eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهای جمعه میگفت:امروز میخوام یه کارخیربرات انجام بدم 😊 هم برای شما، هم برای خدا😉 وضومیگرفت ومی رفت تی آشپزخانه، هرچه میگفتم :نکنیداین کارومن ناراحت میشم باعث شرمتدگیمه😔 گوش نمیکرد، درامیبست وآشپزخونه رومیشست❤️ 🌸 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
~🕊 🙃🍃 ⚘آقاابوالفضل در مراسم خواستگاری بهم گفت: «اگر موافقی، عروسی نگیریم.» من هم قبول کردم. در دوران عقد که چندتا عروسی رفتیم، از حرفم پشیمان شدم. خلاصه مراسم عروسی را گرفتیم و خیلی هم خوب برگزار شد. اصلاً نگذاشتیم که شرایطِ گناه‌کردن ایجاد شود. خبری از موسیقی نبود. یک تعداد محدودی هم اعتراض کردند ولی بیشتر فامیل از ما تشکر هم کردند. از صدای بلند و گوش‌خراشِ موسیقی در بقیه‌ی عروسی‌ها خیلی شاکی بود و خوشحال بود که عروسی ما این‌طور نبود. مدّاح آورده بودیم و مراسم‌مان به مولودی‌خوانی و جُک‌گفتن گذشت. ⚘مراسمِ بسیار شادی بود. مدّاح هم مدام از اول تا آخرش به ابوالفضل می‌گفت: «شبیه شهدایی و شهید زنده‌ای». فیلمبردار هم داشتیم ولی ابوالفضل همان شب، فیلم را از او گرفت و نگذاشت که برای میکس ببرد؛ حتی اجازه نداد او با دوربین خودش عکس بگیرد؛ دوربین خودمان را به او داد و گفت: «با این عکس بگیرید. ♥️🕊 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
~🕊 💞 خواستگارها آمده، نیامده پرس‌وجو مۍڪردم ڪه اهل نماز و روزه هستند یا نه.. حمید هم مثل بقیه،اصلا برایم مهم نبود ڪه خونه دارد یا نه،وضع زندگیش چطور است یا درآمدش چقدر است. این‌ها معیار اصلیم نبود، شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان ڪم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگرم مۍکرد🧡 حمید هم گفته وقتۍ خودش حجاب و عفت مرا دیده و به اعتقادم درباره امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده در تصمیمش برای ازدواج مصمم‌تر شده بود🌱 ❤️🕊 🌸 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
حاج عباس وقتی از منطقه جنگی🚨 آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.»😔 پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگیهایش در خانه». وقتی عباس به خانه🏡 می‏آمد، ما نمی فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
~🕊 🙃🍃 ⚘ظرف های شام معمولاً دو تا بشقاب و یک لیوان بود و یک قابلمه. وقتی می‌رفتم آنها را بشورم، می‌دیدم همونجا در آشپزخانه وایساده، به من می‌گفت: «انتخاب کن، یا بشور یا آب بکش». بهش گفتم: مهدی مگر چقدر ظرفه؟ در جواب گفت: هر چی هم که هست با هم می‌شوریم. ⚘یک روز خانواده مهدی منزل ما مهمون بودند. با پدر، مادر، خواهر و برادر مهدی همه با هم سر سفره نشسته بودیم. من بلند شدم و رفتم از آشپزخونه چیزی بیارم. وقتی اومدم، دیدم همه نصف غذاشون رو خوردند، ولی مهدی دست به غذاش نزده تا من برگردم. ♥️🕊 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود، اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید.🌹 اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید، پول ها را باید جای دیگری خرج کنید. این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...»😕🥀 جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...»😍❤️ 🔖مادر همسرشهید ♥️ رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
🙃🍃 🌿نذر کردیم گناه نشه.. فردای عقدمان سر مزار رفتیم. قبل از جشن عقدمان نگران بودیم حرامی داخل جشن عقد نشود. نذر کردیم سه روز روزه بگیریم و برای تمام شهدایی که می‌شناختیم نامه نوشتیم که در مراسممان گناه نباشد. خدا رو شکر مجلس بدون گناه برگزار شد. ♥️🕊 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
~🕊 🙃🍃 هروقت قرار بود مأموریت برود اگر من راضی نبودم تمام تلاشش را می‌کرد یا مأموریت را نرود و یا به هر نحوی مرا راضی می‌کرد. اما این بار فرق داشت مدام گریه می‌کردم تا منصرفش کنم، اما نه به گریه هایم توجه کرد تا سست شود و نه از رفتن منصرف شد صبح با اشک و قرآن بدرقه‌اش کردم دستی به صورتم کشید و خیسی اشکم را به سر و صورتش زد و گفت " بیا بیمه شدم صحیح و سالم برمیگردم" ✍🏻به روایت همسر ♥️🕊 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
~🕊 🙃🍃 ⚘جعبه شیرینے رو جلوش گرفتم،یکے برداشت و گفت:«مے تونم یکے دیگه بردارم؟» گفتم:«البته سید جون،این چه حرفیه؟» ⚘برداشت ولے هیچ کدوم رو نخورد.کار همیشگیش بود،هر جا که غذاے خوشمزه یا شیرینے یا شکلات تعارفش مے کردند بر مے داشت اما نمے خورد.مے گفت:«مے برم با خانم و بچه هام مے خورم». مے گفت:«شما هم این کار رو انجام بدید.اینکه آدم شیرینے هاے زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلے توے زندگے خانوادگے تأثیر مے ذاره». ♥️🕊 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
‌❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ ‌ ✂️ او رفت به نماز ایستاد و من هم پشت سرش نیت کردم. نماز طولانی شد. من خسته شدم خوابم گرفت. ‌😴 گفتم "تو هم با نماز شب خواندنت🤕. چقدر طولش می‌دهی؟ من که خوابم گرفت، مومن خدا."😞 گفت: "سعی کن خودت را عادت بدهی. مستحبات انسان را به خدا نزدیک‌تر می‌کند."😍❣ حمید سکوت‌های عجیبی داشت. شاید این سکوت‌ها مال تمام شیعه‌هاست.🌸👌 روایت _همسر _شهید صفحه ۱۸. رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
🙃🍃 یوسف بعد از مدتها خرید کرده بود. بهم گفت: خانوم! ناهار مرغ درست میکنی؟ هنوز آشپزی بلد نبودم. اما دل رو زدم به دریا و گفتم: چشم… مرغ رو خوب شستم و انداختم توی روغن. سرخ و سیاه شده بود که آوردمش سرِ سفره. یوسف مشغول خوردن شد. مرغ رو به دندون گرفته بود و باهاش کلنجار می رفت. مرغ مثلِ سنگ شده بود و کنده نمی شد. تازه فهمیدم قبل از سرخ کردن باید آب‌پزش می کردم. کلی خجالت کشیدم. اما یوسف می خندید و می گفت: فدای سرت خانوم! 📚 کتاب ۳۶۵خاطره برای ۳۶۵ روز، صفحه۵۷ رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
~🕊 🙃🍃 ⚘جعبه شیرینے رو جلوش گرفتم،یکے برداشت و گفت:«مے تونم یکے دیگه بردارم؟» گفتم:«البته سید جون،این چه حرفیه؟» ⚘برداشت ولے هیچ کدوم رو نخورد.کار همیشگیش بود،هر جا که غذاے خوشمزه یا شیرینے یا شکلات تعارفش مے کردند بر مے داشت اما نمے خورد.مے گفت:«مے برم با خانم و بچه هام مے خورم». مے گفت:«شما هم این کار رو انجام بدید.اینکه آدم شیرینے هاے زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلے توے زندگے خانوادگے تأثیر مے ذاره». ♥️🕊 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b