eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.1هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب پس از ده سال 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-مهربانی، خصیصه بارز حمید بود. همه از مهربانی‌های او خاطره دارند. در خدمت همه بود. من و خواهرم ازدواج کرده بودیم و همسران‌مان به جبهه می‌رفتند. گاهی که پیش آمد و دست بر قضا حمید خانه بود و همسران ما جبهه بودند؛ به ما و بچه‌های‌مان خیلی می‌رسید. بازی با بچه‌ها را خیلی دوست داشت. حوصله‌اش زیاد بود. مدام پیگیر امورات ما بود و لحظه‌ای از بچه‌ها غافل نمی‌شد. ۲-برادر بزرگترم سال ۶۰ از دنیا رفت. با آن که حمید شده بود تنها پسر خانواده، اما پدر و مادرم مخالف رفتن او به جبهه نبودند. اصلاً نبودن حمید برایشان مسأله نبود. یک امر معمولی و ساده بود. انگار حمید رفته مدرسه و تا ظهر برخواهد گشت. مادرم صبور و مقاوم بودند. همین صبر و استقامت‌شان روی ما هم تأثیر گذاشته بود. پدرم اما احساساتی‌تر بودند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب زندگی با کد مهران 🌱 بریده ای از کتاب: چند ماه قبل از شهادتش، مصادف شده بود با اوایل ماه ربیع‌الاول. از درد پهلو و بازوی چپ، خیلی اذیت می‌شد. شب‌ها هم از درد خوابش نمی‌برد. معمولاً وقتی خیلی درد داشت، فقط در حد چند کلمۀکوتاه، ابراز می‌کرد. آن موقع هم در جواب احوال‌پرسی من گفت: «پهلو و بازوی چپم درد می‌کند.» گفتم: «روزهای اول ماه ربیع است و فصل پهلودرد و بازودرد.» سریع موضوع را گرفت. اشک، جمع شد توی چشم‌هایش و لبخند زد. از آن موقع تا آخر عمرش، به احترام خانم فاطمه (س)، نشنیدم دیگر از آن درد گلایه کند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب دیدار جان 🌱 بریده ای از کتاب: تابوت را نشان مان دادند. من یک سر تابوت نشستم و زهرا طرف دیگر. سربازی آمد در تابوت را باز کرد. به اندازه ی دو تا بیل خاک توی تابوت بود؛ یک بادگیر پاره، یک استخوان دست و یک استخوان فک. نمی دانم چند دقیقه بود که مات و مبهوت نگاهت می کردم. ماتم برده بود؛ توی این دنیا نبودم. یاد چشم هایت افتادم که پر از زندگی بود؛ حالا این استخوان ها چقدر سرد و بی روح بودند. با خودم فکر کردم «مهدی، این تویی؟ بعد از ده سال از کجا معلوم که تو باشی؟ ای کاش هنوز هم فکر کنم یک جایی توی ایران یا عراق زنده باشی. ای کاش هنوز هم فکر کنم بالأخره یک روز خودت زنگِ در را می زنی و برمی گردی. مهدی از کجا معلوم که این ها پاره های بدن تو باشد؟» 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب دختری کنار شط 🌱 بریده ای از کتاب: قرآن بخوانید، زیرا قرآن تمام دستورات زندگی را به شما می گوید. نهج البلاغه و صحیفه سجادیه هم همین طور. مادر! اگر من سعادت شهادت را داشتم و شهید شدم، اصلا ناراحت نباش. ما همه امانت هستیم و همه ما از دنیا می رویم. زیرا این دنیا آزماشگاهی است که خداوند بندگان خود را در آن، مورد آزمایش قرار می دهد. این ما هستیم که باید سعی کنیم و از این امتحان که بالاترین امتحان هاست سربلند بیرون بیاییم و در قیامت پیش خدا سرافکنده نباشیم. یادم هست که در آخرین جلسه گفتگویی که با برادر شهیدم داشتم درباره معاد برایم صحبت می کرد و می گفت: «در فکر آخرت باشید.» و بعد از این جلسه بود که مقام شهادت را به دست آورد. از صمیم قلب به او تبریک می گویم و از خدا می خواهم صداقتی همانند شهیدان به من عطا کند و سعادت این را بدهد که تنها و تنها در راه او قدم برداریم و برای رضای او کار کنیم. شهید کسی است که به آخرین مرحله کمال خود رسیده است و راهش را با آگاهی، ایمان و خلوص می پیماید و همیشه پیروز و جاوید است. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب شاعر دشت و هور 🌱 بریده ای از کتاب: سال ۶۲ در عملیات خیبر فکش تیر خورده بود و دهانش کامل باز نمی‌شد. گوش‌هایش هم دیگر کامل نمی‌شنید. دکتر گفته بود باید یک بار دیگر عمل کند تا بتواند دوباره به جبهه برگردد. ولی اصغر نمی‌خواست عمل کند. می‌گفت: ولش کن، من این‌جا بمونم دیوونه می‌شم. بهش گفتم: این‌جوری هم که اذیت می‌شی. گفت:من بادمجون بمم، هیچیم نمی‌شه. تا زمان شهادت، دهانش همان‌قدر کم باز می‌شد. گاهی بهش می‌گفتم: اصغر آینده رو می‌خوای چکار کنی؟ اشک توی چشمش جمع می‌شد. میگفت: من نمی‌تونم این‌جا زندگی کنم. میگفتم: اصغر از ما هم سیر شدی؟ میگفت: نه بابا، الان به امید دیدن شماها اومدم، ولی مال این‌جا نیستم. همه چی، اون‌طرفه خسرو. خیلی‌ها کنار من شهید شدند. همهٔ نگرانیم اینه که اگه جنگ تموم بشه چه خاکی تو سرم کنم. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب دستواره سخن میگوید 🌱 بریده ای از کتاب: خداوند این توفیق را نصیب بنده کرد تا همراه کادرهای لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) برویم به ملاقات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای؛ که آن زمان ریاست‌جمهوری کشور را به عهده داشتند. در محل ریاست‌جمهوری ایشان ما را به حضور پذیرفتند و بعد از دریافت گزارش عملکرد لشکر در عملیات، از حاج آقا کوثری، صحبت‌های جالبی کردند... بعد از آن‌که وقت دیدار به آخر رسید، وقتی آقا داشتند از پلکان انتهای سالن بالا می‌رفتند، دفعتاً معاون لشکر، سید محمدرضا دستواره، با همان روحیهٔ شاد و بذله‌گویی خاص خودش، با صدای بلند گفت: «برای رفع سلامتی ریاست‌جمهور ...» مکث کرد و چیزی نگفت. همهٔ حضار متحیر به رضا خیره شدند. حتی آقا هم سر به عقب چرخاندند تا ببینند چه کسی این جمله را گفت. محمدرضا تا دید آقا سر به عقب چرخانده‌اند و به او نگاه می‌کنند با لبخند ادامه داد: «... بعث عراق اجماعاً صلوات.» همهٔ حضار، با خنده، زدند زیر صلوات (ص) آقا هم خندیدند.» 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب سوت آخر 🌱 بریده ای از کتاب: محمّد لوله‌ی یکی از اسلحه‌های بسیج را گذاشته بود زیر گلویش. دستش روی ماشه بود و فریاد می‌زد. کوچه را گذاشته بود روی سرش -ای خدااااا! ای امام زماااااان! اینا نمی‌ذارن من برم جبهه. من خودمو می‌کشم. چرا نمی‌ذارین برم؟ رضایت می‌دین یا نه؟ اگه رضایت ندین به حضرت عبّاس، خودمو می‌زنم. اوضاع بدتر از آن بود که بشود با پند و اندرز جلویش را گرفت. هر لحظه ممکن بود کاری دست خودش بدهد. بالاخره هم کلکش گرفت و با این ترفند موفق شد رضایت پدر و مادرش را بگیرد. شب که شد، سر از پا نمی‌شناخت. بساط شوخی و خنده‌اش به راه بود. انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش همین آدم، اسلحه را گذاشته بود زیر گلویش و همه‌ی اهل محل را خبردار کرده بود... 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب سربدار 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-تازه پاسدار شده بودم. این را بی‌ریا می‌گویم، باور کنید بدون وضو به لباس سپاه دست نمی‌زدم. عشقم پاسدار شدن و خدمت کردن بود. ۲-ازدواج و مراسم آن به سادگی برگزار شد. من حاضر به خرید لباس عروسی نشدم. کل خرید عروسی‌مان هزار و هشتصد تومان شد! نمی‌خواستیم تجمّل داشته باشیم. ۳-چند فانوس از سر در دستشویی‌ها آویزان است. یک نفر آخرین آفتابه را دم در دستشویی آخر می‌گذارد. سپس با جارو شروع به تمیز کردن دستشویی‌ها می‌کند و بعد سطل آب را برداشته و آب می‌ریزد. نجفی از یکی از دستشویی‌ها خارج می‌شود. چشمش به آن شخص می‌افتد. نجفی: (پیش خود) این بندهٔ خدا کیست که نصفه‌شب توالت می‌شورد؟ 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب فراخوانده 🌱 بریده ای از کتاب: خداوند حسین را خطیب و سخنران آفریده بود. رشید و خوش‌قیافه هم بود. شوخ‌طبعی و خلوص نیت هم که اضافه شد به داشته‌هایش، آوازه‌اش در تمام بیرجند و شهرستان‌های اطراف پیچید. البته حسین آدم تیزی بود. ظاهر قضیه، نمایش فیلم بود، ولی حسین در این مأموریت‌ها، همه‌رقم فعالیت انجام می‌داد. وضعیت ضد انقلاب و موقعیت نیروهای حزب‌الله را رصد می‌کرد و با اطلاعات خوبی که داشت، مردم و بچه حزب‌اللهی‌ها را توجیه می‌کرد. با منافقین بحث می‌کرد. در خیلی از روستاها، بعد از رفتن ما، اهالی آنجا منافقین را یا بیرون کرده بودند یا از ورودشان به روستا جلوگیری کردند. چون حسین به قول امروزی‌ها همیشه آنلاین بود، مرتب اخبار و سخنرانی‌های حضرت امام و شخصیت‌های طراز اول مملکت را گوش می‌کرد. با نگاه منتقدانه و روش تحلیل خودش، آنها را برای مردم بازگو و تحلیل می‌کرد. سهمی را که حسین به مردم اختصاص می‌داد، مسلماً بخشی از سهم خانواده‌اش بود. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب حوله خیس 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-پرسید: چرا حوله اش خیسه؟ ـ قبل از عملیات غسل شهادت کرده. حوله را بغل کرد، بوسید، بوی عطر میداد. پدرش هم حوله را بوسید. دست چپش به خاطر بیماری قلبی گاهی از کار می افتاد. حوله را کشید روی دستش و گفت: خدایا به حق خون تمام شهدا و خون شهید بی پیکرم مرا شفا بده ... ۱۰ سال بعد از شهادت حسن پدرش فوت کرد اما دیگرحتی یک بار هم دستش مشکل پیدا نکرد. ۲-پرسید: حالا کی برمیگردی؟ مثل همیشه خندید و گفت: شاید هیچ وقت. نوزدهم اسفند وقتی می یاید مغازه دم مسجد یه حجله میبینید، جلوتر که میرید عکس منو میبینید... 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب خاکستر و ققنوس 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-قلبش گواهی می‌داد روزهای سختی در پیش است. یادش افتاد محمد گفته بود هر وقت دست و دلت لرزید، این دعا را بخوان. همان‌طور که سرش را به دیوار تکیه داده بود، نگاهش را به آسمان داد و زیر لب زمزمه کرد؛ «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین.» ۲-چند سال گذشت. جنگ تمام شد، یواش یواش اسرا آمدند. با این که تقریبا مطمئن بودند محمد شهید شده، اما با شنیدن خبر برگشتن اسرا، نور امید تازه‌ای توی قلبشان روشن شد. امیدوار بودند یک روز که رادیو اسم آزاده‌ها را می‌خواند، اسم «محمد مرادی گرکانی» هم بین‌شان باشد، اما باز هم خبری از محمد نشد. انگار ارادت همیشگی‌اش به بانوی غریب مدینه، سرنوشت او را هم به آن حضرت شبیه کرده بود؛ حتی مزاری نداشت که بتوانند بر سرش بنشینند و برای لحظه‌ای بار سنگین غم دوری او را از دل دور کنند 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب حوله خیس 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-پرسید: چرا حوله اش خیسه؟ ـ قبل از عملیات غسل شهادت کرده. حوله را بغل کرد، بوسید، بوی عطر میداد. پدرش هم حوله را بوسید. دست چپش به خاطر بیماری قلبی گاهی از کار می افتاد. حوله را کشید روی دستش و گفت: خدایا به حق خون تمام شهدا و خون شهید بی پیکرم مرا شفا بده ... ۱۰ سال بعد از شهادت حسن پدرش فوت کرد اما دیگرحتی یک بار هم دستش مشکل پیدا نکرد. ۲-پرسید: حالا کی برمیگردی؟ مثل همیشه خندید و گفت: شاید هیچ وقت. نوزدهم اسفند وقتی می یاید مغازه دم مسجد یه حجله میبینید، جلوتر که میرید عکس منو میبینید... 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b