|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را...💗 قسمت صد و ششم چادر رو از سرم کشید و داد زد -این چیه؟؟این نکبت چیه
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او را...💗
قسمت صد هفتم
یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رفته بودم!
هنوز نتونسته بودم با کار مرجان کنار بیام که این قضیه پیش اومد.
اینقدر گریه کرده بودم که چشمام میسوخت.
موندم وسط یه دوراهی؛
یه طرف مامان،بابا،پول،مرجان
ویه طرف خدا!
میدونستم خدا از همه بهتره اما واقعا شرایط سختی داشتم...
علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمی بابا و مرجان شدیدا دلم گرفته بود...
اون شب،با گریه خوابم برد...
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم،
حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بغ کرده بودم و تو خودم بودم.
دیروز تولدم رو جشن گرفته بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون،سقط بشم
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
تنها حرفی که زهرا بعد از تعریف قضایای دیشب زد،این بود که
"توبه به معنی تموم شدن روزای سخت نیست!
بلکه تازه شروع امتحانای خداست تا معلوم شه که چند مرده حلاجی!
تا معلوم شه که راست گفتی یا نه!"
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.
قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
حتی نمازم رو هم نخوندم!
و شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
برام از همه بدتر این بود که بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم!
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود!
-بله؟
-سلام خانوم.وقت بخیر
-ممنونم.بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،
یه خانومی رو آوردن اینجا،
حال خوبی ندارن.
به شماره ی مادرشون که تو گوشیشون بود زنگ زدیم اما جواب ندادن.
-چی؟کی؟؟
حالش خوبه؟؟
-نگران نباشید؛
ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،
هیچکس به جز مرجان نمیتونست باشه!
خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
یکم فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا میرفت،
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ پر کنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغشو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم میچرخید.
دستم رو گرفتم به دیوار و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم....
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم....😭😭😭😭
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او را...💗 قسمت صد هفتم یاد صبح افتادم که اونجوری با انرژی از این اتاق بیرون رف
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او_را...💗
قسمت صد و هشتم
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم...
ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد...
یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش،
و موهاش رو ناز کردم.
-دیدی گفتم نرو!
گفتم خودم میبرمت بیرون،
باهم خوش میگذرونیم...
مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود.
صمیمی ترین و تنها دوستم تو تمام این سالها....!
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم،
احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه!
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،
الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم...
بلند شدم و بدون هیچ شکی برگشتم خونه.
نمازم رو خوندم و چادرم رو از کمدم برداشتم.
بوسیدمش و تو دلم گفتم
"تو خودت بالاترین ثروتی!"
🍁"محدثه افشاری"🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را...💗 قسمت صد و هشتم بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم. هر دکتر و پرستاری
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او_را ...💗
قسمت صد و نهم
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود.
باید میرفتم دانشگاه.
تصمیم سختی بود اما احساسم میگفت به همه سختیاش میارزه!
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه.
دلم براش لک زده بود...
روسری هایی که زهرا برام خریده بود رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت،برداشتم.
کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش.
چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم.
بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن.
سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم،
وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم تو حال.
بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد.
سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز.
خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم!
-کارت های بانکی!؟؟
پلک زدم و برگشتم طرفشون،
کارت ها رو از کیفم دراوردم و گذاشتم کنار سوییچ.
-از این ببعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی!
همین.
و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته!
چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم!
دیگه هیچی نداشتم.
قلبم تو سینم وول وول میخورد اما سعی میکردم به نگرانیهاش محل نذارم.
زیرلب با خدا صحبت میکردم تا کمی آروم بشم.
کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی،خوشحال شدم.
برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم!
وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد،
زهرا بود!
قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم.
-چه خبرا عروس خانوم؟
کی پس بیام نیناشناش؟؟
-ان شاءالله آخر همین هفته عقدمونه...
تو چه خبر؟
تصمیمت رو گرفتی؟
-فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا!
با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم!
-واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی....
-آره واقعا!
بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره!
خخخخخ...
-دیوونه!
-نمیدونم قراره چی بشه زهرا!
واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم!
هیچ کسو....
و تو دلم گفتم "کاش سجاد رو داشتم!"
قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم!
با صدای اذان،رفتم سمت نمازخونه.
این بار همه چی برعکس شده بود!
زهرا با ماشین اومده بود دنبال من!
-خوشحالم برات ترنم.
برای اینکه پا پس نکشیدی!
-راست میگفتی زهرا...
بعد از توبه،تازه امتحانهای خدا شروع میشه!
تازه سخت میشه،ولی همین که میدونی خدا رو داری و اون مواظبته،
قوت قلبه!
هیچکس نتونست به مرجان کمک کنه زهرا!
وقتی آدما اینقدر ناتوانن،چرا باید خودم رو معطل خواسته هاشون کنم.
بعد از چندلحظه مکث پرسیدم
-راستی تو مگه ماشین داشتی؟؟
-بله که دارم.چیه به قیافم نمیخوره؟؟
-آخه همیشه مترو سواری!!
-آره خب،راستش من یکم تنبلم.برای زدن تنبلیم چندماهی میشه که خیلی با ماشین بیرون نمیرم!
-هه...پس شما مذهبیهام از این تمایلات سطحیا دارین!!
نمیدونستم کجا میره!
تو سکوت به خیابون ها نگاه میکردم.
دلم آروم نبود...
نمیدونستم چمه!
-ترنم؟؟
با صدای زهرا به خودم اومدم!
-چیزی شده؟چرا اینقدر ساکتی؟؟
-نه.نمیدونم!
زهرا؟-جان دلم؟
-بنظرت عشق،لذت سطحیه؟؟
-تا عشق به چی باشه!!
-چه عشقی سطحی نیست؟
-خب عشق به خدا و هرعشقی که در راستای اون باشه.
چیشده؟؟خبریه؟؟
عشق عشق میکنی!
-زهرا؟
اگر عشق،بخاطر خدا نباشه،باید ازش گذشت؟؟
-خب تو که بهتر میدونی،هرچی که بخاطر خدا نباشه،
آخر و عاقبتش جالب نیست!
-پس باید گذشت!
-ترنم؟؟مشکوک میزنیا!
نمیگی چیشده!؟
اینقدر دلم گرفته بود که حال جواب دادن به سوال زهرا رو نداشتم.
بغضم رو قورت دادم و به سجاد فکر کردم...
-دیگه خبری نیست!
حالا دیگه میخوام بگذرم!
من از همه چی بخاطر خدا گذشتم،
بجز یهچیز...
میخوام حالا از اونم بگذرم!
چشمم تارمیدید!
پلک زدم و اولین قطره ی اشکم مهمون روسری جدیدم شد...
ادامه دادم،
-یه جمله ای چندوقت پیش دیدم،
بنظرم خیلی قشنگ بود.
نوشته بود
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...!"
-چه جمله ی قشنگی!کجا دیدیش؟
-تو یه دفترچه...
و دومین قطره ی اشکم هم ،به قطره ی اول،ملحق شد!
-میخوام برسم زهرا!
میخوام بگذرم که برسم!
من همه عشق های زمینی رو تجربه کردم.
هیچکدوم به قشنگی این عشق آسمونی نبودن!
من نمیتونم به این یه ذره ای که چشیدم قانع بشم!
من میخوام مال خدا بشم...
میخوام لمسش کنم با تمام وجود!
باید تو حال من باشی تا بفهمی حال تشنه ای رو که به آب رسیده،اما حالا قطره قطره داره از اون آب میخوره!
من میخوام این جام رو سر بکشم...
من میخوام مست خودش بشم!
ولی این مورد آخر یکم برام سخته!
-یادته گفتم هروقت کارت گیر کرد،
دست به دامن شهدا شو!؟
🍁محدثه افشاری🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را ...💗 قسمت صد و نهم صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
💗رمان او_را...💗
قسمت پایانی
یکدفعه مثل فنر از جا پریدم!
شهدا...شهید...
-زهرا میشه بری بهشت زهرا؟؟
-چرا اونجا؟؟
-مگه نگفتی دست به دامن شهدا بشم؟
برو اونجا!
-خب میرم معراج!-نه،خواهش میکنم.
برو بهشت زهرا...
باید دست به دامن باباش میشدم!
یاد روزی افتادم که اونجا نشسته بود و گریه میکرد...
اگر میتونست گره پسرش رو باز کنه،
پس میتونست گره دل من به پسرش رو هم باز کنه!
قطعه و ردیفش رو هنوز یادم بود!
از زهرا خواستم تو ماشین بشینه.
نیاز به خلوت داشتم.
از دور که چشمم به پرچم سبز "یا اباالفضل العباس(ع)" افتاد،چشمم شروع به باریدن کرد...
از همونجا شروع به حرف زدن کردم!
"دفعه ی پیش که اومدم اینجا،
دیدم چجوری پسرت رو آروم کردی!
اومدم منم آروم کنی!
میگن شهدا زنده ان!
میگن شما حاجت میدین...
دلم گیر کرده به پسرت،نمیذاره پرواز کنم!
نمیذاره رها شم...
چندماهه که نیست اما فکر و ذکرم شده سجاد!
یا بهم برسونش یا راحتم کن..."
رسیدم بالای سر مزارش!
خودم رو روی سنگش انداختم و گریه کردم...
"برام پدری کن...
دلم داره تیکه تیکه میشه!
چرا یهو گذاشت و رفت؟
چرا از من گذشت؟"
یکم که حالم بهتر شد، بلند شدم و اشکام رو پاک کردم.
تازه نگاهم افتاد به نوشته های روی سنگ...
دلم هری ریخت!
سر تا پای سنگ جدید رو نگاه کردم!
"همیشه گذشتن،مقدمه ی رسیدن است...
مقدمه ی او را یافتن،
او را چشیدن،
او را...."
مزار شهیدان
صادق صبوری وسجاد صبوری!!
🌸پــایـــان🌸
🍁"محدثه افشاری"🍁
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🍓🍓🍓🍓 🍓🍓🍓 🍓🍓 🍓 💗رمان او_را...💗 قسمت پایانی یکدفعه مثل فنر از جا پریدم! شهدا...شهید... -زهرا میشه
اینم پارت های پایانی رمان
امیدوارم رمان خوب باشه و ی چیزایی یاد گرفته باشین😉♥️
حقیقتش من رمان میخونم نه برا لذت یا سرگرمی
رمان میخونم که ی چیزایی از اون داستان یاد بگیرم 😁
🍃زنےآمدهبودکہپسرسومشرا،
راهےجبهہکند.
خبرنگارگفت:ناراحتنیستید🤔
زنگفت:خیلےناراحتم.💔
خبرنگارگفت:شماکہدوتاازپسرهایتانشهیدشدهاندچرارضایتدادیدسومےهم برود!؟
زنگفت:"ناراحتمچونپسردیگرےندارمکہبہجبهہبفرستم✨"
خبرنگارمنقلبشد...
آنزن،مادر۳شهیدخالقےپورو
آنخبرنگار👤...
شهیدآوینےبود.(:
#شهیدانه
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
اومدن هیچکس تو زندگیت بی حکمت نیست
«یه عده میشن فرد زندگیت»
«یه عده هم درس زندگیت»
بهنامخدا
اهتمام=تلاش
نه ارزشی هستیم نه برانداز ما فقط دنبال حقیقتیم😎
متعصب نیستیم بنابراین:ورودافرادفراطیوبیشعوراکیداممنوع📿🗿
مدیر:
@Fr_009
تبلیغات+ شروط+محافل🤝🏼:
@shoroot009
⁸⁰⁰...✈︎...⁹⁰⁰
https://eitaa.com/nojavananemrooz
*حرف اول اسمتون چیه؟*
*آ🌹☘️ ۲صلوات*
*ب🌹☘️۲صلوات*
*پ🌹☘️۶صلوات*
*ت🌹☘️۵صلوات*
*ث🌹☘️۴صلوات*
*ج🌹☘️۸صلوات*
*ح🌹☘️۳صلوات*
*خ🌹☘️۴صلوات*
*د🌹☘️ ۱صلوات*
*ر🌹☘️۲صلوات*
*ز🌹☘️۵صلوات*
*س🌹☘️۸صلوات*
*ش🌹☘️۳صلوات*
*ص🌹☘️ ۹صلوات*
*ط🌹☘️۲صلوات*
*ظ🌹☘️۱۲صلوات*
*ع🌹☘️ ۴صلوات*
*غ🌹☘️۴صلوات*
*ف🌹☘️۶صلوات*
*ق🌹☘️۱۴صلوات*
*ک🌹☘️۵صلوات*
*گ🌹☘️۹صلوات*
*ل🌹☘️۱صلوات*
*م🌹☘️۲صلوات*
*ن🌹☘️۸صلوات*
*و🌹☘️۱۰صلوات*
*ه🌹☘️۳صلوات*
*ی🌹☘️۴صلوات*
🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹
*میدونی اگه اینو بفرستی تو گروه ها چقدر صلوات برای امام عصر عج فرستاده میشه؟*
*پس پیش قدم باش*
*فقط به عشق 💚 حضرت مهدی علیه السلام*🌹☘️🌹☘️
*ثوابش رو تقدیم کن به نیت ظهور مولامون صاحب الزمان*😊
#اَللّهُــمَّعَجـِّــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
فصل جدید
«زندگیپساز زندگی»
ماهمبارکرمضان
هر روز ساعت ۱۷:۳۰
از شبکه چهار سیما
بیاید این آخر سالی ﺩﻋﺎ کنیم هیچکس ؛
🌱 ﺩﻟﺶ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ
ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ..
🌱ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﺪﻭممون ﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ
ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﯿﺎﺩ ﺍگرم اﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ...
🌱 ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﻧﺸﻪ ، ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﭘﺮ ﺑﺸﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺍﺯﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ...
🌱دعا کنیم هیچکی ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﻪ
ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﺷﺪ ﺧﺪﺍ ﺯﻭﺩ ﯾﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ،
🌱 ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﺮ ﮐﯽ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻪ، ﺩﻋﺎ کنیم حکمت خدا با آرزوهامون یکی باشه...
اگہ بَسیجۍ واقعۍ هستۍ،
سعے ڪن " اللهمالرزقناشهادت " رو بہ قَلبت بِچسبونۍ نہ بہ پُشت ِ قاب ِ موبایلِت
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
عزیزان این آخر سالی
اگر حرفی زدم یا رفتار تندی داشتم
حلالم کنید
انشاءالله سال پر خیر و برکتی داشته باشید ♥️✨
عیدتون مبارک
راستی ی ناشناس بریم
ببینیم نظرتون درباره ی رمان چیه😁♥️
و البته ی خبر خوب هم دارم براتون 😁
اگه تو بخوای آرومم کنی میتونی حسین..!
یه شبیحرممهمونم کنی میتونی حسین.!💔
رفقا شاید براتون سوال شه چرا بعضی از مطالب، کانال بچه های حاج قاسم و کانال شهید محمدرضا دهقان شبیه هم هستن!؟
به این دلیله که بنده، هم اینجا ادمینم، هم اونجا 😁😂🚶♀
سوتفاهم پیش نیاد😄
-امامصادقعليهالسلام:
هرگاهبندهخالصانهتوبهكند،خداونداورا
دوستمیدارد؛
وگناهانشرادردنياوآخرتبراومىپوشاند
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
تو اسـلام ‹بہتوچہ› ‹بہمنچہ› نداریـــم...
اینایـےڪہ میبینن یہ گناه داره رواج
پیدا میڪنہ میگـن تذڪــر بدیـم فایده
نداره👀...!
توتذڪربده•فحش•بخور•بہتـوچہ• بشنــو! تاشریڪ گنـاه اون نشــے !✋🏼
تو همون لحظہ هر آدمے میخواد
وجهہ خودشو حفظ ڪنہ
اولمقاومت میڪنہ
ولے وقتے از هم جدا شیـن...
در بیشتر اوقات اینجوریہ ڪہ
بعداً بہ حرفتون فڪر میڪنہ✨🌱
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
فصل دوم
قسمت اول
_عزیزم میخوان شهید رو ببرن
از روی تابوت سرم بلند میکنم به شدت سرم درد میکنه اومدم بلند شم که یهو سرم گیج رفت
دستمو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشه
اصلا حالم خوب نبود اصلا
به شهید گمنامی نگاه کردم که حدود یک ماهی میشه اینجا هست
حالا هم خانوادشو پیداکردن و دارن میبرنش برای تشیع جنازه
_آخ آخ داداشی کمکم کن😭
همین یه جمله باعث شد دوباره اشکام سر بریزه
خانمی میاد سمتم
_بیا عزیزم دسمال
_ممنونم ببخشید واقعا
_نه عزیزم این چه حرفیه
لبخندی بهش میزنم که با یه لبخند مهربون جوابمو میدا🥺
تو این یک ماه من خیلی به این جای پر از نور سر میزنم
البته تو این سالا پاتوق با زهرا اینجا بود ولی تو این یه ماه انگاری فرق داشت
پاهام به شدت سست شده بود به زور از معراج میام بیرون میرم سمت ماشین هر کسی رد میشه نگاه خیلی بدی بهم میندازه
زیر چشمام گود چشمای قرمز پف کرده که جلومو به زور میبینم
و تلو تلو خوردنم باعث نمایش مردم شده
سوار ماشین میشم که در ماشینو محکم بستم
دستمو رو فرمون گذاشتم از ته دلم شروع کردم
به حق حق کردن
بعد از 5دقیقه دستم. برداشتم و نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه
پنج روز دیگه تولد زهرا ست و من هیچی هنوز
نتونستم براش بخرم
استارت زدم راه افتادم سمت خونه تو راه پشت یه چراغ قرمز منتظر وایسادم
همینجوری تو فکر بودم که سرمو چرخوندم به سمت چپ دیدم یه پسر حدود 30ساله تا کمر از
شیشه بیرونه
توجهی بهش نمیکنم که چادرمو مرتب جلو میبرم و صافش میکنم
چراغ سبز شد
راه افتادم تو راه چادرملو میارم بالا و بهش لبخند میزنم و از ته دلم میبوسمش