eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.1هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب این مادر آن پسر 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-همین که داخل مینی‌بوس نشستم خوابم برد. یک‌باره احساس کردم که یک آقای بسیار نورانی وارد مینی‌بوس شد! تعجب کردم. کسی را در اطرافم نمی‌دیدم. این آقای نورانی جلو آمد. من سلام کردم و ایشان جواب داد. منتظر بودم خودشان را معرفی کنند. ایشان جلوتر آمدند و فرمودند: «شما به خاطر ما آمدید، من هم آمده‌ام شما را تا مقداری از مسیر بدرقه کنم.» تشکر کردم. بعد آن آقای نورانی خداحافظی کردند و رفتند. یک‌باره از خواب پریدم و دیدم مینی‌بوس از پیچ جمکران گذشت و وارد جاده‌ی تهران شد. ۲-بعد پرسیدم: «جمال چه خبر؟ الان کجایی؟» او هم جواب داد: «ما رو آوردند نزدیک‌ترین نقطه به جمکران، بالای کوه خضر قم.» جمال این را گفت و من از خواب پریدم. خیلی تعجب کردم. یادم افتاد چند روز قبل، مراسم تشییع شهدا و تدفین چهارده شهید گمنام در بالای کوه خضر برگزار شد. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب مردی که جویای نام نبود 🌱 بریده ای از کتاب: یک بار برای دیدنش بیمارستان رفتیم. خواهر بزرگش (ناهید) هنوز خیلی بی تابی می‌کرد. اسدا... به ما گفت: «برین تو اتاق کناری و اون جوون که با ضد انقلاب جنگیده رو ببینید! اون خیلی بیشتر از من برای انقلاب زحمت کشیده. ضد انقلاب‌ها دو دستش رو از مچ قطع کرده‌اند و چشماش رو هم درآورده‌اند.» رفتم توی اتاق و دیدم آن رزمنده روی ویلچیر نشسته؛ همانطوری بود که اسدا... گفته بود. وقتی از اتاق آمدم بیرون اسدالله گفت: «دیدی ننه؟» گفتم: آره دیدم. گفت: «ببین من خوبم. فقط کمی ‌مجروح شدم و خوب می‌شم نگران نباشید! هدف همه اینها فقط شهادته شهادت!» 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب اخراجی ها 🌱 بریده ای از کتاب: همین‌که رسیدم، مادرم گفت حقوق سه ماه قبلی را یک‌جا داده‌اند. عجب! و لازم شد دور دیگری در دانشگاه بزنم و ببینم چی شده که صفحه برگشته. وارد اتاق رئیس که شدم تمام قد بلند شد ایستاد و از همان‌جا - پشت میزش - دو تا دست را آورد جلو و راه افتاد به طرف من دست دادیم. - سلام‌علیکم احد آقا! آقا حالتان چطور است؟! شما چرا این‌قدر کم‌طاقتی کرده‌اید. یک اشتباه کامپیوتری پیش آمده بود که آن هم رفع شد. آخر لازم نبود که این‌قدر نامه‌پراکنی کرده‌اید. گفتم: «اولاً نامه‌پراکنی‌ها را من نکرده‌ام و قانون کرده. دوماً، ببینم آقای دکتر! کامپیوتر شما چرا از میان هزار تا کارمند، آمده روی من اشتباه کرده!؟ کامیپوترت که مرا نمی‌شناسد، تو مرا می‌شناسی. یکی هم اینکه این کارها روال قانونی ماجرا بوده، فکر می‌کنی خودم ولت می‌کنم! حالا حالاها کار داریم با هم!» 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب روایت نیمه روز بیست و چهارم 🌱 بریده ای از کتاب: فرزاد و بالادستی‌هایش خیلی خوب می‌دانستند که پشت آقای قنوتی به مردم شهر گرم است. مردمی که با او و باورهایش همراه شده بودند و همیشه و همه‌جا حمایتش می‌کردند. محکم و استوار پشتش ایستاده بودند و بهش پشت‌گرمی می‌دادند. آقای قنوتی هم با همین پشت‌گرمی توانسته بود این شهر و مردمش را همان‌طور که می‌خواست، حفظ کند. همان‌طوری که سالیان سال بود و تغییر چندانی هم نکرده بود هنوز. نگذاشته بودند تغییر زیادی بکند. آقای قنوتی اجازه نداده بود. اجازه نداده بود مردم این شهر هم مثل مردم خیلی از شهرهای دیگر، مثل مردم پایتخت و دیگر شهرهای بزرگ ایران، قطار سلطنتی را سوار شوند و از دروازه‌هایی که شاه اسمش را گذاشته بود "دروازه‌های تمدن بزرگ" عبور کنند 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب یک قطار فشنگ برای دکتر 🌱 بریده ای از کتاب: هنوز چشم‌هایم بسته است. با ترمز ناگهانی ماشین چشم باز می‌کنم. دختر می‌گوید: این‌جا میدان اصلی و قدیمی شهر است. آن‌جا هم مسجد صفی. نام وقف‌کنندهٔ آن، حاج صفی یا مشهدی صفی بود. زمانی که شهدا را از میدان شهر تشییع می‌کردند. مردم توی این مسجد جمع می‌شدند. به اطرافم نگاه می‌کنم. مسجد در گوشهٔ شمال شرقی میدان است. مسجد بزرگی نیست این را از دهانهٔ ورودی آن با آجرنما و کاشی‌های آبی فیروزه‌ای بر سردرش با طرح‌های اسلیمی می‌توان فهمید. ماشین می‌پیچد داخل خیابانی تقریباً شلوغ. می‌گویم: به نظر می‌رسد در این نقطهٔ شهر ناگهان همهٔ مردم با هم از خواب بیدار شده‌اند و آمده‌اند بیرون؟ 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب استعفای کارمند شماره ۶۵۸۱۹ 🌱 بریده ای از کتاب: آقا تو بگیر بگیر عملیات، غلامرضا دستش تیر خورد. اشاره کرد که این طرف عراقی‌ها هستند. من هم روی عینکم گل مالیده بود. گفتم: نمیبینم. می گفت: بزنش. گفتم: ای کاش به آقابراهیم گفته بودیم برای عینک‌هامان برف پاک کن می‌خرید‌. همه زدند زیر خنده. ابراهیم نیز دست‌ها را قلاب کرده بود در زانوها و با هر جمله علی، قهقهه‌‌اش بلندتر می‌شد. عملیات، موفقیت آمیز انجام شده بود و همگی سر کیف بودند. - آخر سر تو همان وضعیت بابا قوری، رفتم سر وقت عراقیه. پاهاش را گرفتم و کشیدمش توی آب. غلامرضا ضعف کرده بود. گفتم: تو برو تو قایق، بخواب که علی بیدار است. نگاه کرد به ابراهیم که بی سر و صدا همه صورتش چشم بود و به او نگاه می‌کرد. - آقا! شما چرا آن پسره ی بیچاره را از یقه‌‌اش گرفته بودید و می‌کشیدید زیر آب؟ ابراهیم خندید. چین‌های ریز گوشه چشم‌هاش، عمیق‌تر شد. - دیدی که، از آب می‌ترسید و هی خودش را می‌انداخت رو این و آن. یقه‌‌اش را گرفتم و کشیدمش زیر آب. فقط می‌خواستم بفهمد که با لباس غواصی خفه نمی‌شود. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب مردی از دیار دور 🌱 بریده ای از کتاب: اوضاع به هم ریخته بود. کسی نمی‌توانست جنب بخورد. همه منتظر بودند که سنگر عراقی خاموش شود. آرپی‌جی‌زن‌هاسعی کردند هر طور شده، سنگر را بزنند. سیدعلی ایستاده بودو آن‌ها را تماشا می‌کرد. یکی از آرپی‌جی‌زن‌ها، آرپی‌جی رابرداشت. موشکی آماده کرد و داخل آن گذاشت. سر بالا برد وموشک را شلیک کرد اما به پشت سرش که سیدعلی ایستاده‌بود، توجه نکرد. سیدعلی لحظه‌ای رو برگردانده بود و داشت به‌یکی از بسیجی‌ها فرمان می‌داد. همین که رو برگرداند، آرپی‌جی‌زن شلیک کرد. سیدعلی فهمید چه حادثه‌ای درانتظارش است اما دیر شده بود. آتش عقبه آرپی‌جی، او را چندمتر به عقب پرت کرد... 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب خرمای تلخ 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-چیه غلامرضا امشب سر کیفی؟ نکنه خبریه؟ ـ نه مگه باید خبری باشه تا من بخندم! ـ گفتیم شاید از اون بالا بالا برات پست سفارشی اومده باشه! ـ دلتون رو بی‌خود خوش نکنید، من تا چلومرغ عروسی تک‌تک شماها رو نخورم که فیلتر شهادتم مبارک نمی‌شه! ۲-یاد آخرین حرف‌هایش افتادم. چشم‌هایش را بستم و پیشانی‌اش را بوسیدم. چفیه‌ای را که دور گردنش بود روی صورتش کشیدم و بلند شدم و گذاشتم سینهٔ خاکریز بوی عطر حضورش را استشمام کند. تا قبل از اینکه مجروح شوم چندین بار به جای خالی غلامرضا روی خاکریز نگاه کردم. او را می‌دیدم که به صورت خاک‌آلود و خسته‌ام لبخند می‌زند. ـ غلامرضا فیلتر شهادتت مبارک! 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب نجوای رود 🌱 بریده ای از کتاب: همه ‌جا تاریک بود و آسمان سیاه به نظر می‌رسید. بالای سرش را نگاه کرد. در میان آن‌ همه سیاهی و تاریکی، یک‌دفعه گلدسته‌های نورانی و طلایی حرم چشمانش را نوازش کرد. برای اولین بار بود که روبه‌روی حرم حضرت علی (ع) می‌ایستاد. یک‌مرتبه همه غم و غصه‌ها یادش رفت حتی خانواده‌اش. پاهایش روی زمین میخ‌کوب شده بود و قدرت حرکت نداشت. دستش را روی سینه گذاشت و خم شد و به حضرت سلام داد. بغضش ترکید، گریه امانش نمی‌داد. آهسته به‌طرف در ورودی به راه افتاد. از یک راهروی کوچک رد شد تا رسید مقابل ضریح؛ مانند کودکی که تازه پدرش را پیدا کرده ضریح را بغل کرد و می‌بوسید و می‌بویید. حرم کوچک بود اما زوارها زیاد و عجیب اینکه همه‌ جا می‌شدند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب بلند بگو آزادی 🌱 بریده ای از کتاب: پسرم می‌پرسد: ـ بابایی! این منافق، منافق که می‌گن، به کیا می‌گن؟ یعنی چی؟ توی فکر پاسخ گیر می‌افتم. وقت درماندگی نیست. می‌خواهم خودم را در سن و سال او و دوران ده ـ یازده‌سالگی‌ام بازیابی کنم تا ببینم تصور و تصویر خودم از این واژه و افراد منافق چه بوده؟ بلکه همان را برایش بازگو کنم؛ اما سی‌سال فاصله است. خدا به دادم می‌رسد و داستانی را برایش حکایت می‌کنم: ـ یه نفر بود که سه تا پسر داشت. این بابا، دو نفر از بچه‌هاش رو دعا می‌کرد و سومی رو نفرین! تا این که یه روزی یه نفر بهش گفت که آخه این چه کاریه؟ مگه همه‌شون بچه‌ت نیستن؟! اون مرد هم گفتش که یکی از بچه‌هام همیشه راست می‌گه و یکی دیگه‌شون یه سره دورغ تحویلم می‌ده اما این سومی گاهی راست می‌گه و گاهی دروغ و من رو سرگردون می‌کنه! داستان را که تعریف می‌کنم، زمان نتیجه‌گیری است: ـ اونی که همیشه راست می‌گه، دوست توئه؛ اونی که همیشه دروغ می‌گه، دشمن توئه. ولی یه منافق، اونیِ که یه روز راست می‌گه و یه روز دروغ و هر روز به رنگ و شکلی در می‌آد و تکلیفت باهاش روشن نیس. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب یک روز یک مرد 🌱 بریده ای از کتاب: حاج همت، پرده سنگر را کنار می‌زند و وارد میشود. صدای غرش توپ و خمپاره، لحظه‌ای قطع نمیشود. از سر و وضع همت با آن پوتینهای گِل گرفته و صورت خاک‌آلود، معلوم است که از خط می‌آید. چشم حاج داود به همت که می‌افتد، او را صدا می‌زند. ـ ابراهیم، بیا اینجا پیش خودم. همت با دیدن حاج داود سر از پا نمیشناسد. ـ اینجایی حاجی؟ این چه وضعیه، بچه ها توی خط حال بدی دارند. ـ می‌دانم، بقیه لشکرها هم اوضاعشان بهتر از شما نیست. کار گره خورده. همت با عجله پوتینهایش را از پا درمی‌آورد و کنار حاج داود آرام میگیرد. حاجی هم در کنار همت همین احساس را دارد. نگاهی به چهره خسته همت می‌اندازد و میپرسد: جنگ سخت است! مگر نه؟ ـ خیلی، سختتر از آنچه در رادیو تلویزیون و روزنامه ها میگویند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب سربازها بیدار میخوابند 🌱 به دلیل نیاز، به منطقه پرخطر کردستان رفت. فرمانده تیپ ویژه شهدا، سردار شهید محمود کاوه منتظرش بود. با آمدن عباس، خواب راحت از ضد انقلاب گرفته شد. بارها تهدیدش کردند امّا او ماند. بارها زخمی شد تا در همان جا جاودانه شود. شهید عباس ولی‌نژاد در تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۶۱ درحالی که معاونت تیپ ویژه شهدا را بر عهده داشت، در نبردی ‌زیرکانه، دشمن را در حلقه محاصره نیروهایش انداخت و درهمان روز در ارتفاعات پیرانشهر به شهادت رسید. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b