هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و پنجم
بسم الله گفتیم و داخل شدیم
همه جوره باید هواسم به هردوشون بود
هم زینب باردار بود هم زهرا که هر لحظه موقعش بود
وقتی نشستیم تازه حاج آقا شروع کرد که فرصت رو غنیمت شمردم
رفتم و دوسه تا چایی از دم در گرفتم و به بقیه دادم
سینی رو که برگردوندم
یه نفر رو دیدم از پشت که خیلی شبیه حسین بود
یه لحظه دلم براش تنگ شد
سریع بهش پیامکی دادم و ازش پرسیدم کجاست؟
خیلی شبیه بود
بیخیال شدم و غرق حرف حاج آقا بودم
داشت نکات عاشورا رو برامون میگفت که یه جوری روضه بود
وقتی تموم شد آنقدر هواسم نبود که متوجه نشدم زهرا و زینب نیستن
سر پام ایستادم و نگاهی به دور و ور کردم که زینب دستش رو برد بالا
زهرا دارز کشیده بود زینبم کنارش بود
لبخند زدم و نفسم رو آسوده بیرون دادم
نشستم و وسایلمونو جلوی پام گذاشتم و پاهام رو به حالت ضبدر جمع کردم و دستام رو دورش انداختم
چراغا که خاموش شد چادرم رو جلو تر کشیدم
خیل وقت بود که گناه نکرده بودم و این حال دلم رو خوب کرده بود
با هر جمله مداح اشکام میریخت
بعد از یک ساعت روضه و مداحی چراغا رو که روشن کردن
گوشیم رو برداشتم که حسین پیام داده بود
هیئت بودم الان میخواد بره خونه
یا لحظه حس کردم که نکنه خودش باشه
اسم هییت رو ازش پرسیدم که
متوجه شدم خودش بود
میگفت با آقا حامد خیلی میومدن اینجا
زهرا و زینبم مثل من صورتشون به خاطر گریه قرمز شده بود
دست زهرا گرفته بودم و آروم به سمت ماشین بردمش
وقتی نشستیم درد کمر زهرا زیاد شده بود
ولی هر کاری کردیم نیومد که بریم بیمارستان و گفت خوب میشم
هردوشون رو که پیاده کردم
نگاهی به اینه عقب کردم که حسین بود ولی سرش توی گوشی بود
لبخند ناخداگاه روی لبم اومد
صدای پیامک گوشیم اومد که بازش کردم
_قبول باشه خانم خوشگلم
_از شما هم قبول باشه
ماشین رو روشن کردیم و راه افتادیم
من این ماشین رو خودم خریدم و حسینم ماشین خودش بود.
ولی بیشتر با ماشین حسین این طرف و اون طرف میرفتیم.
و ماشین من دست برادر شوهرم بود.
وقتی خواستم بخوابم!
یه سر رفتم سرویس و کارای مورد نظر رو انجام دادم آخرشم یه وضو گرفتم
دیروز چله ام تموم شده بود.
احساس میکردم یه چیزی کم دارم.
وارد اتاق که شدم
دیدم دوتا سجاده پهنه
یکیشونم سجاده و چادر نماز خودم بود!
همون لحظه حسین اومد بیرون و از دستاش
و صورتش آب میچکید
که معلوم بود که وضو گرفته
لبخندی زد و گفت:
_بیا ترنم بیا خانوم
بیا که میخوام برات بهترین زیارت عاشورا رو بخونم
حال داری؟
چشمام رو وری هم گذاشتم که نشست
منم کنارش نشستم و چادرم رو گذاشتم روی شونه هام
سرمو گذاشتم روی شونه اش
هنوز شروع به خوندن نکرده بود ولی من اشکم ازش سبقت گرفت و افتاد روی پیرهن حسین
متوجه که شد
گفت :_شما زود تر از من شروع کردی
تک خنده ای کردم
_التماس دعا ترنم دعام کن!
صداش میلرزید و من اولین بار بود که حسین رو با بغض میدیدم
از ته دلم دعا کردم به هرچی که میخواد برسه
وقتی شروع کرد
شونه هاش میلریز و مردونه گریه میکرد
هق هقم شروع شد ولی بی صدا هردو گریه میکردیم!
ولی این گریه باعث تلخی و ناراحتی ما نمیشه!
دیدی وقتی یه گناهی مرتکب میشی
بابات از دستت عصبانی میشه گریه ات میگیره
ولی وقتی بهت میگه :فدای یه تارموت
و بهت محبت میکنه گریه ات بیشتر میشه
این همونه ما دل تنگ بابا مونیم
دلمون حرم میخواد دلمون میخواد بریم بچسبیم به ضریح آقا و در و دل کنیم.
جالبه وقتی گریه میکنیم برای آقا تازه انگاری اقا اومدن روی دل گلی و پر از گناهمون آب فرات ریختن و شستن دلمون رو.
پاک پاک میشه دل ادم.
وقتی آدم چیزی که آقاش اربابش بخواد انجام میده دیگه
وقتی امری که امام حسین گفتن رو انجام میدیم
ادم احساس میکنه قشنگ مستقیم رفته تو بغل خود امام حسین
تازه اینکه امام حسینه
امان از اون روزی که برای مادرشون کاری رو بکنیم!.... ")
ولی اگه تمام گناه هایی که کرده بودم رو بابام متوجه میشد میگفت:_از خونه من برو بیرون
من همیچین بچه رو نمیخوام
ولی امام حسین هربار مرتکب گناهی میشدیم آغوشش روبرامون باز میکرد
هرموقع میرفتیم سراغ امام حسین همون موقع رو میدید
کاری به گذشته مون نداشت....!)
وقتی زیارت تموم شد دیگه نایی برای گریه نداشتم
حتی حال نداشتم برم سر جام بخوابم
روی سجاده
دراز کشیدم و سریع خوابم برد
ولی متوجه شدم که حسین سرم رو بلند کرد و بالشت گذاشت زیر سرم
💜نویسنده : A_S💜
سلام
خیلیاتون گفتید که رمان خیلی طولانی شده
رمان خیلی طولانی نشده و کم از پارت ها مونده
بعد گفتید که رمان فانتزی شده خیلی و پولداریه و زندگی رویایی و تخیلی....
بله رمان واقعی نیست خیلی کم پیدا میشه که واقعی باشه
رمان پولداری نیست
اینکه طرف بتونه پرچم بخره پولش مهم نباشه پولداری نیست
اینکه حسین و ترنم هرکدوم یه ماشین دارن پولداری نیست
اینکه یه خونه نقلی توی یه ساختمون دارن پولداری نیست
از کجا معلوم شاید ماشین ترنم 206بوده ماشین حسین پراید منکه از بی ام وه و شاسی بلند حرفی نزدم
پرچم و اینا فوقش میشه 100_200تومن که فکر کنم هرکسی توی زندگیش داشته باشه
بچه ها متوجه بشید ترنم یه دختر خود ساخته بود که خودش پول در می اورد
من داخل رمان نه حرفی از پول زیاد زدم
نه از تجملات نه هیچی
هیچ جای رمان نیست که من بخوام جوری بنویسم که طرف حسودی بکنه یا تجمل گرایی رو ترویج کنه
لطفا یکم دقت کنید
°🍕⃟🍟°
#ولنتاین_شیعه🤩
#روز_عشق❣️
ما که در بند ولنتاین❤️
شماها نیستیم😒
روز عشق ما فقط🤩
پیوند زهرا و علیست🙈🎊
دعا میکنیم خدا
به حق این روز عزیز😍
همه دخترخانوما🧕😇
و آقاپسر های عاشق🧔😇
برسن به حضرت یار 😉
یک زندگی با دوام و عاشقانه بسازن😍
خدا بهشون فرزندان صالح عطا کنه😄
بتونن برامون حاج قاسم ها 🌟
تربیت کنند🙈✌️
دخترای زینبی🧕😎
تحویل جامعه بدن😍🙈
خلاصه که خوشبخت✌️و🌟
خوشحال باشند💞
ان شاءالله همه تون در پناه حضرت حق💫
طعم خوشبختی و آرامش رو بچشید🤗
سالروز ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه مبارک باد💛😍
در جریانید که روزِ عشق(ولنتاین)،واسه ما مذهبیا امروزه😍🥺❤️✨
#ازدواج
⏯ #استوری😍🎊
گاهـی علی فاطـمه را اینگونه خطاب میکـرد ای همه آرزوهاے من زهـرا...
پیوند "یاسوحضرتیاسین" مبارڪ ❤️
دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه
سوال کردم :
مادر...آش چی می پزی؟
گفت:
آش پشت پا ...
گفتم :
کسی قصد سفر داره؟
گفت:حسین (ع) امشب از مدینه به سمت مکه راه می افته😔
گفتم:
چرا تو؟
گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...
امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...
خودم شروع ميکنم:
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"
ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم
اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادتت ارسال کن
اصلا هم خبر خوش و اینا قرار نیس بهت برسه
👈هر کس یشتر ارادت ب امام حسین (ع) داره بیشتر به دوستانش بفرسته
من به تمام دوستانم میفرستم
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ♡
هدایت شده از رمان جدید
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و بیست و ششم
صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم و کش و غوصی به بدنم دادم
حسینم روی سجاده اش خوابیده بود
ولی من غلت خرده بودم و دم در بودم
همون موقع صدای اذان از مسجد محله شنیدم
یاعلی گفتم و بلند شدم و وضو گرفتم
حسین رو بیدار کردم برای نماز
سجاده خودم رو عقب کشیدم و نماز جماعت خوندیم
چون دیشب خیلی گریه کرده بودم
به شدت خوابم میومد
برا خمین تا نماز خوندم بی هوش شدم
از خواب پریده بودم
ولی هنوز خوابم میومد با همون چشمای بسته خوابیدم که
یاد این افتادم که فردا باید بریم مشهد و امروز ام باید بریم چنتا عکس قبل از زایمان از زهرا بگیریم
یاد مشهد که افتادم پریدم و
لباسام رو عوض کردم
زنگی به هردوشون زدم که با شوهر هاشون اوکی بشن که بریم
چون حسین نبود ازش نخواستم که مرخصی بگیره
لباس بیرون که پوشیدم
فورت آخر چایی رو که خوردم
گوشیم زنگ خورد
دویدم پایین و سوار ماشین شدم سر چهار راه هردوشون رو دیدم
روندیم سمت آتلیه
وقتی رسیدیم داداش آرمان اومد نزدیک و سلامی کرد:
_سلام آبجی
_سلام خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟ حسین خوبه?
_خوبه اونم
_خداروشکر شما زنا اول برین عکساتونو
بگیرید
بعدش ما مردا میام و هرکدوم جدا گونه بعدشم همگانی
_باشه ممنون
هرسه رفتیم سمت آتیه
چادر هامون رو که برداشتیم هرسه لباسمو ست بود که
لبخندی به لب عکاس آورده بود
بغض کلی ژست که خودمون و عکاسه داده بود
اومدیم بیرون و
تا داداش و زهرا برن عکس بگیرن بعدشم همگی
وقتی تموم شد کارشون همگی چادر سر کردیم و رفتیم
چون سه تامون کنار هم بودیم
دیدم که مردا یه لحظه رفتن
بعد حسین و آقا مهدی و داداش اومدن داخل
ولی این بار چادر سرشون کرده بودن
که شبیه ما بشن
حالا شده بودیم 6تا زن
خداروشکر اون روزم با آب هویج و بستنی گذروندیم
شب وسایلمون رو جمع کرده بودم
و ساک هارو آماده گذاشته بودم
قرار بود با ماشین حسین بریم مدل بالا نبود ولی مدل پایینم نبود
صبح ساعت پنج لقمه ها رو گرفتم
نماز صبح خوندیم و راه افتادیم
مثل چی ذوق داشتم
اگه فیلم هالیوودی بود قشنگ بال در آورده بودم
حسین از ذوق من خنده اش. گرفته بود
بین راه هی می ایستادیم ولی بلخره بعد از 18ساعت رسیدیم
دم سوییتی که داخلش بودیم چیزی کم از مسافر خونه نداشت
ولی تر و تمیز بود
تا کلید اتاق رو حسین باز کرد
زیر دلم تیر کشید که یه لحظه دستم رو به دیوار گرفتم
عجیب بود که الان دلم درد بگیره
رفتیم داخل که سریع حمام رفتیم و رفتیم حرم
توی صجب که نشسته بودیم
کنارم نشست وگفت:
_ترنم
_جانم
_یه دعا میکنم شما بگو امین
به خنده گفتم:
_تا دعات چی باشه?
_شما کاری به اون نداشته باش
_چشم
_ به حق امان رضا الهم و الرزقنا شهادت
بی هوا گفتم امین
دستم رو گرفتم روی دهنم
اون داشت شوخی میکرد باهام
💜نویسنده : A_S💜
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
آرمان کوچولو 😔
ایشون آرمان کوچولو هستن که یک بار از طریق کانال رسمی شهید بابک نوری و شهید مصطفی صدر زاده به ایشون کمک شده...الان دوباره این آرمان کوچولو تشنج کرده ..😔
إن شاء الله که برای هیچکس پیش نیاد مریضی اونم برای بچه کوچیک خیلی سخته و یه مادر هم تمام توانش میزاره تا بچش اروم باشه فقط یه مادر درک میکنه 💔
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
لطفا یه حمایت کوچیک همگی کنیم مبلغی ناچیز بتونیم کمکشون کنیم 🌸❤️
هر چند که در توانتون هست بریزین به این شماره کارت این آقا..
همونطور که تو کتاب سه دقیقه در قیامت گفته بود که اونایی که کمک میکنن ،دست خدا تو دستشونه ...
به خاطر امام زمانتون (ع) هرچند که میتونین کمک کنین ...
اربابمون حسین (ع) برایتان جبران کند...🌸
#طنزجبهه
خیلی شوخ و با روحیه بود.😂
وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم!
یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم
میگفت
مسئلهای نیست!
دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ..
ببینم برایت چکار میتوانم بکنم🤣
در ادامه هم توضیح میداد☝️🏻
که حتماً گوش هایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!
#شادےروحشہداصلوات🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛ قرائت خطبه عقد خواهر شهید قربانخانی توسط رهبر انقلاب 🌸❤️
بهم گفت:
اگه بدونی امام زمانت
چقدر دلش تنگ شده برات..
از خجالت آب میشی ...💔
راستمیگفت .
#اللهمعجلالولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید غدیر✨
17 روز تا غدیر