یکی از پیمانکارهای سازمان را در یکی از کشورهای اروپایی گرفتند.
نتوانستیم برایش کاری کنیم.
تا به خودمان بجنبیم فرستادنش آمریکا.
مصطفی یک بار هم پیمانکار را ندیده بود؛
اما خیلی پیگیری کرد تا از سازمان هزینه وکیل و دادگاهش را بگیرد.
کمی بعد فهمیدم هر ماه یک میلیون تومان از جیب خودش به خانواده او کمک میکند.
بهش گفتم، مصطفی یک میلیون تومن خیلیه. مثلا ماهی سیصد چهارصد تومن بده. خب توی این وضعیت از بالاشهر برن پایین شهر بشینن.
گفت: «خانواده این بنده خدا یه شأنی داشتن، تا وقتی برگرده شأنشون باید حفظ بشه. طرف به خاطر مملکت و مردم رفته خودش رو به خطر انداخته».
آدم ها برایش مهم بودند.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن 🕊🌱
🌹
معرفی کتاب من، مادر مصطفی 🌱
بریده ای از کتاب:
وقتی غنی سازی را انجام دادند، بچه های غنی سازی را فرستادند پیش آقا. مصطفی را نفرستادند. بعد اسم آن ها را دادند برای قرعه کشی حج عمره. باز هم اسم مصطفی را ندادند.
خیلی کسل شد. به او گفتم: مادر، خدا جای دیگه جبران می کنه.
هنوز آن ها نرفته بودند حج عمره که بنده خدایی به او زنگ زد، گفت: «بیا برو حج واجب!»
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن 🕊🌱
┄┅─✵🕊✵─┅┄
روبه روی خوابگاه یه سری خونه های قدیمی بود که خانواده های فقیر با اوضاع بدی توش زندگی می کردند.
مصطفی من رو برد و اونا رو بهم نشون داد و گفت: ببین اینا چطوری زندگی میکنن و ما ازشون غافلیم...
مصطفی چند وقتی بود که بهشون سر میزد و برنج و روغن براشون میخرید.
وقتی هم که خودش نمی توانست بهشون کمک کنه، چند تا از بچه ها رو می برد تا به اونا کمک کنند...
منبع: یادگاران۲۲ «کتاب احمدی روشن» 💚
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت:«اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
شاگرد اخلاق آیت الله خوشوقت بود. یک بار به حاج آقا گفت:
🔷"ذکری به من یاد بدهید که من شهید شوم."
حاج آقا گفته بود:
الان فقط وظیفه شما این است که آنجا (سایت نطنز) خدمت کنید. خدمت شما در آنجا ظهور آقا امام زمان (عج) را نزدیک می کند.
🔷در کار خیلی اذیت می شد. کارش زیاد بود. کمتر به خانه می آمد اما به خاطر خدا تحمل می کرد.
او در لیست ترور منافقین و صهیونیست ها بود.
یک روز صبح بلند شد، دیدم چهره اش برافروخته است!
گفتم: "چه شده؟!"
نمی گفت اصرار کردم. حال عجیبی داشت.
بعد هم گفت:
🔷" در خواب امام زمان (عج) را دیدم. امام به من فرمودند: من از شما راضی ام."
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌹
📘برگرفته از کتاب وصال