eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
5.1هزار ویدیو
42 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب مسافر ملکوت 🌱 بریده ای از کتاب: مرحوم آیت‌الله مجتهدی تهرانی که از علمای تهران بودند، نقل کردند: شبی در نجف بعد از اتمام نماز جماعت پشت سر آیت‌الله مدنی و خلوت شدن مسجد ناگهان دیدم آقای مدنی شروع به گریستن کرد! چون به من اظهار لطف داشتند، به خودم جرأت دادم و علت گریهٔ ناگهانی ایشان را پرسیدم. ایشان فرمودند: بعد از نماز یک نفر امام زمان (عج) را دیده است که به او فرموده‌اند: «ببین این شیعیان بعد از نماز بلافاصله به سراغ کارهای خود رفتند و هیچ کدام برای فرج من دعا نکردند!» من هم تا این را شنیدم متأثر شدم و گریستم. آیت‌الله مجتهدی فرمودند: بعدها دقت کردم و متوجه شدم امام زمان (عج) این گلایه را به خود ایشان (شهید مدنی) گفته بودند! 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب پابرهنه در وادی مقدس 🌱 بریده ای از کتاب: بین‌الطلوعین فاصله‌ی زمانی از اذان صبح تا طلوع آفتاب است. حدود یک ساعت و نیم طول می‌کشد. در روایات از این زمان به ساعتی از ساعات بهشت یاد شده و آثار و برکاتی برای آن بیان شده. انسان به این نتیجه می‌رسد که اگر می‌خواهد خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت را داشته باشد و از بدبختی‌ها رهایی یابد، باید در این ساعات بهشتی بیدار بماند.حتی گفته شده که فرشتگان در این ساعات در حال تقسیم روزی هستند و اگر خواب بمانیم، از روزی خود باز مانده‌ایم. بیداری بین‌الطلوعین در خانواده‌ی ما تبدیل به یک فرهنگ شده بود. خواندن نماز صبح و و بعد خواندن قرآن و بیداری تا طلوع آفتاب. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب نوجوان پنجاه ساله 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-حمید کسی نبود که فقط دعا و نماز بخواند و به خاطر دعا و نماز شوخی نکند، اکثر وقت‌ها شوخی می‌کرد و خیلی بچه‌ی شلوغی بود. اعتقاد داشت که شوخی به جای خود و عبادت به جای خود، وقتی نماز می‌خواند و دعا می‌کرد، در حال خودش نبود و وقتی که شوخی می‌کرد، باز هم در حال خودش نبود! ۲-آمریکا کیست؟ اسرائیل کیست؟ ابرقدرت‌ها کیستند؟ ابرقدرت فقط خداست! ۳-همیشه می‌گفت: در جمهوری اسلامی آدم عبوس و خشک مذهبی به درد نمی‌خورد، باید آدم بگوید و بخندد و به وقتش به کارش هم برسد. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب میثم 🌱 بریده ای از کتاب: حسن بهمنی رو به رفقایش کرد و گفت: «ان‌شاءالله تو این عملیات به اهداف تاکتیکی برسیم و چه بهتر که همه تو این عملیات شهید شویم.» من که منظورش را از جمله‌ی دوم نفهمیده بودم با همان صراحت لهجه‌ای که داشتم خندیدم وگفتم: «حسن جون، شهادت که آب هویج نیست که به همه بدن!» میثم در پاسخ گفت: «خدا را چه دیدی؟ شاید از این آب هویج به ما هم دادن!» بعد کمی مکث کرد و دوباره رو به من کرد و گفت: «شاید ما چهار نفر رفتنی شدیم و تو موندی، اون موقع باید بشینی و برای آیندگان خاطرات ما رو تعریف کنی! برای اونا بگو که ما برای انجام تکلیف به جبهه اومدیم.» دوباره ادامه داد: «از طرف ما بگو که خون ما رو برای اهداف دنیوی خود پل نکنن و از اون رد نشن!!» و من باز هم نفهمیدم که او چه می‌گوید! 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب شهیدان زنده اند 🌱 چهل حکایت از حضور شهدا در دنیا پس از شهادت است که به همت گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: روزی که رضا شهید شد، تا سه روز پای حجله گریه می‌کرد. بعد هم گفت: من می‌روم جبهه. از رضا خواسته‌ام تا قبل از چهلم او شهید شوم... چهلم رضا بود که خبر شهادت حسن را آوردند. مادر رضا بسیار به او علاقه داشت. اصلاً نمی‌توانست دوری او را تحمل کند. مدتی بعد از شهادت رضا در بستر بیماری افتاد. لحظات آخرش را خوب به یاد دارم. گویی رضا را بر بالین خود می‌دید. ناگهان گفت: رضاجان، نگران نباش، فقط سرم درد می‌کند. سرم را روی زانویت بگذار، سرم را توی دستانت بگیر. این آخرین جملاتش بود. فردا شب که خوابش را دیدیم در جمع شهدا بود. خیلی زیبا شده بود. گفت: خیلی خوبم و درد ندارم. رضا کنار من است و مراقب من... 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب شناسایی 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-یکبار دیدم آقامهدی قبل از ورود به مسجد به پشت دیوار و کنار مقبره‌ها رفت! از روی کنجکاوی به دنبالش رفتم. توی تاریکی یکدفعه زد تو گوش خودش! باتعجب نگاهش کردم. به خودش نهیب زد وگفت: مهدی اینها برای تو نیومدن. اینها برای امام‌زمان (عج) اومدن. نکنه غرور تو رو بگیره! ۲-من و آن دو قبل از عملیات والفجر ۸ کنار هم در سنگر خوابیده بودیم. آن دو اهل تهجد و نماز شب بودند اما من... نیمه‌های شب تکانی خوردم. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم هر دو برادر بعد از نماز شب نشسته‌اند و با هم صحبت می‌کنند. حرفشان در مورد دیدار با ملائک بود!! آنها از زمان شهادت خودشان مطلع بودند! از بهشت و ... سخن می‌گفتند!! فکر کردم خواب می‌بینم اما نه، آنها چیزهایی می‌دیدن 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب حماسه تپه برهانی 🌱 بریده ای از کتاب: صبح روز هفتم، از سرما یخ زده بودم و به‌شدت می‌لرزیدم. تصمیم گرفتم در نقطه‌ای بیرون از بیشه روی سنگ‌ها و زیر تابش مستقیم نور آفتاب بخوابم، لذا از حسین و ماشاءالله فاصله گرفتم و کشان‌کشان از بیشه خارج شدم. در نزدیکی تخته‌سنگی زیر آفتاب خوابیدم. نور خورشید گرمی لذت‌بخشی داشت و در همان لحظات اولیه، به خواب خوشی فرو‌رَفتم. اما فکر می‌کنم هنوز ساعتی نگذشته بود که با صدای انفجار مهیبی از خواب بیدار شدم. ظاهراً دشمن مرا از بالای تپه دیده و یک خمپارۀ شصت پرتاب کرده بود. خمپاره در فاصله ده بیست متری من منفجر شد. به‌سرعت خود را به طرف درخت‌ها کشیدم. دومین خمپاره دشمن در فاصله‌ای نزدیک‌تر منفجر شد. حسین و ماشاءالله که از صدای خمپاره‌ها بیدار شده بودند، با نگرانی مرا صدا می‌زدند. به هر شکل ممکن وارد بیشه شدم و حسین و ماشاءالله نیز به کمکم شتافتند و مرا از آن محل دور کردند. 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب ۱۳۳ نفر آخر 🌱 بریده ای از کتاب: پس از چند روز عراقی‌ها ما را به نزدیکی شهر تکریت، در استان صلاح‌الدین، منتقل کردند. پنج شبانه‌روز درها را باز نکردند. بالاخره یک روز صبح درها را باز کردند. در این فاصله، ماشین‌ها شبانه‌روز سیم‌خاردار و نبشی آهنی می‌آوردند و تلاش می‌کردند دور تا دور ما را سیم‌خاردار بکشند. کار هنوز تمام نشده بود که برای اولین بار ما را بیرون آوردند. سه نفر از بچه‌های آسایشگاه اردوگاه ۱۴ موفق به فرار شده بودند. نمی‌دانم چقدر راه رفته بودند و از اردوگاه دور شده بودند. بعدها فهمیدیم آن‌ها به یک آبادی رسیده بودند و مردم آن‌ها را دیده و دستگیر کرده و تحویل مأموران داده بودند. عراقی‌های ملعون لباس‌هایشان را در‌آورده بودند و آن‌قدر کابل بر سر و صورت و کمر و دست و پاهایشان زده بودند که نای راه رفتن نداشتند. همه‌مان را از اتاق‌ها بیرون آوردند و به صف کردند. مأموران مسلح با باتوم و کابل همراه آن‌ها بودند و بین بچه‌ها آن‌ها را چرخاندند. هر چند ثانیه یک ضربه به آن‌ها می‌زدند و فقط می‌گفتند: «مخالفات.» یعنی ‌این‌ها مخالف هستند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب نردبانی برای چیدن نارنج 🌱 بریده ای از کتاب: او همواره در آرزوی شهادت، عرصه‌های نبرد را تجربه کرده بود. از فیاضیه و فارسیات تا مرصاد. حتی منافقین هم در مرصاد تاب ایستادگی مقابل او را پیدا نکردند. جنگ تمام شد و احمد‌، ردّ کاروان رفته‌ی شهدا را با نگاهی اشکبار رصد می‌کرد. او اکنون پدرِ دو فرزند بود. آسان نیست برای فرماندهی که یاران همرزمش را شهید ببیند و بعد ببیند که فرصت شهادت از دست رفته است. خودش در یک سخنرانی می‌گوید: «خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ روزی نیست که از واماندگی از این کاروان، غبطه و حسرت نخورم...» اما خواست خدا بود که او بماند. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب گمشده من 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-علی می‌گفت: برادر محسن! در سرمای استخوان سوز بهمن‌ماه بچه‌ها با حال خاصی وارد آب می‌شوند و انگار نه انگار که آب سرد است. ۲-علی را کسی نشناخت. کتاب شخصیت علی را کسی نخواند و ندید. شاید کار خدا بود که علی تا زنده است کسی او را خوب نشناسد. 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب فرار از موصل 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-در مدتی که آنجا بودیم افسران عراقی از ما سؤال می‌کردند: «أینَ تهران؟» یعنی «تهران کجاست؟» آدرس تهران را از ما می‌گرفتند. فکر می‌کردند می‌شود با انگشت تهران را نشان داد. بچه‌ها هم می‌خندیدند. یک عده با مسخره‌بازی می‌گفتند: «این کوه را که رد کنید، می‌رسید به تهران.» ۲-از خانم کرمانیان سؤال کردم: «می‌توان نظام شاهنشاهی را به حکومت فرعون تشبیه کرد؟ ما اکنون فرعون زمانه داریم؟» رنگ از روی خانم کرمانیان پرید اما به روی خودش نیاورد. ماجرای این سؤال و جواب سبب شد فردای آن روز از ادارۀ آگاهی بیایند دنبال ما 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
معرفی کتاب من زنده ام 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-- خمینی گفته است جنگ بر زنان واجب است؟ - ما نجنگیدیم، دفاع کردیم. - اگر نمی‌جنگید پس رمز «من زنده‌ام» چیست؟ ۲-وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آن‌ها تشر زدند که چرا جا باز می‌کنید و روی دست و پای هم نشسته‌اید؟ و با اسلحه‌هایشان برادرها را از هم دور می‌کردند. نگاه‌های چندش‌آور و کش‌دارشان از روی ما برداشته نمی‌شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل‌های پرپشت و با لهجه‌ی غلیظ آبادانی، جواد [مترجم ایرانی عراقی‌ها] را صدا کرد و گفت: هرچی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن! 🕊🌱 🕊🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b