📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|ازخانه تا مسجد...
دوساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم که چند قدمی خانه، وسط کوچه بود.
کلی خوراکی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود.
در قنوت رکعت اول، حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم
بچهی خوش خوراکی بود خوراکیهایش را مشت میکرد و میخورد
اواخر رکعت اول بود که متوجه شدم محمدرضا نیست
با نگرانی نمازم را تمام کردم،محمدرضا را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسجد خارج شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم
محمدرضا همهی مهرها را برده در صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آنها بازی میکرد
بچهی بازیگوشی بود و کنترلش سخت...
تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم، اما سعی کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم
📝|به نقل از مادر بزرگوار شهید
🇮🇷🇵🇸@shahid_dehghann⟵🖤
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|حجاب
درباره حجاب و غیرت دینی دیدگاه خودش
را داشت. در مقتلها و مدحها و سخنرانیها
وقتی از افتادن روسری از سر حضرت زینب
سلام الله ، از کوبیدن سر بانو به محمل و
خونین شدن پیشانی و پریشان شدن موها و
کنار رفتن حجابشان گفته میشد،اصلا باور
نمیکرد!❌
میگفت: من نمیتوانم این حرف ها را بپذیرم
و قبول ندارم کسی که دختر حضرت علی
علیهالسلام و حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
است،خودش متوجه نباشد که حجابش کنار
رفته است!🌱
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|شوخی
از آنجایی که اختلاف سنی من و محمدرضا
زیاد نبود جدای از فضای خواهـر و برادری
فضایبینما فضاییحمایتگرانه بود.از دوران
کودکی تا بزرگسالی هرجا من نیاز به کمک
داشتم محمدرضا واقعا کم نمیگذاشت و این
موضوع دوطرفه بود و چون اختلاف سنی ما
کم بود خیلی همدیگر را درک میکردیم.
دو سـال قبل از شھـادت محمدرضا که هنـوز
آموزشهای نظامی شروع نشده بود سـر مـزار
شهید جهانآرا بودیم و محمدرضا عادت داشت
روی مزارشهدا را با گل تزئین کند.در همین حین
من درحال فیلمبرداری از محمدرضا بودم.به من
گفت این فیلمها را بعد از شهادتم پخش کن.من
هم مثل همیشه شروع به خندیدن کردم و به او
گفتم«حالا کو تا شهادت یک چیزی بگو اندازهات
باشه».در همین حین به او گفتم«حالا قرار است
کجا شهید بشی»،گفت«دمشق»،گفتم «تو بروی
دمشق،دمشق کجا میره؟یکچیزیبگوواقعا بشه».
گفت«اگر دمشق نشد حلب شهید میشوم».همان
موقع اینصحبتها بهنظرم شوخیآمد الان وقتی
به شوخیهای محمدرضا نگاه می کنم میبینم یا
میدانسته و این حرفها را می زده🕊 و یا خدا
شوخیهایش را خریده است..
📝|به نقل از خواهر بزرگوار شهید
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|روحیه جهادی
روحیهاش اصلا به یک جا ماندن و یک جا نشستن نمیخورد. هم پر جنب و جوش بود و هم روحیه یاری گری داشت. برای همین عاشق اردوهای جهادی بود. یک سال برای ساختن مسجد میرفتند و یک سال برای ساختن حمام. سر و صورت خاکی و لباس گلآلودش موقع کارگری برای ساخت حسینیه و مدرسه هیچ شباهتی با آن محمدرضایی نداشت که همیشه آراسته و مرتب بود و عطرزده. اما این رو و آن روی سکه است که او را محمدرضا کرده !
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|نماد مقدس
دوره ابتدایی وقتی در مدرسه دنبالش میرفتم،
باحجاب چادر بودم.باشادمانی و حیرت کودکانه
اش می گفت:مامان وقتی میای دنبالم همه من و
تو را یک جور دیگر نگاه میکنند! کمی که بزرگتر
شد تازه متوجه شد که آن نگاههای خاص،شکوه
و ابهتی بود که در حفظ حجاب وجود داشت.از
آن موقع چادر برایش یک نماد مقدس شد.
🌿|@shahid_dehghan
📚|#کمی_از_تو_بگویم
📝|امام رضا جان
من یادمه ما هروقت میرفتیم حرم امام رضا (ع) (محمد صحن اسمائیل طلا رو خیلی دوست داشت ) جای خاصی رو داشتیم .
بهش میگفتیم ما همه اینجا می شینیم وقتی می دید ما کجا نشستیم بعد می رفت شروع می کرد طواف کردن به قول خودش ،کیفیت زیارتش تو حرم امام رضا (ع) همیشه به این حالت بود .
آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید
یه موقع ده دور ،هفت دور .
طوری که پاهاش درد می گرفت شاید
ساعت ها طول میکشید و من همیشه می گفتم این چه وضع زیارت کردنه !
بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون
بهش میگفتم که چیکار میکنی ؟
می گفت : من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم
🌿|@shahid_dehghan