امام جماعت مسجد اومد: بفرمایید
کفشامو در آوردم و وارد شدم
من : سلام علیکم
تا حاج آقا منو دید بلند شد و ایستاد
- علیکم سلام
میخوام مدارک مربوط به بسیج رو به آقای موسوی بدم، ایشون تو اتاقشون تشریف دارن؟
- بله
- تشکر
در اتاق بسیج رو زدم ، در نیمه باز بود
با در زدن من هم بیشتر باز شد
وارد شدم
سلام علیکم آقای موسوی !
- سلام بفرمایید
صداش گرفته بود گریه کرده بود
چشام جورابامو نگاه میکرد ولی گوشام صداشو میشنید
- خیر باشه ، اتفاقی افتاده؟
- نه ، اینا مدارک اعضای بسیج اند؟
- بله بفرمایید
- ممنونم ، کار دیگهاینداشتین؟
- نه،خدانگهدار
-یاعلی
تابه چارچوب در رسیدم
سیدبلندگفت:
خانمقاسمی،خانمقاسمی
-بله؟
- به بچه هاتون بگید ، قراره اردو ببریمشون، شهید آوردن
- با شنیدن اسم شهید بغض گلومو گرفت
- کجا، گلزار شهدا؟
- بعد اعلام میکنیم چون یکسری هماهنگیا مونده!
- چشم خیلی ممنون
رفتم سرکلاس
-سلاااااام بچه ها
حالتون چطوره ؟
- سلام خانم،عالییی😁
-دخترا آروم باشید تا بهتون یه خبر خوب بدم!
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد