eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.1هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب راز نگین سرخ 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱- اتفاقاً عاشقی... بدجوری هم عاشقی که شهدا واست پیغام پسغام می‌فرستن. عاشق باید یه مدت هجران بکشه... بعدش هم دست خودشه. کِی ببره و چه کسی رو ببره. ۲-گرمی و حرارت سخنان همدانی جان بچه‌ها را جلا داد. مجید بیات فریاد زد: "به اون ستون پنجم دشمن، به منافقای کوردل که اسم خودشون رو گذاشتن مجاهد، می‌فهمونیم مجاهد واقعی کیه." ۳-یکی هم نیست به اون مردک الدنگ که باور کرده فرمانده کل قواست بگه حداقل ته انبارهای ارتش رو بده به ما تا اون متجاوزا رو بیرون کنیم. واسه کی بگیم؟ آخه واسهٔ کی 🕊🌱 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب خداحافظ سالار 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-«حاج‌قاسم توی دمشق، صورت روی صورت شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم.» ۲-رو کرد به دخترم زهرا گفت: «وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمهٔ زهرا کمک بخواید. گره‌های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنن.» ۳-توی اتاق عمل به جراح‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن. مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده، بعد از عمل وقتی دید مردم رشت، برای عیادتش به‌زحمت می‌آن و می‌رن، گفت راضی به‌زحمت مردم نیستم. ببریدم اهواز 🕊🌱 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب سه شهید 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-ساواک از سال ۱۳۴۳ تا ۱۳۵۷ - یعنی ۱۴ سال - دربه‌در به‌دنبال ردی از این چریک مسلمان بود؛ تا آن‌جا که در آن‌زمان شش میلیون تومان جایزه برای یافتن او تعیین کرده بود. ۲-بچه‌ها که بزرگ‌تر شده بودند، مایل بودند بابای‌شان ماشین بخرد که ایشان گفت: - باباجان، همه‌ی ماشین‌ها مال ماست، هر جا دست بلند کنی نگه می‌دارند و سوار می‌شویم. چیه عمرمان و وقت‌مان را برای ماشین تلف کنیم؟ همیشه این‌جایش خراب است، آن‌جایش چنین است و چنان است و هر روز باید اسیر ماشین باشیم. 🕊🌱 🕊🌱 🕊🌱 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب تفحص 🌱 بریده ای از کتاب: صحنه‌ی تکان‌دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به‌سوی خود می‌خواند. آرام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به "سبحان الله" چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو آمد. او هم درجا میخ‌کوب شد. شخصی که لباس بسیجی به‌تن داشت، به کُپه‌ی خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود. یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذشته، دراز کشیده و خوابیده بود. پانزده‌سال بود که خوابیده بودند. آدم یاد "اصحاب کهف"‌ می‌افتاد. ولی اینها "اصحاب رمل" بودند. اصحاب فکه، اصحاب قتل‌گاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح‌الله. بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان،‌ ماسه‌ها و رمل‌ها را آورده بود رویش. بدن هر دوی‌شان کاملاً اسکلت شده بود. آرام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان می‌داد مجروح بوده‌اند، کنار تپه‌ی خاکی پناه گرفته و همان‌طور به‌شهادت رسیده‌اند. 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب خانه کوچک زندگی بزرگ 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتاب‌هایی را که خوانده بود به من توصیه می‌کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می‌کرد. ۲-باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر می‌کردم. به همین خاطر به دوستم گفتم: «راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟» کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت: به او حسن باقری می‌گویند، ولی نام اصلی‌اش غلام‌حسین افشردی است 🕊🌱 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-از آن به بعد هر وقت می‌روم هیأت، یا نماز می‌خوانم یاد حرف حسین می‌افتم: «نکند این‌ها لقلقهٔ زبان باشد؟!» ۲-بیا سید جان! این را بگیر، شما پلاکت را همراه داشته باش، من شهید گمنام بشوم بهتر است، آخر آرام گرفتن در مرقد شهدای گمنام، باحال‌تر است. اگر این‌گونه شود، همهٔ مردم ایران، حکم خانوادهٔ آدم را پیدا می‌کنند. ۳-سوال من این است که با همهٔ این شرایط، چگونه جرأت کردی راه بیفتی، فکر نکردی ممکن است نرسی و یخ بزنی؟! با لهجهٔ شیرین آذری و چهره‌ای که سادگی و صداقت از آن می‌بارید گفت: - در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی. 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب پیغام ماهی ها 🌱 بریده ای از کتاب: در سال ۵۷ خداوند به ما دختری عنایت کرده بود که مقدر نبود بیش از یک ماه در این عالم بماند. اسمش را گذاشته بودیم زهرا. فرزند دوّم، پسری بود که اسم او را گذاشتیم وهب. باید بگویم این نامگذاری هم فلسفه ای داشت و آن این بود که من قبل از انقلاب، داستان واقعه‌ی کربلا را مطالعه می‌کردم، اواخر تابستان ۵۶، کتابی به دستم رسید به نام خاندان وهب. موضوع کتاب درباره‌ی جوانی مسیحی به نام وهب‌بن‌عبدالله کلبی بود که به همراه مادر سالخورده و همسر نوعروس خودش، به قافله حضرت امام حسین (ع) ملحق شد. اسلام آورد و روز عاشورا، در رکاب سیّدالشهداء (ع) شجاعانه شمشیر زد و به شهادت رسید. آن کتاب را هنوز هم دارم. همان زمان به ذهنم رسید اگر روزی خداوند به من پسری عنایت کند، اسم او را بگذارم وهب. چون خیلی به این شهید بزرگوار دشت کربلا علاقه‌مند شده بودم 🕊🌱 🕊🌱 ┄┅─✵🕊✵─┅┄
معرفی کتاب ورودی ۶۲ 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-فامیل ما می‌گفتند این مهدی از اون مؤمنایی هست که هم می‌خندونه و هم می‌گریونه! ۲-وقتی کوچک بود غم همه را می‌خورد. مهربان، با ادب، با گذشت ... . این قدر این بچه خوب بود که یک روز ناغافل به مادرم گفتم: «مامان! به خدا این بچه به بیست سالگی نمی‌رسه». مادرم دعوام کردند و گفتند: «دهنت رو ببند! این چه حرفیه؟ شعور نداری این حرف رو می‌زنی؟». گفتم: «حالا شما بگو ... به خدا این بچه خیلی خوبه! خیلی آقاس. به بیست سالگی نمی‌رسه». ۳-دو ویژگی شهید مهدی محراب‌خانی را فراموش نمی‌کنم. تواضع و فروتنی‌اش که بی‌ریا و بی‌ادا بود. گشاده‌رویی و لبخندش که با حیا و ادب همراه بود. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب تمنای بی خزان 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-«همهٔ ما روزی غروب می‌کنیم و کاش اون غروب رو بنویسن شهادت.» ۲-«قربونت بشم عزیزم، چقدر صورتت سرده. بیا با دست‌هام گرمش کنم. فدا شدی؟ خیلی آرزوت بود فدایی حضرت زینب بشی. شهید شدی. شهید شدی، فدا شدی، شهید من. مهدی یه چیزی رو بهت بگم؟» ۳-یاد حرف‌های دوستان هیئتی‌ام می‌افتادم که می‌گفتند «چرا می‌ذاری بره، اگه شهید بشه چکار می‌کنی؟» و یاد جواب خودم که هر بار گفته بودم «اگه نذارم بره جواب حضرت زینب رو چی بدم.» خدا بهترین نگهدارنده است، سپردمش به خدا. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب لبخند پاریز 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-حاج‌قاسم رفت استقبال‌شان. به معصومه تسلیت گفت. گفت «حاج‌خانوم مواظب باش دشمن‌شاد نشیم. آقاعلی باید کربلای ۵ با زندی‌نیا شهید می‌شد، باید عملیات بدر شهید می‌شد، باید والفجر ۸ شهید می‌شد، باید عملیات مرصاد شهید می‌شد، باید زمان درگیری با اشرار شهید می‌شد، ولی خدا خواست تا این لحظه بمونه و بره سوریه شهید شه. خودش با دست‌های خودش شهادتش رو امضا کرد. حقش همین بود. ۲-بعضی‌وقت‌ها با دوستانش می‌آمدند هجوئیه، می‌رفتند گردش و در مسافرت نمی‌گذاشت خانم‌های هم‌سفرشان آشپزی کنند. خودش آشپزی می‌کرد. حتی نان هم بلد بود بپزد. آرد را خمیر می‌کرد و با وسایل ابتدایی روی اجاق، نان می‌پخت. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب روضه ابوالفضل 🌱 بریده ای از کتاب: به اصرار همسرم و هاشم در کنکور دانشگاه شرکت کردم. با آنکه در آمریکا درس خوانده بودم اما وقتی برگشتیم ایران؛ قصد ادامه تحصیل نداشتم. همسرم اصرار داشت درس بخوانم. هاشم تا شب کنکور برایم مسائل ریاضی را توضیح می‌داد؛ لگاریتم، الگوریتم و... . وقتی خستگی‌ام را می‌دید می‌گفت: «دل به درس نمی‌دی ها!». با داشتن دو بچه خیلی انگیزه درس خواندن نداشتم اما هاشم می‌گفت: «بچه‌هایت را نگه می‌دارم. تو برو درس بخوان». بیولوژی قبول شدم. میثم و یاسر روزها و ساعت‌های خوشی را با هاشم گذراندند. سه سال بچه‌ها را می‌گذاشتم خانه مامان و هاشم نگه‌شان می‌داشت تا بروم دانشگاه. راوی: خواهر شهید 💚 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب امانتی 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-نماز اول وقت را از واجبات خود می دانست. می گفت اگر بخواهیم کاری بکنیم اما نمازمان اول وقت نباشد، برکت از آن کار می رود و کار هم اصلاً پیش نمی رود. با این حال همه مدل رفیقی داشت. حتی بی نماز! عقیده اش این بود که انسان نباید رفقایش را به قشر خاصی محدود کند. هر کدام هر عیبی داشتند هوایشان را داشت تا کم کم عیب را برطرف کند. با همه مدارا می کرد، تا جایی که حتی دوستان بی نمازش هم مثل خود مسجدی و اهل نماز اول وقت می شدند. ۲-نمی توانست ببیند چند نفر دور هم جمع شده اند و غیبت می کنند برای همین هم هر فکری به سرش می زد عملی می کرد تا حواس جمع را از غیبت پرت کند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b