🌷 کتاب(کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_سی_سوم
صدایش را بلند می کند و می گوید:
_ این را بار ها گفته ام و خندیده اید! علی بشر نیست! او از ما جداست! با ما یکی نیست! چشمان او پشت دیوار ها و در ها و درون سینه ها را می بیند ! دستان او کوه را مثل پیاله ای سفالین جا به جا می کند! زبان او برنده و گزنده و اعجاب آور است! شیر را می ترساند و فولاد را نرم می کند! علی بشر نیست! یتیمان عرب دوستش دارند و پهلوانان عرب از او می هراسند ! این ها قصه نیست خالد. من جنگاوری علی را دیده ام! من رجز خواندن او را شنیده ام. من درباره جنگ خونین او با اجنه شنیده ام! من نه از خود علی ، که از باد چرخش ذوالفقارش می ترسم ! آری ! دشمن او هستم و مرگ او را منتظرم ! اما این گونه نیست که محمد بمیرد و تو در میدان گاه برقصی و علی تماشا کند ! هنوز چرخ اول رقصت تمام نشده ، زنان و کودکانت بر خاک قبرت نشسته اند و برایت قرآن می خوانند !
خالد دست می گذارد روی زخم زیر چشمش
_ مرا از علی نترسان ابو حامد. این زخم را ببین .
ابو حامد و سلیمان به زخم نگاه می کنند . خالد می گوید:
_ این ذوالفقار علی ست ! من یکبار با او جنگیده ام .
ابو حامد سری تکان می دهد و می گوید:
_ به قطع علی نخواسته بمیری ! اگر مرگ تو را اراده می کرد کارت تمام بود!
خالد می گوید:
_ راست گفتی! به پایش افتادم که نکشت !
ادامه دارد ...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15