°{🕊🌿💚
#ٺیڪـہڪٺابــ📚
حـالا در ایـن هیر و ویر پیله کـرده بـود کـه بـرای شهـادتـش دعـا کنـم.😕
میگفـت :«اینـجا جایـیه کـه دعـا مستـجاب میشـه!»🙏
هرچـه میخواسـتم بهـش بفهمـانم کـه ول کـن این قـدر روی ایـن مطلـب پافـشاری نـکن،
راه نمـیداد.😑هـی میـگفت :«تـو سبب شهـادت مـنی،مـن این رو با اربـاب عـهد بسـتم،
مطمـئنم کـه #شهید میشـم!»🕊
همیـشه در فضـای مراسـمِ عقـد ،کـف زدن و کِـل کشـیدن و ایـن ها دیـده بودم.👏🎊
رفقـای محمـدحسیـن زیـارت عاشـورا خوانـدند و مراسـم وصـل بـه هیـئت و روضـه شـد.📿
البتـه خـدا در و تـختـه را جـور میکـند.آن ها هـم بعد از روضـه، مسـخره بازیشـان سر جـایـش بـود.😜😄شـروع کـردند بـه خـواندن شـعرِ «رفتـند یـاران،چـابک سـواران...»
چشمـش بـرق مـیزد.
گفـت :
تو همـونی هستـی کـه دلـم میخواسـت، کـاش منـم همـونـی شـم کـه تو دلـت میخـواد!😍❤️
مـدام زیـر لـب میگفت :«شـکر کـه جـور شد،
شـکر کـه همـونی کـه مـیخواسـتم شـد،شـکر که هـمه چیـز طبـق میـلم جلـو میـره،شـکر.»😍👌
موقـع امضـای سـند ازدواج دسـتم مـیلـرزید،مـگر تمـامی داشـت.😥✒️
شنیـده بـودم بـاید خیـلی امضـا بزنـی،ولـی بـاورم نمـیشـد تا ایـن حــد.
امضـاها مثـل هـم در نمـیآمد.
زیـرزیـرکـی میخـندیـد :« چـرا دستـت می لـرزه؟ نگـاه کـن!
هـمه امضـاهـا کـج و کولـه شـده!»😂😉
#قصہدلبرے
#شہیدمحمدحسینمحمدخانے
💌| @shahid_dehghanamiri
°{🕊🌿💚
|°💚°|
#ٺیڪہڪٺآبــ📚
دو بآږ اسݦ نۅݜٺ بڔآے سۏریہ، اݥآ ݪغۅ ۺـد.
یڪـ دفعہاݜ ڪہ از خۅۺحآݪے بچہ هآ ږآ آۺ ݦہمآݩ ڪڔد.
سږ بہ سڔۺ ݥےگذآݜٺیم ڪہ اگږ ݩڔفٺے چطۅر؟
مۍگفٺ: " از حݪقۅݦ ٺڪ ٺڪٺۅݩ دڔ میآږم."
خبږ ڔسید مأݦوږیٺ ݪغۅ ݜده.
بچہ هآ افٺآدند بہ جآنݜ ڪہ: حآڶآ ݦےخۅآے اوݩ آش ږۅ از حڶقۅم ݦآ بڪݜے بیرۅن؟"
مےگفٺ: " ڪۏفٺے بگیږید! ڀۅݪش ږۅ بدید."
هـر مۅقع از ڪۅږه دڔ مےږفٺ، ݦےگفٺ: "ڪوفــتے بگیــرید"
#شہیدمحسنحججے
#سربلنـد
💌| @shahid_dehghanamiri
|°💚°|
°•🌺•°
#ٺیڪہڪٺآبــ📚
چنـد هفتہ بعـد از شہادتـش،
یڪے از هـم سنـگرےهایـش جملـہای را بہ زبان عربے برایـم پیامـڪ ڪرد ڪہ اولـش نوشـتہ بـود
«این سخنے از محمـودرضاسـت.»
جملـہ این بود: «إذا ڪانَ المُنـادِے زینب (س) فأهـلا بِالشَهـادة.»
یعنے اگـر دعـوت ڪننده زینب(س) است، پـس سلام بر شہـادت...
چیزے در جواب آن بزرگـوار نوشتـم ڪہ دو دقیقـہ بعـد خودش تمـاس گـرفت.
از او پرسیـدم: «این حـرف را محمودرضـا ڪجا زده؟»
گفت: «آخـرین بارے ڪہ تہـران بود و با هـم ڪلاس برگـزار ڪردیم،
این جملـہ را اول ڪلاس روے تختـہ سیـاه نوشت.
مـن هـم آن را توے دفتـر یادداشت ڪردم.»
تاریخ ڪلاس را پرسیـدم، گفت: «۲۷ آذر بود.»
حسـاب ڪردم، ۳۲ روز قبـل از شہادتش بود...
#ٺوشہیدنمےشوے
#شہیدمحمودرضـابیضائے
♥️| @shahid_dehghanamiri
°•🌺•°
°{🌸}°
#ٺیڪہڪٺآبــ📚
یڪ بار ڪہ سـر سفـره ناهـار نشستـہ بودنـد،
اخبـار از وقایـع سوریـہ گفت.
روحالله هنـوز قاشـق را در دهـانش نگذاشتـہ بـود ڪہ بلنـد شـد.
رفت سـراغ تلـویزیـون و آن را خامـوش ڪرد.
عصبانـے شـده بود و دور خانہ مےچرخیـد.
زینـب(همسـرشهیـد) با تعـجب نگاهـش ڪرد و
گفت: «چـے شد؟ چـرا اینجـورے شدے یـہ دفعـہ؟»
گفـت : مـن الان بایـد اونور مےبـودم.
دارن مـردم مظلـوم و زن و بچـہ رو قتـلعـام مےڪنـن،
مـن نشستـم اینـجا دارم ناهـار مےخـورم.
نمےدونـم پس ڪے قـراره نوبت مـن بشہ؟!
زینب ڪہ بےتابےاش را دیـد،
دلـدارےاش داد و
گفـت: چـرا اینقـدر تقـلا مےڪنے روحالله؟
اگه قسمتت بشـہ، اگـہ خدا بخـواد، بـدون اینڪہ بفهـمے، اسـمت میـره تـو لیست اعزامیـا.
ایـنقدر بیتابے نڪـن.
این چیـزا قسمتـہ، بایـد صبـر ڪنے تـا قسمتت بشہ...
#دلٺنگـنباش
#شہیدروحاللهقربانے
@shahid_dehghanamiri
°{🌸}°
|•♥️•|
#ٺیڪہڪٺآبــ📚
احمـد پر از نشـاط و فعالیٺ بود.
عـلاوه بر اینڪہ باعث شادے دوسٺـان مےشـد،
موضاعـاٺے در جمـع مطـرح مےڪرد ڪہ باعث مےشـد آن ها فڪر ڪرده و نظـر خود را بیـان کننـد.
او مےخواسٺ غیـر مسٺقیـم جوانان را نسبٺ بہ مسـائل مخٺلف آگاه ڪنـد.
وقٺے با ماشیـن احمـد برای ٺفریـح بیرون مےرفٺیـم،
اگـر سنگ در خیابـان یا جـاده افٺاده بود،ماشیـن را نگـہ مےداشٺ؛ پیـاده مےشد و سنگ ها را ڪنار مےگذاشٺ.
حٺے سنگ هاے ڪوچڪ را هـم بر مےداشت.
یڪ بار گفٺم:" اینہا ڪوچڪ هسٺند و بہ ڪسے لطمـہ نمےزننـد!"
جـواب داد:" بہ دوچـرخہ آسیب مےزنند!"
دلـش نمےخواسٺ هیـچ وقٺ بہ ڪسے آسیبے برسـد...
#ملاقاٺدرملڪوٺ
#شہیـداحمدمشلب
🌺/•• @shahid_dehghanamiri
|•♥️•|
••🌸••
#ٺیڪہڪٺآبــ📚
ناے ایسٺادن نداشٺـم.
حس مےڪردم سـرم اندازهے یڪ ڪدو ٺنبل شده.
نمےٺوانسٺـم روے گردنـم نگہاش دارم.
صداے فحـشهاے رڪیڪ محمودے، ضرب در ده در سـرم مےپیچیـد.
بہ هـر زحمٺے بود آرام آرام ڪمر راسٺ ڪردم.
محمودے دسٺ برد زیر چانہام و سـرم را بالا آورد و گفت: " مہدے دیگـہ قصہے ٺو ٺموم شـد. والله العظیـم امشب فلجت مےڪنم.
ڪارے مےڪنم تا عمـر دارے وبـال دیگـران باشے...
مـن خیلے بہت فـرصت دادم ولے ٺو قـدر ندونسٺے و آدم نشدے! "
بہ عربے چیـزے گفت و رفت سـراغ گرز چوبے خـوش دسٺش.
محمودے گـرز بہ دسٺ ڪنارم ایسٺاده بود.
واقعـاً مےخواسٺ ناڪارم ڪند. دلـم شڪسٺ. پیش خودم گفٺـم غریبے هـم بد دردیہ ها!
اگـہ الان اینجـا ڪشٺہ هم بشـم جز خـدا ڪے خبـردار مےشہ؟
اصلاً صداے من بہ ڪجا مےرسہ؟
محمودے نعرهاے ڪشید و گـرز را دودسٺے بالاے سـرش برد.
چیزے ٺہ دلـم مےجوشیـد. چشـم هایم را بسٺم و خودم را بہ خـدا سپـردم.
لحظہای ڪہ حس ڪردم دارد دستش را پایین مےآورد ناخودآگـاه ازٺہ دل داد زدم"یاصـاحبالزمان"
زندگینامہسربازآزاده #مہدےطحانیـان
#سربازڪوچڪامام
•° @shahid_dehghanamiri
••🌸••
به یاد شهید دهقان
•°|عـمارحلب •°|شہیدمحمدحسیـنمحمدخانے
•{💙}•
#ٺیڪہڪٺابــ📚
تو منـطـقه، تـو یه پادگـان،
آمـوزش نیروهـای سـوری به عهـده اش بـود. از شیـعه و علـوی و اهـل سنـت،
تا مرشـدی و اسماعـیلی و مسـیحی.
همـه جـوره نیـرویـی داشـت و خدایـی همـه هـم عاشـق عمـار بودن.
دور تـا دور پادگـان روسـتای سـلفی هایـی بـود کـه تو مصـالحه بـودن.
امـا انتهـای پادگـان یعنـی جایـی که میـدون تیـر بود و عـمار غالبـا بچـه ها رو اونـجا بـرای تمـرین میبـرد روستـایـی بود کـه میگفـتن اهالـی روسـتا اموی هستن و تو مسـجدشـون سـبّ امیرالمـومنین میکنـن.
اصـلا انـگار اونجـا صـدای عـمار رسـاتر و ذکـر گفتنـش بلنـد تر میشـد.
وقتـی عـلی عـلی میگـفت صـداش میـپیـچید و جـون آدم تـازه مـیشد.
نعـره ی حیـدریش تو هـمه جا به گـوش میرسیـد.
نیـروهـاش هـم فـارغ از دیـن و مذهبـشون با عمـار هـم صـدا میشـدن و ذکـر حیـدر و علـی و حسیـن غوغـایی میـکرد.
آخـر کـلاس کـه میشـد بچـه ها رو به خـط میـکرد و بعـد از اینکـه چند بار ذکـر یازینـب و یاحـسین و یاعـلی میـداد؛ شـروع میـکرد به رجـز خونـی.
نه بـرای اون هـمسایه هـای بی مایـه!! رجـز میـخوند بـرای سر فتـنه تا حسـاب کـار دسـت اون بیچـاره های امـوی و سلـفی بیـاد.
دستهـاش و گـره میکـرد و فریـاد میـزد: خیبـر خیبـر یا صهیـون...
صـداش مثـل تیـغ شـمشیر فـضا رو میـدریـد...
نیـروها جـواب عمـار رو بلنـد میـدادند: خـیبر خیـبر یا صهیـون.
عمـار دوباره فـریاد مـیزد: خیـبر خیـبر یا صهیـون ،جِیـش محمـد قادمـون...
و نیـروهای عمـار انـگار که خودشـون رو تو لشکـر محمـد صلـی اللـه دیـده باشـن فریـاد میـزدن جیـش محمـد قادمـون..
عمـار فریاد میـزد خـیبر خیـبر یا یـهود،جیـش محمـد سوف یعـود
عمـار فریـاد مـیزد،فریـاد میـزد،رجـز میخـونـد،فریـاد مـیزد...
#عـمارحلب
#شہیدمحمدحسیـنمحمدخانے
@shahid_dehghanamiri
•{💙}•
|•💛•|
#ٺیڪہڪٺابــ📚
هـر زمـان ابراهيـم در جمـع رفـقا در هيئـت حاضـر میشـد
شور عجيبے برپـا مےڪرد.
در سينہ زنے و مداحے براے اهل بيـت سنـگ تمـام مےگـذاشت،
امـا عـادات خاصے در هـيئت داشـت. توے مداحے داد نمیـزد.
صداے بلنـدگو را هـم اجازه نمےداد زياد ڪنند.
وقتے هنـوز هـيئت شـروع نشـده بـود،
سـر بلنـدگوهـا را بہ سمـت داخل محـل هيـئت مےچرخـاند تا همسـايہ هـا اذيت نشـوند.
اجـازه نمےداد رفـقاے جـوان،
ڪہ شـور و حـال بيشترے دارنـد تا ديـر وقت در هـيئت عـمومے عزادارے را ادامہ دهنـد.
مراقـب بود مـردم بہ خـاطر مجـلس عزاے اهـل بيـت اذيت نشـوند.
بہ اين مسـائل توجہ خاصے داشت.
همچـنين زمانے ڪہ هنـوز چـراغ روشـن نشـده بود هيـئت را ترڪ مےڪرد.
علـت ايـن ڪار او را بعـدهـا فہميـدم وقتے ڪہ شـاهد بـودم دوستـان هيـئتے،
بعـد از هيئـت مشغـول شـوخے و خنـده و... مےشـدند
و بہ تعبيـرے بيشتـر اندوختہے معنـوے خـود را از دسـت مےدهنـد...
سـلامبرابراهیـم۲
شہیدابراهیـمهادے
•\🌻\• @shahid_dehghanamiri
|•💛•|
به یاد شهید دهقان
•°{🌸}°•
#ٺیڪہڪٺابــ📚
ثریا دوباره سرش را بالا آورد. این بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتی تدافعی.
- کی میگه؟ این دو تا هیچ ربطی با هم ندارن. آرایش کردن هیچ ربطی با خود کم بینی و این مزخرفاتی که تو میگی نداره. خود کم بینی یعنی این که زنهای ما امروز خودشون رو توی خونههاشون قایم کردن!
- خب پس تو که میدونی، بگو برای چی آرایش میکنن؟
- معلومه! برای این که همه باید با سرو وضع مرتب رفت و آمد کنیم. همه میخوایم قشنگتر باشیم. جایی که می ریم مسخرهمون نکنن، تحویلمون بگیرن.
سمیه شانه اش را بالا انداخت:
- نگفتم؟! این هم نمونهاش!
لپهای سفید ثریا کمی قرمز شد.
- یعنی چی. این هم نمونهاش؟ درست حرفت رو بزن ببینم حرفت چیه! مگه خودت از تمیزی و زیبایی بدت میآد؟
- نخیر! من فقط حرفم اینه که چرا باید دختر دانشجو و تحصیلکرده ما این قدر احساس ضعف کنه که بخواد با زیباسازی ظاهرش اونو جبران کنه؟!
ثریا ابروهایش را در هم کشید:
- کی میگه؟ همه زیبایی رو دوست دارند. مگه تو دوست نداری؟
سمیه سعی میکرد خودش را کنترل کند:
- چرا دوست دارم! من هم زیبایی رو دوست دارم؛ ولی نه فقط زیبایی رو! چیزهای دیگه رو هم دوست دارم. حتی بعضی هاشون رو خیلی بیشتر از زیبایی با اون تعریفی که تو منظورته، دوست دارم.
ثریا دندانهایش را روی هم فشار داد:
- تو...!...تو!
- صبر کن! هنوز حرفم تمام نشده! تا یادم نرفته یه چیز دیگه رو هم بگم.
سمیه به طرف بقیه بچه ها برگشت:
- همهتون، متوجه شدین که ثریا گفت به خاطر این که هر جا میریم تحویلمون بگیرن، مسخرمون نکن. من میخوام بگم که فقط این ثریا نیست که چنین طرز فکری داره، همهمون همین طوریم! در اصل این یه فرهنگ غلط در جامعه بود که این فکر رو در زنها و دخترها به وجود آورد که خوبی و برتری فقط توی قشنگی و زینت آلات و لباسهای شیکه.
- تو فکر میکنی کی هستی که این طوری در مورد همه قضاوت میکنی؟
مسلماً صدای ثریا بلند بود. بیش از اندازه. ولی نه آنقدر که راننده فریاد بکشد و بگوید که « چه خبره؟»
با صدای راننده همه ساکت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سمیه که رویمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتیم. توی آینه بالا سرش نگاه کرد و گفت:
- معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون این جا اتوبوسه. میدون جنگ که نیس! دماام خیرسرامواتمون می خوایم رانندگی کنیم. باس حواسمون جم باشه یا نه؟...
@shahid_dehghanamiri
•°{🌸}°•