معرفی کتاب چه کسی مرا هل داد 🌱
نگاهی به زندگی شهید بزرگوار عبدالعلی ولایی دارد.
فرازی از وصیتنامه شهید:
اما دوستان و خویشان دست از دامن ائمه و چهارده معصوم (علیهمالسلام) بر ندارید که هر چه ما داریم از این خانواده میباشد. هر نعمت و رحمتی که به ما میرسد از اهل بیت عصمت و طهارت است. خدا نکند از این خانواده جدا شوید و شما را سفارش [میکنم] به دوستی و عشق و علاقه به این خاندان از کلام و احادیث و روایاتشان تا زیارت مرقد مقدسشان که رأس آنها زیارت قبر حضرت اباعبدالله الحسین (ع) است. دست از یاری اسلام و انقلاب و امام و قرآن عزیزمان برندارید و برادران اهل محل، مسجد و خانوادههای شهدا را فراموش نکنند و انشاءالله ادامهدهندگان راه شهدای اسلام باشند.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_عبدالعلی_ولایی 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب عباس دست طلا 🌱
بریده هایی از کتاب:
۱-برای پسرت آمدهای؟ از ته گلو پاسخ میدهم: ـ بله، پدرجان! گفتند شهید شده. میگوید: ـ پسر اول من هم شهید شده. تسلیت میدهم و میپرسم: ـ توی همین جنازههاست؟ پاسخ میدهد: ـ نه، سهماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمدهام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده
۲-شناسنامه حسین را نشان میدهد: میبینم سنش را نوشتهاند شانزده سال! میگویم: ـ دو ماه مانده تا پسرم پانزدهسالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دستکاری شده؟! لبهایش را میگزد و چیزی نمیگوید؛ الا اینکه: ـ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر میآیید، راستش را به منزلتان بگویید!
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#داستان_زندگی_حاج_عباسعلی_باقری 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب حتی یک شاخه گل 🌱
بریده هایی از کتاب:
۱-گفتم: آی خدا! کاش یک بمب میآمد همینجا و ما راحت میشدیم. حاج حسن خیلی جدی گفت: «ما نیامدیم که شهید بشویم. آمدیم دشمن را بکشیم و اسلام را یاری کنیم. اگر هم توفیق داشته باشیم، بعد از یاری اسلام و نابودی دشمن اسلام، در این راه به شهادت برسیم.»
۲-در کسب خود انصاف داشته باشید و در فروختن جنس به حداقل فایده اکتفا و قناعت کنید و همواره از خداوند برکت بخواهید و نظرتان به خدا باشد، نه به مشتری و جداً از هرگونه احتکار و تبعیض بین مشتری دوری کنید و به همکارانیکه در رابطه با انقلاب بیتفاوت هستند که حتی حاضر نیستند برای تشییع جنازه شهیدان شرکت کنند، بگویید که این دنیا میگذرد و آنچه از مال دنیا اندوخته کنید، تمام میشود و شما مدیون انقلاب هستید.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_حسن_مصطفوی 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب تصویر آخر 🌱
«تصویر آخر» از مجموعه سرآمدان علم و ایثار نشر فاتحان، زندگینامه داستانی شهیده سیده طیبه سادات موسوی زمانی به روایت محمدعلی گودینی است.
دوران دفاع مقدس پرافتخارترین برهه از تاریخ معاصر ایران اسلامی است.
الگویی به یادماندنی از حیات طیبهٔ انقلاب اسلامی توأم با خلق صحنههای بسیار زیبایی از رشادتها و از جان گذشتگیهای آحاد ملت ایران در راه مبارزه با طاغوتهای زمان و تحقق آرمانهای بلند یک ملت ظلمستیز؛
اینگونه بود که هشت سال دفاع مقدس سربلندی این مردم شریف در پیشگاه تاریخ و ذلت ابرقدرتهای شرق و غرب را به ارمغان آورد و در بزرگترین آوردگاه تاریخی ایران زمین، نهتنها وجبی از خاک عزیز ایران اسلامی از دست نرفت، بلکه جهانیان را مات و مبهوت عظمت و بزرگی خود نمودیم...
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهیده_طیبه_سادات_موسوی 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب دخترم ناهید 🌱
بریده هایی از کتاب:
۱-ـ اسمت چیست؟ ـ ناهید. ـ کجایی هستی؟ ـ سنندجی. ـ تو که کردی، غریب نیستی، پس جرمت چه بوده؟ ناهید گفت: «دینداری.» گفت که به خاطر شرکت در کلاس قرآن و حمایت از امام دستگیرش کردند. گفت که از او خواستند به امام توهین کند و نکرد. گفت: «بمیرم هم این کار را نمیکنم. این آرزو را باید به گور ببرند.»
۲-ناهید گفت: «من از مرگ نمیترسم. راه من همین است.» تهمینه گفت: «چگونه میشود راضیشان کنم آزادت کنند؟» ناهید گفت: «راهی ندارد.» تهمینه گفت: «چرا؟» گفت: «چند ماه است که شکنجهام میکنند. تن به خفت ندادم. حاضر نیستم برای زندهماندن ذلیل بشوم.»
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهیده_ناهید_فاتحی 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب رجز یک پیشمرگ 🌱
بریده ای از کتاب:
خداوندا، تو خود شاهدی که من تعهدم را به آئین سعادتآفرین حضرت محمد رسول الله (ص) یعنی اسلام عزیز و قرآن کریم و همچنین انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی ایران و نیز به سلالهٔ پاک نبی اکرم و مقتدا و رهبر عزیزتر از جانم حضرت امام خمینی و شهدا و جانبازان سرافراز با نثار همهٔ هستی خویش ارج نهادم و اثبات نمودم و تمام دردها و رنجهای وارده در این راه را به جان خویش خریدم. پروردگارا از پیشگاه با عظمت تو استدعا دارم که همچنان مرا در این راه تا شهادت و فنا شدن در راهت ثابتقدم قرار دهی.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_داریوش_چاپاری 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب گاهی به آسمان نگاه کن 🌱
بریده ای از کتاب:
اسمها عجیباند. آیا به تأثیر اسمها روی شخصیت و سرنوشت آدمها فکر کردهاید؟ با اسمها میشود بازی کرد. میشود شخصیت داد یا شخصیت را از کسی گرفت.
یک روز گرم تابستانی در مرکز یک روستای کوچک رودباری در نزدیکی نهاوند مردها و کودکان زیر سایهٔ درخت توتی سالخورده، اجتماع کرده بودند. در میان آنها سالخوردهتر از همه، "احمدعلی سپیدمو" بود.
ایام محرم بود و احمدعلی سپیدمو داشت برای بچهها داستان علیاکبر امام حسین (ع) را تعریف میکرد. بچهها سراپا گوش بودند. در تمام مدتی که حرف میزد، اشک در کاسهٔ چشمانش میجوشید اما روی گونههایش نمیریخت.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_ذبیح_الله_سلگی 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب ردپایی تا بهشت 🌱
بریده ای از کتاب:
آبدارخانه را بست و خواست برود توی نمازخانه و پشت پیش نماز بایستد.
در همان موقع پسرکی دوان دوان داخل مسجد شد.
او را شناخت.
مهدی، نوه حاج آقا فخاری و پسر بزرگ آقا محمدتقی بود.
حاج فخاری را بیشتر اهالی ساوه میشناختند؛
مردی مومن و با خدا که مدام در پی انجام کار خیر بود.
مهدی تازه هفت ساله شده بود و چند ماهی بود که مرتب به مسجد میآمد و نماز را با جماعت میخواند.
پسر کوچک نفس نفس میزد.
زود آستینهایش را بالا زد و دستهایش را در آب فرو برد
آقا نورالله چشم از حرکات او برنمیداشت.
با آن که مهدی هفت سال بیشتر نداشت، اما مثل بزرگترها وضو میگرفت. حرکاتش آقا نورالله را یاد حاج فخاری میانداخت.
زیر لب ذکر میگفت و مسح سر و پا را با طمأنینه میکشید.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_مهدی_نظرفخاری 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب فرشته نجات 🌱
«فرشته نجات» روایتی مستند از زندگی شهید شاخص سال ۱۳۹۳، بهیار شهید فوزیه شیردل به قلم عبدالرضا سالمینژاد است.
«فرشته نجات» روایت دختری بیست ساله است که در ۱۷ سالگی مهمترین تصمیم زندگی خود را باعضویت در جمعیت شیر وخورشیدسرخ گرفت و با گذراندن دورهٔ بهیاری راهی دیار غربت شد و در این مسیر سختی راه، اختلاف در نژاد، زبان، مذهب، خطرات جاده، دوری از خانواده وجدایی از دوستان، آشتایان و همکلاسیهایش هرگز او را از این تصمیم جدا نساخت و بعدها علی رغم به مخاطره افتادن شهرهای کردستان و هجوم مهاجمان به طرف پاوه، جایی که او در بیمارستان آن و در لباس بهیاری مشغول خدمت بود، اما آنجا را ترک نکرد و در کنار مدافعان شهرتا آخرین لحظه زندگیاش باقی ماند.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهیده_فوزیه_شیردل 🕊
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب ما افسانه نبودیم 🕊🌱
«ما افسانه نبودیم» خاطرات سیدرضا رسولزاده طباطبایی از دوران هشت سال دفاع مقدس است.
سیّدرضا رسولزاده طباطبایی یکی از سربازان و رزمندگانی است که سالهای جوانیاش را در میدان جنگ سپری کرده ولی به قول خودش، او و همرزمانش یک فرق اساسی با دیگر سربازان دنیا دارند.
او میگوید: «اگر تمام دنیا برای دفاع از آرمانهای ملّیشان در صحنهٔ نبرد حاضر میشوند، ما برای اعتقاداتمان ایستادیم و جنگیدیم و جان دادیم تا توانستیم به دنیا ثابت کنیم که با دست خالی هم میشود جنگید؛ اگر خدا کنارمان باشد. ما خدا را در لحظههای سخت و تلخ و شیرین دفاع مقدّس، با تمام وجود حس کردیم.»
سیّدرضا طباطبایی حالا یکی از پیشکسوتان خراسانی دفاع مقدّس است.
او عَلَم روایتگری را به دوش گرفته و هر کجا که عدّهای را جمع میبیند، برایشان از سالهای عاشورایی دفاع مقدّس و خاطرات آن روزها میگوید.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_سیدرضا_رسول_زاده 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب جهنم تکریت 🌱
سرانجام اجازه عبور داده شد.
با سرعتی کم، وارد شهر بغداد شدیم.
هوا کاملاً تاریک شده بود.
از خیابان باریکی شبیه خیابان لالهزار تهران گذشتیم و از زیر یک پل بزرگ هوایی، وارد پادگانی که معروف به الرشید بود، شدیم.
بعد از عبور از چند خیابان، داخل پادگان، از دروازۀ کوچکی که میان دیوارهای بلندی قرار داشت عبور کردیم.
اتوبوس وارد محوطۀ جدیدی به نام زندان الرشید شد.
بعد از اینکه از مقابل دو محوطۀ مشابه رد شدیم، ما را از اتوبوسها پیاده کردند.
در این دو محوطه، تعداد قابل توجهی انسان با لباسهای عجیب و غریب وجود داشتند.
ابتدا فکر کردم عراقیاند؛ بعد متوجه شدیم اسرای ایرانی اینجا زندگی میکنند!
از اتوبوس که پیاده میشدم، زیاد متوجه نبودم.
یک سرباز عراقی که کنار در ایستاده بود، محکم پشت گردنم کوبید.
نزدیک بود زمین بخورم.
به سختی خودم را کنترل کردم و از کنار خیل عظیم اسیرانی که از ترس، سرها را لای پاهایشان فرو برده بودند، عبور کردم و جلوی یک ساختمان قدیمی که کمی بزرگتر از اتاق العماره بود، نشستم.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_سرگرد_آزاده_مجتبی_جعفری 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب زیبای خفته 🌱
مقام معظم رهبری حضرت آیتالله خامنهای در چهاردهمین سال بیهوشی محمدتقی طاهرزاده، بر بالینش حاضر شد، دست بر پیشانیاش کشید و این جملات نغز را ادا کرد:
محمدتقی، محمدتقی!
میشنوی آقاجون؟ میشنوی عزیز؟
محمدتقی میشنوی؟ میشنوی؟
در آستانهٔ بهشت،
دم در بهشت،
بین دنیا و بهشت قرار داری شما
خوشا بهحالت،
خوشا بهحالت،
خوشا بهحالت،
خوشا بهحالت...
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_محمدتقی_طاهرزاده 🕊🌱
رفاقت تا شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b