بِسْمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیم ؛🌸
ــــ #قلمِ_اول🌱 ...
نگاه آدمها گاهی عاقبتشان را رقم میزند. در ماجرای کربلا هم، نوعِ نگاه، یک نفر را رستگار کرد و یک نفر را... .
از همان روزها که مولایِ ما حضرت اباعبدالله (علیه السلام) در مدینه بودند، عدهای دلسوزی میکردند که قیام علیه یزید (علیه اللعنه) عاقبتی جز کشته شدن امام حسین (ع) نخواهد داشت... .
کتابِ «نشستگان» را که میخواندم، حاصل این دلسوزیها برایم لبخندی بود به پیوست زمزمههایی مثلِ «بندگانِ خدا...»
میدانستم یک جایِ کار این دلسوزیها ایراد دارد که نویسنده، هر بار بعد از روایتِ آنها، حالات مولا (ع) را طوری توصیف میکرد گویی آن لحظات که قلم در دست میگرداند نگاهِ امیرالمومنین (ع) به کوفیان را در ذهن مرور میکرد... .
دیگر فصلهای آخر است؛ صفحات دویست و خوردهای... .
تازه میفهمم چرا آن دلسوزیها آنطور توی ذوق میزد...!
وقتی همان آدمها، پیشِ بُرَیر دم از نگرانی برای جانِ امام زدند، بریر چنان غزلی عاشقانه سرود، که دست دلسوزیِ جاهلانه را رو کرد... .
بگذار از خود کتاب روایت کنم:
«گفت: "جناب بریر، شما خود میدانید که این اتفاق نخواهد افتاد. پس بیایید همه دست به دست هم دهیم و جان اباعبدالله را حفظ کنیم."
بریر گفت: "اشتباه میکنید! برادران، به خدا قسم، من کشته شدن اباعبدالله را نخواهم دید، چون قبل از حسین فدایی او خواهم شد. اما میدانم حسین چیزی را میبیند که من و شما از آن بیخبریم. او نیز مانند همه وظیفه دارد جانش را حفظ کند، ولی وظیفهٔ بزرگتر او، حفظ دین خداست."»
هیچکدام تابِ دیدنِ کشته شدنِ مولایشان را نداشتند اما... این کجا و آن کجا!
این یکی میترسید امام قیام کند و چگونه این داغِ سنگین را به دوش بکشد...؟!
اما آن یکی...
آن یکی گوشش به فرمان امام بود و در برابر این نگرانی، تنها دغدغهاش، چگونه سبقت گرفتن برای فدایِ مولا شدن، بود...!
این کجا، آن کجا...؟
✍🏻 : #خادم_الحسـن_علیهالسلام🌱 (میـم_قــاف)