eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
550 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
436 ویدیو
16 فایل
بسم الله ؛✨ آیا آن روز نیز خواهد رسید ، که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟ ‌ << موتوا قبل ان تموتوا >> ‌ `` اللهُم اِنی اَتقرّب اِليك بِولايه على‌بن‌ابى‌طالب `` ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !💚 * پیام‌های سنجاق شده را چک کنید .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ خطاکرده را راه جبران مبند !" 📜 - «علی اکبر رسولی؟» بدون اینکه حرفی بزنم، دستم رو بالا بردم. سرتکون داد و اسم نفرات بعد رو خوند. به اسم میثم که رسید، آوار غم سرم خراب شد! سعید سریع از جا بلند شد و گفت: «نیست استاد!» استاد بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت: «جلسه سومیه که غیبت کرده! دانشجوی بی انضباط تو کلاس من جایی نداره!» گُر گرفتم! دلم میخواست پاشم بگم: «آخه نامرد! اون بیچاره از زندگیش زده رفته که توی نفهم تو امنیت و آرامش، عقده هاتو سر دانشجوهات خالی کنی!» اما سکوت کردم و همه حرصم رو سر میز بدبخت خالی کردم! - «بهش بگید درسم رو حذف کنه!» دیگه نتونستم تحمل کنم! زیر باروت وجودم کبریت زده بود. با عصبانیت از جا بلند شدم: «استاد شما چرا اینقدر بی ملاحظه‌این؟ چرا نمیپرسین چرا سه روزه دانشجوی برتر کلاستون غیبت کرده؟ بهتون بر نخوره ولی چرا فقط میخواین قدرت و اختیاراتتون رو به رخ بقیه بکشین؟ الان درس شما رو حذف کنه یاد میگیره دیگه غیبت نکنه؟ نخیر! فقط از دست استادی مثل شما خلاص میشه!» استاد که توقع شنیدن این حرفا رو، اون هم از زبون من نداشت با تعجب گفت: «رسولی معلوم هست چی میگی؟» چشمم رو عواقبش بستم و گفتم اونچه باید زودتر از این ها میگفتم: «بله استاد! دو هفته قبل منی که سه ترمه باهاتون کلاس برمیدارم و حتی یه بارم غیبت نکردم ، همیشه هم داوطلب پاسخ به سوالای عجیب و غریبتون بودم رو فقط بخاطر اینکه تمرکز نداشتم به سوالتون جواب بدم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج کردین! حتی نپرسیدین چته، بعد اخراجم کنین! ترم قبل هم سعید فقط بخاطر اینکه با عقاید شما مخالف بود نتونست درستون رو پاس کنه! چون باهاش لج کردین! سر چیز مسخره ای مثل امتحانی که از درس های آیندس و شما ناگهانی میگیرین همه رو جریمه میکنین! چرا؟ چون معتقدین دانشجو فقط درس شما رو داره و باید بشینه عین اسب بخونه! حالا هم که آبروی کسی که حاضر نیست تا از خودش دفاع کنه رو بین این همه آدم میبرین و واینمیستین بیاد بهتون توضیح بده بعد بهش بگین حذفتون کنه!» از قیافه استاد معلوم بود کم آورده و حرفام عصبیش کرده. چیزی نداشت بگه فقط محکم رو میز کوبید و گفت: «گور خودت رو کندی! برو از کلاس بیرون!» نیشخندی زدم و گفتم: «بفرمایید! اینم از الان که تحمل شنیدن حرف حق رو ندارین!» کوله‌م رو روی دوشم انداختم و همینطور که از کلاس بیرون میرفتم، گفتم: «با کمال میل از کلاستون میرم بیرون و درستون هم حذف میکنم! بی سواد بمونم بهتر ازینه که زیر ناحقی کردن شما خفه خون بگیرم!» بی توجه به پچ پچ های تو کلاس، راهمو کشیدم و رفتم، در رو که باز کردم، برگشتم و گفتم: «آقای استاد! این کلاس، کلاس بشو نیست! هر کی یکم رو حرفام فکر کنه میفهمه اینجا، جای موندن نیست!» هنوز از در بیرون نرفته بودم که سعید و حسام، سریع خودشونو بهم رسوندن و با هم بیرون رفتیم. فاصله‌مون با کلاس به دو قدمم نمیرسید که در باز شد و دانشجوها دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و با لبخند رفتارم رو تحسین کردن. بعضی هاشون هم از گرفتن حقی که تا اون روز پایمال شده بود، با ذوق تشکر میکردن و بعد رد میشدن. کلاس شروع نشده بود، با دفاع من از میثم تموم شد! آخرین کلاسم بود و باید برمیگشتم خونه. دم در دانشگاه، خواستم تاکسی بگیرم اما با نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش میکرد، پشیمون شدم و ترجیح دادم راه طولانیِ دانشگاه تا خونه رو پیاده برم. هندزفریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم وصلش کردم. از پلی لیست، دنبال غمگین ترین آهنگ ممکن بودم که چشمم به فایل صوتی‌ای خورد که سعید برام فرستاده بود اما من بازش نکرده بودم. از کنجکاوی لمسش کردم که صدای آشنایی تو گوشم پیچید: «بسم الله الرحمن الرحیم. علی اکبر جان، داداشم؛ سلام!» از شنیدن صدای میثم، اشک تو چشمام جمع شد و کنار صداش، صدایی تو سرم پیچید که :«یست روزه صداش تو گوشیِ منه و من غصه دوری و دلتنگیش رو میخورم؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ خطاکرده را راه جبران مبند !" 📜 - «الان که صدامو میشنوی، تو هواپیمام و ان شاالله تا دو ساعت دیگه پا تو حریم زینبی میذارم! خیلی دلم میخواست دمِ رفتنی ببینمت و یه بار دیگه عزیزِبابام رو بغل کنم.. آخه میدونی علی اکبر؟ تو.. بغل کردن تو برام شیرینی بغل کردن بابام رو داره! قبل ازینکه من بفهمم بابام رو از دست دادم، تو پیکرش رو تو خواب دیدی! تو عزیز بابای منی، که قبل من، سراغت اومده! ولی خب سعید گفت باید مادرت رو جایی میبردی و نیومدی. خوب کردی! دمت گرم! اطاعت از مادر خیلی واجبه.» از بغض شدید پاهام شل شد و کنار دیوار نشستم. سعید آبروی منِ بی آبرو رو خرید! من اون روز سر لج و لجبازی بچگانه که چرا به من نگفته بودن پاسدارن، نرفتم بدرقه‌ش! منِ نادون حواسم نبود که میثم داره میره جنگ! داره میره جلوی تیر و گلوله! معلوم نیست برگرده! من آخرین فرصت دیدنش رو با حماقتم از دست دادم! - «راستش اونشب که اومدی خونمون حرف پاسدار و مدافع حرم شد، نرسیدم رات بندازم.» کسی از دور تر صداش زد و میثم، با صدای قشنگش خندید و گفت: «نگا کن تو رو خدا! اصلا انگار قِسمت نیست! ببین من باید برم. اگر برگشتم که نوکرتم هستم، میشینم قشنگ از فوت و فن مذهبی و بسیجی بودن برات میگم اما اگر خدا خواست و به آرزوم رسیدم، اون یادگار بابا که دستته رو با جزئیات بخون. خودش راهنماست و رات میندازه! هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس. درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره! و.. بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم!» با صدای بلند تری گفت: «اومدم اومدم!» تند تند گفت: «خب دیگه علی اکبر جان من باید برم. اگر دیگه ندیدمت حلال کن! مخلص مرامتم عزیز بابام! یا حق!» از خداحافظی ناگهانی‌ش جا خوردم و بی‌صدا به التماس افتادم: «نه! نه میثم نه! تورو خدا تموم نکن! تورو خدا بازم برام حرف نزن! نرو میثم! نرو!» کنترلم رو از دست دادم و به هق هق افتادم! وسط خیابون بلند بلند گریه میکردم و میثم رو صدا میزدم. انگار که صدامو میشنوه، التماسش میکردم برگرده! قسمش میدادم شهید نشه! زار میزدم و می‌گفتم: «میثم نرو بامرام! میثم غلط کردم نیومدم! توروخدا برگرد! نیای میمیرم میثم! من حماقت کردم دیدنت رو از دست دادم! برگرد بذار جبران کنم! بذار یه بار دیگه بغلت کنم! برگرد و یه بار دیگه صدام کن: عزیز بابام!» حواسم به هیچی نبود! نه اینکه وسط خیابونم، نه اینکه دارم از شدت گریه بیهوش میشم! هیچی! فقط حال میثم برام مهم بود! اینکه زنده باشه و برگرده و این بین تنها کسی که میتونست خبری داشته باشه و از این وضع نجاتم بده، سعید بود. با همون حال زارم گوشیمو دست گرفتم و بهش زنگ زدم. نفهمیدم چی میگفت فقط التماسش کردم زودتر خودشو بهم برسونه. پنج دقیقه هم نشد که اومد. با نگرانی جلوم زانو زد و گفت: «علی اکبر! چی شده؟ چرا رنگت پریده؟» وقتی هق هق های درموندگیم رو دید گفت: «تو رو خدا حرف بزن! چی شده!» - «میثم! فقط بگو میثم کجاست؟ سالمه؟» از سوالم جاخورد! نمیخواستم باور کنم که چرا چشماش رنگ غم گرفت و جلوم وا رفت! - «سعید چت شد؟ بگو میثم کجاس! سالمه دیگه نه؟ هیفده روزه رفته! چرا نمیاد پس؟» هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت. قلبم اینقدر تند میزد که حس میکردم هر لحظه ممکنه از سینه‌م بیرون بزنه! دوتا شونه هاشو چسبیدم و با همه زورم تکونش دادم: «سعید حرف بزن! میثم کجاست؟» سربلند کرد؛ صورتش خیس اشک بود! از دیدن حال و وضعش، همه امیدم نا امید شد. انگار که جون از تنم رفته باشه، یه گوشه بیحال افتادم. دیگه حتی توان نداشتم هق هق کنم! فقط اشک می‌ریختم.. با ته مونده امیدم و لحن بی جونم پرسیدم: «سعید سر به سرم میذاری دیگه نه؟» نفسم تنگ شده بود! قفسه سینم اینقدر سنگین بود که بالا و پایین کردنش جون رو از تنم میبرد! - «سعید؟ میثم زندست! مگه نه؟» با اشک سرش رو به چپ و راست تکون داد! نمیخواستم باور کنم. گفتم: «الان یعنی زندست دیگه! نه؟» سعید با بغضی که گریه نکرده اشک میشد گفت: «همرزماش میگن.. میگن..» داشتم از هوش میرفتم اما هنوز گرمای اشک رو رو صورتم یخ زده‌م حس میکردم. - «چی میگن سعید؟» از آهی که کشید همه وجودم سوخت. گفت: «میگن شهید شده!» قلبم از تپش ایستاد! چشمام سیاهی رفت! با ته مونده جونم زمزمه کردم: «یا حضرت زینب (س)! خطاکرده را، راه جبران مبند!» و بی معرفتیم آخرین چیزی بود که پشت پلکای بسته‌م، مرور میشد! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ خطا کرده را، راه جبران مبند!" - «علی اکبر رسولی؟» بدون اینکه حرفی بزنم، دستم رو بالا بردم. سرتکون داد و اسم نفرات بعد رو خوند. به اسم میثم که رسید، آوار غم سرم خراب شد! سعید سریع از دستشو بلند کرد و گفت: «نیست استاد!» استاد بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت: «جلسه سومیه که غیبت کرده! دانشجوی بی انضباط تو کلاس من جایی نداره!» گُر گرفتم! دلم میخواست پاشم بگم: «آخه بی‌انصاف! اون طفلک از زندگیش زده رفته که تو، تو امنیت و آرامش، عقده هاتو سر دانشجوهات خالی کنی!» اما سکوت کردم و همه حرصم رو سر میز بی‌گناه خالی کردم! - «بهش بگید درسم رو حذف کنه!» دیگه نتونستم تحمل کنم! زیر باروت وجودم کبریت زده بود. با عصبانیت از جا بلند شدم: «استاد شما چرا ملاحظه ندارین؟ چرا نمی‌پرسین چرا سه روزه دانشجوی برتر کلاستون غیبت کرده؟ بهتون بر نخوره ولی چرا فقط میخواین قدرت و اختیاراتتون رو به بقیه نشون بدین؟ الان درس شما رو حذف کنه یاد میگیره دیگه غیبت نکنه؟ نخیر! فقط از دست استادی مثل شما خلاص میشه!» استاد که توقع شنیدن این حرفا رو، اون هم از زبون من نداشت با تعجب گفت: «رسولی معلوم هست چی میگی؟» چشمم رو روی عواقبش بستم و گفتم اونچه باید زودتر از این ها می‌گفتم: «بله استاد! دو هفته قبل منی که سه ترمه باهاتون کلاس برمیدارم و حتی یه بارم غیبت نکردم، همیشه هم داوطلب پاسخ به سوالای عجیب و غریبتون بودم رو فقط بخاطر اینکه تمرکز نداشتم به سوالتون جواب بدم به بدترین شکل ممکن از کلاس اخراج کردین! حتی نپرسیدین چته، بعد اخراجم کنین! ترم قبل هم سعید فقط بخاطر اینکه با عقاید شما مخالف بود نتونست درستون رو پاس کنه! چون باهاش لج کردین! سر چیزی مثل امتحانی که از درس های آیندس و شما ناگهانی می‌گیرین همه رو جریمه میکنین! چون معتقدین دانشجو فقط درس شما رو داره و باید درس نداده، بخونه! حالا هم که آبروی کسی که حاضر نیست تا از خودش دفاع کنه رو بین این همه آدم می‌برین و واینمیستین بیاد بهتون توضیح بده بعد بهش بگین حذفتون کنه!» از قیافه استاد معلوم بود کم آورده و حرفام عصبیش کرده. چیزی نداشت بگه فقط محکم رو میز کوبید و گفت: «برو از کلاس بیرون!» نیشخندی زدم و گفتم: «بفرمایید! اینم از الان که تحمل شنیدن حرف حق رو ندارین!» کوله‌م رو روی دوشم انداختم و همینطور که از کلاس بیرون میرفتم، گفتم: «با کمال میل از کلاستون میرم بیرون و درستون رو هم حذف میکنم! یه ترم بمونم بهتر ازینه که زیر ناحقی کردن شما خفه خون بگیرم!» بی توجه به پچ پچ های تو کلاس، راهمو کشیدم و رفتم، در رو که باز کردم، برگشتم و گفتم: «آقای استاد! این کلاس، کلاس بشو نیست! هر کی یکم رو حرفام فکر کنه میفهمه اینجا، جای موندن نیست!» هنوز از در بیرون نرفته بودم که سعید و حسام، سریع خودشونو بهم رسوندن و با هم بیرون رفتیم. فاصله‌مون با کلاس به دو قدمم نمی‌رسید که در باز شد و دانشجوها دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و با لبخند رفتارم رو تحسین کردن. بعضی هاشون هم از گرفتن حقی که تا اون روز پایمال شده بود، تشکر می‌کردن و بعد رد میشدن. کلاس شروع نشده بود که با دفاع من از میثم تموم شد! آخرین کلاسم بود و باید برمیگشتم خونه. دم در دانشگاه، خواستم تاکسی بگیرم اما با نسیم ملایمی که صورتم رو نوازش می‌کرد، پشیمون شدم و ترجیح دادم راه طولانیِ دانشگاه تا خونه رو پیاده برم. هندزفریم رو از کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم وصلش کردم. از پلی لیست، دنبال غمگین ترین آهنگ ممکن بودم که چشمم به فایل صوتی‌ای خورد که سعید برام فرستاده بود اما من بازش نکرده بودم. از کنجکاوی لمسش کردم. صدای آشنایی تو گوشم پیچید: «بسم الله الرحمن الرحیم. علی اکبر جان، داداشم؛ سلام!» از شنیدن صدای میثم، اشک تو چشمام جمع شد. بیست روز بود صداش تو گوشیِ من بوده و من غصه دوری و دلتنگیش رو میخوردم... . ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ خطا کرده را، راه جبران مبند!" - «الان که صدامو میشنوی، تو هواپیمام و ان‌شاءالله تا دو ساعت دیگه قدم تو حریم زینبی می‌ذارم! خیلی دلم میخواست دمِ رفتنی ببینمت و یه بار دیگه عزیزِبابام رو بغل کنم... آخه میدونی علی اکبر؟ تو رو که می‌بینم یاد آخرین دیدارم با بابا میوفتم! قبل ازینکه من بفهمم بابام رو از دست دادم، تو پیکرش رو تو خواب دیدی! تو عزیز بابای منی، که قبل من، سراغت اومده! ولی خب سعید گفت باید مادرت رو جایی میبردی و نیومدی. خوب کردی! دمت گرم! خدمت به مادر خیلی واجبه.» از بغض شدید پاهام شل شد و به دیوار تکیه دادم. سعید آبروی منِ بی آبرو رو خرید! من اون روز سر لج و لجبازی بچگانه که چرا به من نگفته بودن پاسدارن، نرفتم بدرقه‌ش! منِ نادون حواسم نبود که میثم داره میره جنگ! داره میره جلوی تیر و گلوله! معلوم نیست برگرده! من آخرین فرصت دیدنش رو با حماقتم از دست دادم! - «راستش اونشب که اومدی خونمون حرف پاسدار و مدافع حرم شد، نرسیدم رات بندازم.» کسی از دور تر صداش زد و میثم، خندید و گفت: «نگا کن تو رو خدا! اصلا انگار قِسمت نیست! ببین من باید برم. اگر برگشتم که نوکرتم هستم، میشینم قشنگ از فوت و فن مذهبی و بسیجی بودن برات میگم اما اگر خدا خواست و به آرزوم رسیدم، اون یادگار بابا که دستته رو با جزئیات بخون. خودش راهنماست و رات می‌ندازه! هرجا هم گیر کردی از سعید بپرس. درسته یکم زیادی متواضعه ولی از منم ماهر تره! و... بین خودمون بمونه ولی خیلی چیزایی که الان دارم رو مدیون معرفتشم!» با صدای بلند تری گفت: «اومدم اومدم!» تند تند گفت: «خب دیگه علی اکبر جان من باید برم. اگر دیگه ندیدمت حلال کن! مخلص مرامتم عزیز بابام! علی یارت؛ یاحق!» از خداحافظی ناگهانی‌ش جا خوردم و به التماس افتادم: «نه! نه میثم نه! تورو خدا تموم نکن! تورو خدا بازم برام حرف نزن! نرو میثم! نرو!» احساس می‌کردم با تموم شدن اون فایل صوتی، خود میثم از کنارم رفته. یعنی تا حالا بوده، توی اون حدود دو دقیقه... . کنترلم رو از دست دادم و به هق هق افتادم! لب هامو محکم به هم فشار دادم و بی صدا میثم رو صدا میزدم. انگار که صدامو می‌شنوه، التماسش می‌کردم برگرده! قسمش میدادم شهید نشه! زار میزدم و می‌گفتم: «میثم نرو بامرام! میثم غلط کردم نیومدم! توروخدا برگرد! نیای میمیرم میثم! من حماقت کردم دیدنت رو از دست دادم! برگرد بذار جبران کنم! بذار یه بار دیگه بغلت کنم! برگرد و یه بار دیگه صدام کن: عزیز بابام!» حواسم به هیچی نبود! نه اینکه وسط مردمم، نه اینکه با این حرفا چیزی عوض نمیشه! هیچی! فقط حال میثم برام مهم بود! اینکه زنده باشه و برگرده و این بین تنها کسی که میتونست خبری داشته باشه و از این وضع نجاتم بده، سعید بود. با همون حال زارم گوشیمو دست گرفتم و بهش زنگ زدم. نفهمیدم چی می‌گفت فقط التماسش کردم زودتر خودشو بهم برسونه. پنج دقیقه هم نشد که اومد. با نگرانی جلوم ایستاد و گفت: «علی اکبر! چی شده؟ چرا رنگت پریده؟» وقتی هق هق های درموندگیم رو دید گفت: «خب حرف بزن! چی شده!» - «میثم..! فقط بگو میثم کجاست؟ سالمه؟» از سوالم جاخورد! نمی‌خواستم باور کنم که چرا چشماش رنگ غم گرفته و جلوم وا رفته! - «سعید چت شد؟ بگو میثم کجاس! سالمه دیگه نه؟ هیفده روزه رفته! چرا نمیاد پس؟» هیچی نگفت و سرش رو پایین انداخت. قلبم اینقدر تند میزد که حس می‌کردم هر لحظه ممکنه از سینه‌م بیرون بزنه! دوتا شونه هاشو چسبیدم و با همه زورم تکونش دادم: «سعید حرف بزن! میثم کجاست؟» سربلند کرد؛ صورتش خیس اشک بود! از دیدن حال و وضعش، همه امیدم نا امید شد. انگار که جون از تنم رفته باشه، روی زمین بیحال نشستم. دیگه حتی توان نداشتم گریه کنم! فقط اشک می‌ریختم... با ته مونده امیدم پرسیدم: «سعید سر به سرم میذاری دیگه نه؟» نفسم تنگ شده بود! قفسه سینم اینقدر سنگین بود که بالا و پایین کردنش جون رو از تنم میبرد! - «سعید؟ میثم زندست! مگه نه؟» با اشک سرش رو به چپ و راست تکون داد! نمیخواستم باور کنم. گفتم: «الان یعنی زندست دیگه! نه؟» سعید با بغضی که گریه نکرده اشک میشد گفت: «همرزماش میگن... میگن...» داشتم دق می‌کردم. - «چی میگن سعید؟» از آهی که کشید همه وجودم سوخت. گفت: «میگن مفقود شده!» قلبم از تپش ایستاد! چشمام سیاهی رفت! با ته مونده نفسم زمزمه کردم: «یا حضرت زینب (س)! خطاکرده را، راه جبران مبند!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73