🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_سوم
ماهان می گوید:
_ او را تقدیر خودش کشت ! زهر آن مار او را کشت . اما مرا شما می کشید .
خالد سرش را تکان می دهد و می گوید:
_ آری. ما تقدیر توییم!
در دل برهوت پیش می روند . ماهان خوب می داند که به آخر راه نمی رسد و از شدت تشنگی و خستگی پاهایش ، بر خاک می افتد. شاید باقی راه را اسب بی سوار او را بر خاک بکشد و این کشیدن آن قدر ادامه پیدا کند تا او بمیرد! با صدای بلند می پرسد :
_ در دلتان رحمی نیست ؟! چه دشمنی با شما کرده ام ؟!
پاسخش را نمی دهند . ماهان ادامه می دهد:
_ کمر به کشتن مردی بسته اید که گناهی نکرده و همچون شما مسلمان است. چه خواهید کرد اگر بعد از مرگم بدانید در مدینه خانه ای دارم و فرزندی و همسری ! همسری که آبستن نوزادی تازه است !
مهاجمان بی تفاوت به حرف های ماهان پیش می روند . اسب ماهان را پیش می کشد و با خود می برد. ماهان ادامه می دهد:
_ چگونه بر من شمشیر فرود می آورید ! حال آن که می دانید خصومتی با شما نداشته و ندارم !
سلیمان آوازش را قطع می کند. اسبش را به طرف ماهان می چرخاند و همان طور که نگاهش می کند، می گوید:
_ همسرت آبستن در مدینه است و خودت عازم شرقی ؟! این عجیب نیست ؟!
ماهان نگاهش می کند و جوابی نمی دهد !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15