🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجم
سوار سری تکان می دهد و نگاهی به ماهان می
اندازد و کتاب را ورق می زند. ماهان می گوید :
_ پدرم و پدرش و پدران پدرش کاتب بودند . همگی وقایع روزگار می نوشتند .
سوار کتاب را می بندد و بر خاک می اندازد و مشکوک و با تردید به ماهان نگاه می کند.
_ توی این کتاب از کدام وقایع نوشتی ؟!
ماهان از تردیدی که توی نگاه سوار افتاده می ترسد . می گوید :
_ از تمام روز هایی که گذرنده ام . از آن روز که وارد مدینه شدم و محمد را دیدم ، تا امروز !
سوار با چشم های غضب آلود نگاهش می کند و می پرسد:
_ از آخرین حج محمد وآن واقعه که در برکه غدیر اتفاق افتاد نیز نوشته ای ؟!
ماهان سری تکان می دهد .
_ آری
سوار می گوید :
_ تو از آن چیزی که می پنداشتم خطرناک تری!
خم می شود و کتاب را از میان دستان ماهان بیرون می کشد و صحفه ای را باز می کند و کتاب را به دست ماهان می دهد .
_ بخوان .
ماهان ترسیده کتاب را گرفته و به سوار نگاه می کند . نمی داند چه باید کند . سوار شمشیرش را به طرفش دراز می کند و فریاد می زند :
_ گفتم بخوان . این صحفه را بخوان .
ماهان شروع می کند به خواندن :
_ در این سفر خاندان محمد نیز ما را همراهی می کردند . دخترش فاطمه ، پسرانش حسن و حسین ،همسرش علی و سایر همسران محمد . پیداست که محمد الفت و مهربانی زیادی به پسر عمویش علی دارد . از آن جهت که هم او را داماد خود ساخته و هم همیشه کنار علی راه می رود و کنار علی می نشیند و با علی غذا می خورد و با علی هم صحبت می شود . من هنوز نتوانستم رخسار فاطمه را ببینم . پیرمردی که در سفر همراهم بود ، می گفت رخسار فاطمه را هیچ مردی ندیده است ! از وادی( عرق الظبیه ) و (روحا) گذشتیم . نماز عصر را در (منصرف) پشت سر محمد خواندیم . هنگام نماز مغرب ...
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_ششم
سوار خم می شود و کتاب را از دست ماهان می گیرد و چند بار ورق می زند و دوباره آن را به ماهان بر می گرداند.
_ اینجا را بخوان .
ماهان سری به نشانه تسلیم تکان داده و شروع می کند به خواندن :
_ عده ای که پیاده بودند از دشواری راه گلایه کردند . گلایه ها به گوش محمد رسید . رو به جماعت کرد و گفت : اگر اسب و الاغ و شتری داشتیم به شما می دادیم و دریغ نمی کردیم . اما جز اینها که بر آن سواریم، هیچ نداریم . آن گاه خودش همراه با علی از شترانشان پایین آمدند و گفتند : هر کس بخواهد می تواند بر شتر ما سوار شود ! هیچ کس نپذیرفت . علی مقدار زیادی از راه را پیاده پا به پای مردمان رفت و با آن ها هم صحبت شد . زبانش شیرین بود و نگاهش مهربان بود و صدایش گرم . هم صحبتی با او جذاب بود . روز پنجشنبه به وادی (ابوا) رسیدیم . محمد سر قبر زنی به نام آمنه که مادرش بود ، نشست و گریست ! روز جمعه از (جحف) عبور کردیم . پیرمردی داستانی درباره مادر محمد و پدرش عبدالله تعریف کرد . داستان از این قرار بود که ...
سوار با شمشیرش بر کتاب می زند و آن را به طرفی پرت می کند . ماهان ترسیده عقب می رود . سوار با خشم می گوید :
_ آیا از آن لحظه که محمد دست علی را بالا برو نیز نوشته ای ؟!
ماهان ترسیده سری به نشانه تایید تکان می دهد. سوار نا باور می پرسد :
_ از آن جا که گفت :(من کنت مولا فهذا علی مولا) نیز نوشته ای ؟!
ماهان سری تکان می دهد.
ادامه دارد ...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
4_6006088503018915355.mp3
28.97M
۞قرار جمعه شب هامون #دعاے_کمیل
🎙حاج مهدی رسولی
اللهماغفرلیکلذنبٍاذنبته
خدایابیامرزمراهرگناهیکهکردم
✨|#شبجمعه🌷"
التماس دعا 🤲
اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ
@shahid_gomnam15
°•📲🌿•°
لاحبیب الا " ابیعبدالله "🥀🥺
#استوری
#حسینجانم ♥️
#شبجمعسهوایتنکنممیمیرم ✨
@shahid_gomnam15
هدایت شده از شهید اسماعیل دقایقی
📺 هم اکنون پخش زنده سی و ششمین سالگرد سرلشکر شهید اسماعیل دقایقی از شبکه خوزستان...
#شهید_اسماعیل_دقایقی
@shahiddaghayeghi