🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_ششم
سلیمان می گوید:
_ می دانی اهالی مدینه درباره تو چه خواهند گفت ؟! تو از ایران آمده ای و یکی از اهالی مدینه را کشته ای ! خبر دهان به دهان در مدینه می چرخد و تو را سیاه می کند !
ماهان مبهوت می گوید:
_ من کشته ام ؟! رفیق شما از نیش مار مرد ! مگر شما بالای سرش نبودید؟! شمشیرش را بالا برد تا جانم را بگیرد . قرار بود او قاتل من باشد !
خالد می گوید:
_ در مدینه حرف ما بیشتر از حرف تو خریدار دارد ! ما می گوییم تو کشته ای ! می گوییم رفیق ما را کشتی و ما تو را قصاص کردیم !
ماهان تاب سخن گفتن ندارد . به سختی می گوید :
جانم به دهانم رسیده ! آیا قرار است از تشنگی بمیرم؟! برای رضای خدا به من آب دهید ! تشنه ام !
خالد می خندد و می گوید:
_ ما به هر که بخواهیم آب می دهیم !
مشک آبی را که در دست دارد ، واژگون می کند و آب را بر خاک برهوت می ریزد . ماهان به قطرات آبی که در دل خاک محو می شوند نگاه می کند. خالد می گوید:
_ گفتی برای رضای خدا ؟! کدام خدا ؟! خدای محمد !
ماهان نای حرف زدن ندارد . خالد ادامه می دهد:
_ آیا او نبود که می گفت خدایش از نهان آگاه است و بر همه چیز قادر ؟!
می خندد.
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15