🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_هشتم
ابو حامد و سلیمان متحیر به پشت سرشان نگاه می کنند و از اسب ها پایین می آیند . ماهان پیدا نیست. طناب پوسیده و پاره شده و ماهان فرار کرده ! مهاجمان با پای پیاده چند قدم در اطراف اسب بی سوار می دوند و به این سو و آن سو چشم می چرخانند. ابو حامد می گوید:
_ نباید زیاد دور شده باشد ! نمی تواند! رمق ندارد !
سلیمان می گوید:
_ حالا کجا برویم دنبالش ؟! کدام طرف ؟!
خالد دوباره بر اسب می نشیند .
_ هر کدام به یک سو می رویم .
با دست درخت خشکیده بی بر را نشان شان می دهد.
_ وعده ما آن جا کنار آن درخت ! نیم فرسخ بروید و او را پیدا کرده یا نکرده برگردید همین جا !
مهاجمان سوار بر اسب ، به تاخت در دل برهوت پیش می روند .
...
پایان فصل سوم
ماهان مدهوش بر زین اسب افتاده ! دستانش و پاهایش آویزان است و با حرکت اسب در هوا تکان می خورند . کمرش را به زین اسب بسته اند تا بر زمین نیفتد . پا پوش ندارد . در کف پاهایش ، خونی خشکیده خود نمایی می کند . آسمان اندک اندک رو به تاریکی می رود . از دور دیوار های خشتی کاروانسرایی خود نمایی می کند . سه مهاجم سوار بر اسب ، به موازات هم پیش می روند .
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15